۱۴۰۰ بهمن ۶, چهارشنبه

آخرالزمان سرزمین

 نگاهی به: زمین زهری

نوشته: محمد آصف سلطان‌زاده
چاپ اول، سپتامبر2017
کپنهاگ
ناشر: تاک 

 

داستان با پیشانی‌نوشتی از بُندهش آغاز می‌شود و از همان اول ما را وارد سرزمینی می‌‌کند که زمینش پر از نیش و سم مار و عقرب‌هایی است که جان می‌ستاند. انگار که در سرزمینی آخرالزمانی باشید و زمین زخمی و‌ آغشته به سموم مدرن، ماین[مین] باشد. در چنین سرزمینی راوی کسی است که نقش سیزیف‌ بر او مقدر شده است و آن عبارت است از جستن، یافتن، درآوردن و خنثی کردن ماین(مین) تا زمین از آن سموم پاک شود. با این همه راوی نگران است که عمر او کفاف درآوردن آن همه مین را ندهد چون هر نقطه را که می‌روبد، باز جاهای دیگری هست که مینی از آن سردرمی‌آورد انگار در آن سرزمین به جای گیاه و آبادانی، نیش مار و افعی از زمین سبز می‌شود. «اهریمن خِرَفستران را بر زمین هشت. خرفستران گزنده و زهرآگین، چون اژدها و مار و گژدم و چلپاسه و سنگ‌پشت و وزغ، آن‌گونه از او تنومند پدید آمدند که به اندازه‌ی تیغ سوزنی زمین از خرفستران رها نشد.» (بُندهش)

داستان زمین زهری مانند بسیاری از داستان‌های آصف سلطان‌زاده  با درونمایه‌ی سرزمین پیش می‌رود.

ایوان کلیما در کتاب «روح پراگ» می‌گوید: « تاریخی که با صلح و آرامش پیش می‌رود چنین به نظر می‌آید که انگار در جایی ورای آگاهی مردمان جریان دارد، اما تاریخی که پر از قیام‌ها و سرکوب‌ها، اشغالگری‌ها، آزادسازی‌ها، خیانت‌ها و اشغالگری‌های تازه است، به شکل یک بار سنگین، به شکل یک یادآوری دائمی ناپایداری زندگی، وارد زندگی مردمان و شهرها می‌شود.[1]» و از این نظر افغانستان با تاریخش، با جنگ‌ها و اشغالگری‌ها و سیل آواره‌هایی که پس پشت خود به جا گذاشته است، در تاریخ یگانه است. هیچ نویسنده‌ای در هیچ کجای جهان نیست که تجربه‌ای شبیه آنچه در افغانستان بر مردمانش گذشته است از سر گذرانده باشد. شاید در جنگ‌ها یا اشغالگری‌ها شباهت‌هایی یافت شود، در کودتاها و جنگ‌های داخلی و در مهاجرت و آوارگی مردمان اما کمتر کشوری هست که این همه را یکجا و در دوره‌هایی کوتاه به تناوب دیده باشد و تازه هجوم طالبان(نیرویی عتیق؛ برآمده از اعماق جهل تاریخ) را در هم در حافظه‌ی جنگ داخلی خود به عنوان پدیده‌ای غریب و نشانه‌ای آخرالزمانی بر دوش خود حمل کند. شاید از این روست که دردی که آصف سلطان‌زاده از آن می‌نویسد، بدیلی در دیگر جاها ندارد یا کمتر دارد. درد در تاریخ این کشور کهنه نمی‌شود، جای زخم بهبود نمی‌یابد چون از زخمی به زخمی دیگر درمی‌غلتد و نسل به نسل خاطره‌ای جدا و تازه از رنج، مرگ، هراس بی‌خانمانی و عزیز از دست دادگی و آوارگی را با خود حمل می‌کند.  در مواجهه با داستان زمین زهری نمی‌توان خنثی ماند و نگاهی فرمالیستی(شکل‌گرایانه) به اثر داشت. به قول رنه‌ولک، «اگر منظورمان از محتوا عقاید و عواطفی باشد که در اثر هنری بیان می‌شود، صورت شامل تمام عوامل زبانی است که محتوا را بیان می‌کند. اما اگر این تمایز را به دقت بررسی کنیم، پی می‌بریم که محتوا متضمن عناصری از شکل نیز هست؛ مثلاً حوادثی که در داستان بازگو می‌شود بخشی از محتواست در حالی که تنظیم آن در قالب «طرح» بخشی از شکل است. این حوادث جدا از شیوه‌ی تنظیمشان هیچ تأثیر هنری ندارند.[2]» تنظیم حوادث در رمان زمین زهری، ماجراهای روز به روز است؛ انگار تنها فرصتی که راوی برای زنده ماندن دارد از زمانی که به سر کار می‌رود تا وقتی که مین در دستش نفجر نشده باشد و هر روز- هر ساعت و لحظه- همان زمانی است که ممکن است  راوی جانش را از دست بدهد و رمان بر زمین بماند. خود راوی هم به این موضوع اشاره می‌کند آنجا که می‌گوید متوجه تقلبی در قرارداد کاری‌اش شده است که «تنخواه را در آخر هفته حساب می‌کردند به معنی این می‌شد که مربوط به کار هفته‌ی پیش بود. بعد متوجه تقلبی از جانب شرکت شدم و وانمود کردند که این تنخواه مربوط به هفته‌ای که در پیش رو است، می‌شود.» (ص 9) و بدین ترتیب او انگار تا ابد که مین در آن زمین پابرجاست باید کار کند. مین‌روبی که شخصیت اصلی این داستان است از قبال کارش با چهره‌ها و مردمانی مواجه می‌شود که هر کدام به شکلی نماینده(یا حتی شاید تیپ)ی یکی از مردم سرزمینش است. از طالب‌هایی که می‌بیند تا دولتی‌هایی که در کارش سنگ می‌اندازند و هر کدام او را برای خود می‌خواهند. او در نسبیتی گرفتار می‌شود از آن دست اندیشه‌هایی که هر زندانی محکوم به کار اجباری دچارش می‌شود و بدین ترتیب زمین برای او زندان می‌شود. جایی را پاکسازی می‌کند و بعد متوجه می‌شود آیا با پاکسازی آن دشت، راهی به جنگ برای دسته‌ای گشوده که قصد حمله به قلعه‌ای را دارند؟ آیا اگر با این‌کار مشغول خدمت به دسته‌ای است به دسته‌ای دیگر خیانت نمی‌کند؟ و بعد می‌اندیشد که اگر به بیهودگی برسد مرگش حتمی خواهد بود و باز کار خود از سر می‌گیرد در دایره‌ای که تمامی ندارد؛  مثل فردی منتظر اعدام که چاره‌ای جز خنثی کردن مین ندارد چون در این‌کار مرگش( که البته مسلم است) به تأخیر می‌افتد اما در اعدام نه تأخیری در مرگ هست و نه فایده‌ای برای زمین در رها شدن از این نیش‌های روییده.

اولین مجموعه داستان آصف سلطان‌زاده با عنوان، «در گریز گم می‌شویم» در ایران منتشر شد. زمانی که دوران مهاجرت خود را در ایران می‌گذرانید. جوانکی از دانشگاه داروسازی کابل با تجربه‌ی دو بار دستگیری و جنگ خانمان برانداز و مهاجرت به پاکستان که سپس به ایران رسید. رد  او را می‌توان  در جمع یاران براهنی و سپس حلقه‌ی داستان گلشیری پی گرفت و انتشار اولین داستانش در مجله‌ی «کارنامه»‌ی گلشیری به نام «دوتایی پشه» در ستون داستان ما و از اینجا سلطان‌زاده برای آن دسته از اهالی ایران که او را می‌شناختند نه مهاجری از کشور همسایه که داستان‌نویسی بود با حرف و نقل‌های بسیار شنیدنی. نویسنده‌ای که خوانندگانش کارهای او را بعد از قانون خروج اجباری مهاجرین از ایران،  در دانمارک پی گرفتند. آونگ یا قمار مرگ و زندگی، دیگر موضوع برجسته‌ی اغلب  داستان‌های سلطان‌زاده است که از «دوتایی پشه» و «رهایی« (منتشر شده در کارنامه) تا زمین زهری می‌توان پی گرفت.

«از سال دو هزار و یک به این طرف دارم ماین‌روبی می‌کنم. هرگونه ماینی را تاکنون روفته‌ام. هزاران ماین که حساب دقیقشان را از بر ندارم. لازم هم ندانستم به تعدادشان بیندیشم، مثل زندانی‌هایی که پس از گذشت هر روزی به دیواره‌ی سلولشان خطی می‌کشند و سپس خط‌ها را به دسته‌های ده تایی تقسیم می‌کنند که هر سه دسته بشود یک ماه و دوازده دسته هم بشود یک سال و به این ترتیب پی ببرند که چقدر دیگر در این سلول بمانند.» (ص7/ آغاز کتاب).
سینگر در مصاحبه‌ای می‌گوید: «چیزی که برای شما سیاه است، برای من واقعی است.[3]» واقعیت سیاهی که به روی راوی مین‌یاب زمین زهری خیمه زده است آیا قرار است جانش را نجات دهد؟ آیا همه آن لوازم مرگ بالقوه‌ی روییده از زمین همان چیزی نیست که وقتی چون بازیچه‌ای در دست بگیردش، توان مرگزایی آن را خواهد ستاند و  بعد جانش آزاد خواهد شد؟ ولی این قماری نیست که تمام شود درست مثل همان قمار هیچ- هیچ داستان دوتایی پشه که انگار برای برد می‌بایست تا ابد بازی کرد و این بازی، بازی مرگ را سرانجامی نباشد.
روزگاری، به وقت جوانی، داستان کوتاهی نوشتم به نام «بازی مرگ». داستان حکایت پسربچه‌ای افغان بود در جایی که من از آن سرزمین در تجسم خود داشتم و پسربچه‌ با ترکش‌های به جا مانده از ادوات جنگ، اسباب‌بازی‌هایی برای خود می‌ساخت که اغلب یا شبیه تانگ بود و یا تفنگ و نهایت آرزوی او این بود که زمانی مثل پدرش به یکی از آن کوه‌هایی که قله‌شان از دوردست دیده می‌شد برود تا بجنگد و دشمن را که خودش هم درست نمی‌دانست کیست از خانه‌اش بیرون کند. آن داستان را جایی در لابه‌لای نوشته‌هایم گم کردم چون آن چیزی نبود که باید می‌بود. داستان نیاز به واقعیتی دیدنی دارد واقعیتی که به‌قول خود سلطان‌زاده در مصاحبه‌ای، بتوان بر آن خیمه و خرگاهی از تخیل بنا کرد ولی من آن واقعیت را ندیده بودم. ندیده بودم که کودک جنگ با ادوات به جا مانده از جنگ چه ترس، شور، یا انتقامی را تجربه خواهد کرد یا بر آن زمینی که پا می‌گذارد چه‌اندازه خطر هست.  زمان گذشت تا زمین زهری به دستم رسید و من در آن همان پسرک خردسال داستان خودم را دیدم که بزرگ شده و مشغول پاک کردن زمین از چیزی است که می‌توان آن را ادوات به جا مانده از جنگ دانست اما بیشتر از خود جنگ ترسناک و کشنده است. مرگ و زندگی مین‌روب در دست اوست و مین چون خدایی او را به پیش می‌راند درست به سوی مقصدی از مرگ که خود تعیین می‌کند. اگر بتوان برای جنگ، بازی تعریف کرد، بازی این واقعیت است  درشت‌تر از میخ طویله و به ترسناکی مین که هیچ چیز مفرحی در آن نیست.
زمین زهری، نه داستان زمین که داستان زهر مردمان است بر زمین. داستان با شروعی غافلگیرکننده ما را به جهان تک‌گوی راوی می‌کشاند و با این فرم روایی تک‌گویی و خطی داستان، نویسنده خوب توانسته از عهده‌ی نگه داشتن خواننده پای کتاب برآید. داستان، پایانی اگر نه غافلگیرکننده، اما پیشگویانه دارد که این پیشگویی در بستر داستان محقق شده است. زمین زهری از آن کتاب‌هایی است که نوشتنشان واجب است، گویی نویسنده نسبت به سرزمینش دینی داشته که باید ادا می‌کرده است، سرزمینی که مادر است و مادری که زخم خورده و فرزندانش را می‌تاراند. به همان نسبت برای خواننده نیز، خواندنش واجب است با همه تلخی. زمین زهری تصویر زنده‌ای از افغانستان به دست می‌دهد که حالا حالاها از ذهن نخواهد رفت چون آینه‌ای است مقابل کل بشریت که در بلایی که به جان آن مردم انداخته است در کار خود بنگرد و مسئولیت خود را در قبال آن به یاد آورد.

(این یادداشت، پیشتر، در ماهنامه رخ نگار، شماره چهارم و پنجم، منتشر شده است).
درباره این کتاب بیشتر بخوانید




[1] روح پراگ. ایوان کلیما. ترجمه خشایار دیهیمی. نشر نی. 1387. ص 55
[2] نظریه‌ی ادبیات. رنه ولک، آوستن وارن. ترجمه ضیاء موحد و پرویز مهاجری. نشر اندیشه‌های عصر نو. تهران. 1373. صص 154-5
[3]
رویای نوشتن. ترجمه مژده دقیقی. انتشارات جهان کتاب. چاپ پنجم 1394 . ص 267


۱۴۰۰ آذر ۱۵, دوشنبه

"و جز موش در سیمهای جهان": فیپا و مجوز کتاب

 فیپا و مجوز کتاب

کسانی که سالهاست در کار چاپ و نشر کتابند یا خود مؤلف و مترجمند با اولین مرحلۀ چاپ و انتشار کتاب که فیپا یا همان شناسۀ ملی کتاب است آشنایی دارند. فیپا یا شناسۀ ملی شماره‌ای است سیزده رقمی مثل کدملی یا پیش شماره تلفن. سه رقم اول آن (978) همیشه ثابت است که نشان میدهد کتاب در ایران منتشر شده است و یا به زبان فارسی است. این کار به منزله ثبت اثر است و بعد از آن نویسنده و مترجم خیالش راحت است که زحمتش ثبت شده و بعد از آن است که میتواند تصمیم بگیرد کتاب را چاپ و منتشر کند یا از این کار سر باز زند.
 آن عدم صدور مجوز ارشاد برای کتاب یا دادن اصلاحیه بر کتابی است. مؤلف یا مترجمی که نخواهد تن به سانسور دهد و از انتشار مثله شدۀ کتابش پیشگیری کند، با ثبت کتابش اثری از آن برای بعدها باقی میگذارد و احتمالا راه بر سرقتهای ادبی احتمالی هم اندکی مسدود خواهد شد (اگرچه نه کاملاً بسته). ثبت کتاب نشان از وجود کتاب است؛ کتابی که شاید مجوز نگرفته است و در واقع راهی است برای نشان دادن تعداد کتابهایی که جلوی انتشارشان گرفته شده است. مثلا «زوال کلنل» رمان نویسنده محمود دولت‌آبادی را که مجوز انتشار نگرفته است به راحتی در سایت اسناد سازمان کتابخانه ملی میتوان پیدا کرد حتی ترجمه انگلیسی این کتاب را به اسم "The Colonel" در حالی که اثری از اصل فارسی این کتاب موجود نیست و این بدان معناست که اصل فارسی کتاب مجوز انتشار نگرفته است. از طرفی هر چه در اسناد این سازمان جست و جو کردم اثری از «اولیس» نوشته «جیمز جویس» به ترجمه منوچهر بدیعی نیافتم. عصاره اولیس یا یا بخش هفده اولیس هست اما اثری از کل اثر نیست در حالی که این اثر سالهاست که ترجمه شده است پس چرا اثری از آن نیست؟ مترجم نخواسته است کار ترجمه اش را ثبت کند؟! چنین کاری دور از ذهن است؛ پس شاید به کتاب فیپا هم داده نشده است. تعجب آور است بله، شاید کتاب حتی برای فیپا هم مجوز نگرفته است؛ حتی سالها پیش قبل از این قانون جدید! محتمل است.

یکی گفته بود اگر قضیه مجوز برداشته شود معلوم خواهد شد که مخالفان سانسور چیزی در چنته نداشته‌اند و بدین ترتیب به نویسندگان مخالف سانسور ریشخند زده بود

همیشۀ تاریخ وضع بر همین منوال بوده است. عده‌ای با زرنگی، رابطه، پیشینه خانوادگی و حتی اقتصادی توانسته‌اند در خیل نویسندگان و شاعران هر دوره خود را از بقیه جدا کنند و مقرب درگاه شوند. مقربان چیزی نمیگویند یا نمی‌نویسند که زیر پایشان سست شود و این حتماً به آن معنا نیست که ادبیات برای آنها مهم نباشد؛ برای برخی از دستۀ مقربین ادبیات مهم است و برای برخی نه. 

پس یکی میشود کسی چون فردوسی که کار بزرگش پس زده میشود (بخوانید در دربار محمود غزنوی رد میشود) تا اثرش با خودش فراموش شود (گرچه تاریخ بعدها عکس این پیش‌بینی‌ را نشان داد) و یکی هم میشود مثلا خاقانی که شعرش مثل برگ زر در دربار سلاطین می‌چرخد و از آنجا به زبان مردم هم راه می‌یابد کمابیش. مثالی براینویسنده مغضوب ونویسنده مقرب.

حالا هم وضع بر همین منوال است. کسانی هستند که چندان حاضر نیستند تن به سکوت و رضا دهند. زمین سفت زیر پا برای آنها در رتبه دوم (بعد از اهمیت ادبیات) جا دارد و تازه عده دیگری هم هستند که بیان آزادنۀ حقیقت برایشان تنها نکته دارای اهمیت است در ادبیات. کارهای این دو دسته آخری اغلب به مشکل مجوز برمیخورد و دست رد به سینه‌شان زده میشود تا خودشان و اثرشان در همان گنجه‌هایی که آن یکی به ریشخند گفته بود چیزی در آن وجود ندارد، بماند و بپوسد و نابود شود. گو اینکه تاریخ همیشه عکس قضیه را ثابت می‌کند. نمونۀ بوف کور صادق هدایت که در چند نسخه معدود در هند فتوکپی شد نشان بارز آن است؛ کتابی که هنوز هم امکان انتشار ندارد و همچنان دست رد به سینه نویسنده مغضوب هست و این نویسنده مغضوب در مقابل آن عده محبوب مقرب درگاه به عنوان شاهدی بر گنجه‌های خاک خورده ایستاده است؛ خودش و کتابش. 

چگونه کتابها را از گنجه‌ها بزدایند تا دیگر اثری از آنها نماند و زبان نویسندگان معترض مغضوب برای همیشه بریده شود؟

بله، همیشه برای هر مشکلی راه‌حلی هست. راه‌حلِ زبان دراز منتقدان و مخالفانِ سانسور حذف از سرچشمه است به این ترتیب که برنامۀ جدیدی طرح‌ریزی شده است و با کمال تعجب در مقابل سکوت تمام نویسندگان معترض، اهالی ترجمه و شاعران و حتی کانون نویسندگان ایران که اساسی‌ترین اصلش دفاع از آزادی بیان است به اجرا گذاشته شده است و آن عبارت است از داشتن مجوز کتاب برای ثبت در فیپا. یعنی اگر قبلا کتابی صرف‌نظر از اینکه مجوز بگیرد یا رد شود، داشتن فیپا یا همان ثبت ملی از حقوق اساسی‌اش بود حالا تنها کتابهایی حق دریافت فیپا یا شناسه ملی را دارند و به عبارتی فقط کتابهایی ثبت می‌شوند که از سد ارشاد گذشته باشند و در واقع دست رد به سینه‌شان نخورده باشد و مستحق چاپ و انتشار تشخیص داده شوند! و این امر غریب در واقع بیان این است که برخلاف گذشته، اگر رد کتابی پیدا نیست، بدان معناست که اصلا از ازل نبوده است نه اینکه مجوز نگرفته است. و باز حرف همان گنجه‌هایی پیش می‌آید که ادیب مقرب درگاه به ریشخند گفته بود بی‌آنکه ثبت ملی کتاب را در نظر گرفته باشد. اگر این قانون مثلا در سال 1387 اجرا میشد، حالا حرف زدن محمود دولت‌آبادی از کلنل هذیان‌گویی قلمداد میشد چون اثری از چنین کتابی در هیچ کجا ثبت نشده بود که خوشبختانه در مورد این کتاب و کتابهای قبل از حدود شش ماه پیش امسال شامل این قانون نمیشود. حالا که این قانون هوا شده است و احتمالا از نصایح وراهنمایی‌های مقربان درگاه هم بهره برده است دیگر اثری از کتابهای بدون مجوز نخواهد بود و خیال اداره ارشاد از کتابهای منتشر نشده برای همیشه راحت شده است و چه حذفی از این بزرگتر! 

تازه فقط این نیست. در دستاوردی بدیع، با ترساندن ناشران و چه بسا برخی مترجمان و نویسندگان و ویراستاران، سانسور را به ریشه رسانده‌اند. ناشری در فرم چگونگی رسم الخط (که هر ناشر سیستم ابداعی خود را دارد) و ویرایش، در وظایف ویراستاران و مترجمان نوشته است که جملات و کلمات و بندهایی را که ممکن است از نظر ارشاد مردود باشد از همان اول با هایلایت قرمز مشخص کنند و ویراستار یا مترجمی که چنین نکند در چگونگی عملکردش نمره منفی خواهد گرفت! و لابد همین نامه از سوی ارشاد برای آن ناشر و چه بسا بسیاری ناشرین هم رفته باشد و ناشرین به کمک ویراستاران و مترجمان در خفا مشغول جویدن متن‌هایی باشند که ممکن است به جایی بربخورد. در آشفته‌بازار کرونا، تعطیلی کانون نویسندگان ایران، دست بستگی مطبوعات، خبرهای داغ هر روز فزاینده سایتها این فاجعه زیر خروارها خاک فراموشی گم میشود تا همچنان که دیگر اثری از کتابهای مجوز نگرفته در کتابخانه ملی نیست کارنامه ناشران نیز برای اصلاحیه‌های کمابیشی که به هر کتاب می‌خورد پاک بماند و از دیگر سو نویسندگان و شاعران کنج خانه‌ها از همان اول نوشتن پیش خود فکر کنند این کتاب را کلا برای گنجه می‌نویسند تا بعدها وراثشان از میان خرت و پرتهایشان غبار از آن بتکانند و چنانچه دست بر قضا وارث کتابخوان و اهل ادبیاتی پیدا شد تورقی کند و کنارش بگذارد یا به چند دوست و آشنا بدهد تا بخوانند یا نه، میخواهند صدایشان از قفل گنجه بیرون رود و به جایی برسد پس از همان اول چون موش به جان اندیشه خود بیفتند و کلمات را پیش از شکل گیری بجوند.

__________________________________________

* عنوان متن، بندی از شعری از محمد علی سپانلو. «و جز بوق یکریز و ممتد گوشی، به جز موش در سیمهای جهان نیست.»
نقاشی داخل متن: اثر کته کولویتس

۱۴۰۰ آذر ۱۳, شنبه

زیبایی‌شناسی عشق

 


اگر دوره‌های تاریخی را به زندگی انسان منطبق کنیم یعنی برای تاریخ هم دوره جنینی، نوزادی، خردسالی، کودکی، نوجوانی، جوانی و میانسالی و پیری در نظر بگیریم، در بخشی از تاریخ که انسان مرحلۀ کودکی را پشت سر گذاشته است و وارد دورۀ نوجوانی شده، توانسته از خویشتن مرکز پنداری فاصله بگیرد و به دیگری نگاه کند. این نگاه به دیگری شبیه نگاه به خدایان یا مظاهر طبیعت نیست، بلکه نگاهی انسانی به موجودی شبیه خود است که خود او نیست. 
خارج از امر جنسی، احتمالاً عشق درست در این لحظه اولین تولد را تجربه کرده است. این تجربه به زیبایی‌شناسی نگاه آدمی اشاره دارد یعنی انسان توانسته در عشق، زیبایی را نه در طبیعت (که مقهور آن بود) و نه در خدایان اساطیری که در انسان کشف کند. اما عشق صرفا زیبایی‌شناسی خالص نیست. نمی‌توان دقیق و مرزبندی شده غریزه یا امرجنسی را کاملاً از عشق زدود تا نگاه خالصتری به عشق داشت.
در شروع نوجوانی تاریخ بشر، نگاه به جهان بیرون که ما در اینجا به آن «نگاه به دیگری» میگوییم، قبل از غریزه، سبب‌ساز عشق شده است. از دیگر سو، خلق خدایان تمدن‌های باستان اغلب ناشی از میل انسان به زیبایی نبوده‌اند، یعنی زیبا نبوده‌اند بلکه بیشتر ترساننده بوده‌اند؛ حتی خدا یا خدایان ادیان متآخرتر نیز. اگر هم زیبا بوده‌اند زیبایی امری ثانوی برای خدایی بوده است.

                                     انسان کاشف زیبایی

 پس انسان در درک زیبایی به خود انسانی خود متکی ست. اولین بارقه‌های درک زیبایی دیگری و در اصل درک زیبایی انسانی دیگر (و نه درک زیبایی خود که باعث آرایش و رونق جواهرات به سر و گوش و روی انسان شد) در نگریستن به دیگری بوده ولی برای همین نگریستن هم در ابتدا و برای از خود بیرون آمدن به انسانی ورای جنس خود(مثلا مونث به مذکر و برعکس) نگریسته است. شاید پیراستن خود هم، گذشته از جنبه‌های مذهبی و آیینی، نشانه‌ای برای جلب نگاه دیگری به سوی خود است، کاری که امروزه هم صنعت مد و آرایش در پی آن است.
با این مقدمه سراغ عاشقانه‌ی مشهور یوسف و زلیخا می‌روم. منبع این داستان در اینجا هفت اورنگ جامی است:

ز بس خوبی که در رویش عیان است............................ حسدانگیز خوبان جهان است

به گمان من زن‌هایی که در جلسۀ معارفه زلیخا به زیبایی یوسف صحه گذاشتند از نظر زمانی در دورۀ جوانی تاریخند یعنی همان دوره‌ای که انسان توانِ درک زیبایی را دارد و نیز این دسته از ستایش خدایان به ستایش هنر(و در اینجا به معنی امر زیبا) رسیده‌اند.
به لحاظ کمّی و حتی کیفی، میل زیبایی‌شناسی یک فرد با دیگری یکی نیست و همه نمی‌توانند یک‌جور زیبایی را در یک فرد ببینند یا حتی گاه کسی که در نظر افرادی زیباست در نظر دیگران زیبا نیست مگر اینکه موضوع هنر در میان باشد درست مثل هم نگاهی که به چهره‌های سینمایی هست.
در داستان یوسف نیز، گمان سلیقه کنار می‌رود چون تمام زنانی که یوسف را دیده‌اند محو زیبایی او می‌شوند. داستان به ما نمی‌گوید همه همزمان و با دیدن یوسف عاشق او شدند بلکه می‌گوید همه محو جمال او شدند. به نظرم این داستان، قبل از هر چیز، امضای نویسنده‌ی گمنامی است که می‌خواسته در قالب این ماجرا تصویری از زیبایی‌شناسی به دست دهد.


                                            یوسف و زلیخا در هفت‌اورنگ جامی

جامی که این داستان را به نظم سروده است، بیان می‌کند که زلیخا خیلی پیش از دیدار یوسف عاشق او بوده است؛ درست از زمانی که او را در خواب می‌بیند. یعنی زمانی که نه کسی را به این اسم می شناخته و نه اصلاً در خواب اسمش را میپرسد و نه مکانش را می‌داند. جامی با این ترفند داستانی ما را وارد فضای ازلی ابدی عشق می‌کند. همان حکایت همیشگی که جان‌های عاشق از قبل برای هم آفریده شده‌اند و امروزه نیمۀ گمشده نام گرفته است.
گذشته از آن شاید جامی قصد داشته است که خواننده از پیش، دست از قضاوت بر علیه روح عاشق زلیخا بشوید و او را خائن به زندگی زناشویی تلقی نکند، چه او قصدش از همان اول رسیدن به وصال یوسف بوده است. شاید برای خود جامی هم این موضوع خیانت زلیخا، طبق آموزه های اخلاقی و دینی‌اش، قابل حل نبوده که به چنین ترفندی دست زده است اما برای خدشه وارد نیامدن بر روح داستان بهتر است دست از این فرضیات بشوییم و به آنچه داستان پیش رویمان میگذارد نگاه کنیم. زلیخا یوسف را در خواب می‌بیند و تنها چیزی که شاعر/ داستان‌پرداز توجه ما را به آن معطوف میکند زیبایی یوسف است. در واقع زلیخا نه فقط عاشق مردی که بطور بالقوه میتواند در آینده‌ای مجهول جفت و همسرش شود بلکه عاشق زیبایی جمال او می‌شود:


 زلیخا چون به رویش دیده بگشاد.......................................... به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد
جمالی دید از حد بشر دور................................................... ندیده از پری نشنیده از حور
ز حسن صورت و لطف شمایل............................................ اسیرش شد به یک دل نی به صد دل


سرانجام


و سرانجام، همه آن زن‌ها که در مراسم معارفۀ غیررسمی یوسف، دست خود بریدند پیش از تأیید امر جنسی، بر زیباشناسی صحه گذاشتند. آن‌ها توان درک زیبایی را در چیزی خارج از خود داشتند. تفاوت نگاه آن‌ها با زلیخا در عشق بود. در زلیخا، معلوم نبود که عشق سبب‌ساز دیدن زیبایی شده یا رویت زیبایی عشق را پدید آورده است؟ نگاه آن زنان اما در لحظهٔ بریدن دستشان به جای میوه، عاشقانه نیست، صرفاً زیبایی‌شناسانه است و نشانۀ رویکرد احترام‌آمیز افراد به چهره‌ها که امروزه تبدیل به صنعت ستاره‌سازی و فوق‌ ستاره‌سازی در سینما شده است.
 سؤال اینست که در تاریخ اجتماعی انسان، دقیقاً از چه زمانی درک زیبایی از خود فراتر رفت و متوجه دیگری شد؟ آن دیگری کسی است که روبه‌رو ایستاده، میتوانی به او بنگری و زیبایی‌اش را تأیید کنی بدون اینکه درباره خودت احساس غبن یا یأس کنی. امر جنسی اما بی‌دخالت در این شناخت نیست و برای بیرون آمدن از خود و نگریستن به زیبایی دیگری، یوسف را زنان نگریستند نه مردان.



۱۴۰۰ آذر ۱۱, پنجشنبه

نگاهی به تله‌تآتر «چهارراه» اثر بهرام بیضایی

 


بهرام بیضایی حق استادی به گردن این زبان دارد:

نوشتن درباره‌ی بهرام بیضایی کار ساده‌ای نیست حتی اگر نوشته‌ در ستایشِ او باشد. دلیل آن کارنامه‌ی پربار اوست. او سالیان دراز به ما خوانندگان و بینندگانش آموخت که هیچ سدی مانع اندیشیدن و به تحریر درآوردن اندیشه نیست. اگر مجوز اکران فیلمی داده نمی‌شد، انتشار فیلمنامه‌ی آن فیلم راه بر این سد می‌بست. گرچه همیشه مخاطب کتاب با بیننده‌ی سینما و نمایش یکی نیست ولی نه برای بیضایی. ک ما مشتاقان آثارش او را در سینما و تاتر همانطور دنبال می‌کنیم که در فیملنامه‌ها و نمایشنامه‌های مکتوبش.

مهم امری است که با سختکوشی و نبوغ او شدنی می‌شود. و اثری که همچنان که رد آن بر ذهن و اندیشه می‌نشیند. اثری که یکی یکی آجرهای سد شده بر مسیر رشد فرهنگ را کنار می‌زند. اگر سالن و اجازه‌ی اجرای نمایش نباشد، انتشار نمایشنامه خود کاری است کارستان و پلی است بین نویسنده و مخاطب.

نمایشنامه‌های بهرام بیضایی آنقدر زیاد است که فهرست کردن آن‌ها در این یادداشت کوتاه ممکن نیست. هر کدام نقطه عطفی است در زبان و دیالوگ و رابطه و شخصیت‌ها و فضا. از اولین کارهایش مثل اژدهاک و آرش و کارنامه بندار بیدخش[1] گرفته تا چهار صندوق و دیوان بلخ[2] و بعدتر پرده‌خانه[3] و از آن بعدتر ندبه[4] هر کدام شاهکاری در زبان و روایت است و تازه بعد از آن هم هست و حسرت همیشگی کسانی همچون من که چرا این نیروی پایای خلاقیت در سرزمین خود که چنان به آن دلبسته است که گویی سلول به سلول تنش در هوای آن می‌تپد چنین از جور زمانه و حاکمان رنج دید.

دروغ است اگر بگویم تمام آتار منتشر شده‌ی او را خوانده‌ام. انگار عمر آدمی قد نمی‌دهد که دست یابد به آن همه کاری که او کرده است. و از خوش اقبالی ماست که در زمانه‌ی اوییم و او همچنان داستان‌ها دارد و می‌نویسد. بهرام بیضایی و آثار و منشش بر کسی پوشیده نیست. و اگر این مقدمه را نوشتم از این روست که بگویم دوست داشتن هنرمند با دوست داشتن اثرش فرق می‌کند. با این نگاه انتقادی، قصدم زیر سؤال بردن او نیست. او که حق استادی بر گردن تک تک قلم به دستان این زبان دارد. شکایت از زمانه‌ای است که هنرمند را تبعید کرده است. و انسان تبعیدی، به درستی، زودرنج است و خشمگین. و همچنان که دستش از منابع فرهنگ کوچه و بازار وطن کوتاه است دل در گروی همان مردمان دارد.

گو اینکه نقد اثر، نقد مؤلف نیست همچنان که دوست داشتن اثر، دوست داشتن مؤلف نیست. و لااقل من همواره کوشیده‌ام این دو را از هم جدا کنم. تله‌تاتر چهارراه را از دیدگاه منطق داستانی و نقش زن در داستان‌های بیضایی دنبال می‌کنم.

داستان و پاورپذیری مصالح و اجزا:


نمایش با شلوغی چهارراهی آغاز می‌شود که گویا چراغ آن قرمز شده است. ماشین‌ها پشت خطوط ایستاده‌اند. جمعیت فراوان در حال گذر از چهارراهی است که می‌تواند نقطه‌ای در تهران باشد. بعید است دیگر شهرهای ایران چنین پرجمعیت باشد. در ولوله‌ی جمعیت ترانه‌هایی از دوره‌های مختلف موسیقی سنتی و پاپ ایران پخش می‌شود. بعد سر و کله‌ی شخصیت اصلی زن از دل جمعیت پیدا می‌شود و سیاهی لشکر عقب می‌نشیند. احتمالاً چراغ سبز شده است و عابرین پشت خطوط منتظر مانده‌اند. زن سراغ نامه‌رسان صندوق پست را می‌گیرد. گویا زمان چندان درازی نگذشته است از وقتی که نامه را به صندوق انداخته است. و حالا می‌خواهد نامه را از نامه‌رسان پس بگیرد.

سؤال این است چرا در زمانه‌ای که گوشی موبایل چنین در دسترس است، صندوق پست این همه دارای اهمیت می‌شود؟ و مگر اصلاً کسی امروزه روز در صندوق پست نامه می‌اندازد؟ با این همه، هنوز هم برخی کارهای اداری و غیراداری از طریق نامه است ولی نه در صندوق پستی. چون در هر محله‌ای (حتی در روستاها) مرکز خدمات پستی هست. مراکزی که جای صندوق‌های پست قدیم را گرفته است.

پس چرا شخصیت داستان، که از کردارش معلوم است خیلی سرش می‌شود، نمی‌رود سراغ مرکز پست تا نامه‌اش را پس بگیرد؟ در عوض تمام مدت وسط چهارراه ایستاده و با لحن عصبی و نگاهی از بالا به پایین به دکه‌چی و دیگران توهین می‌کند؟ مگر قرار است همه دست به سینه در خدمت پرسش خانم باشند؟! آن هم ‌همه‌ای(کسانی) که در اول نمایش معلوم است هر کدام گرفتاری خود را دارند. و گویا در گوششان هندزفری موبایل است چون دارند آهنگ‌هایی را لب‌خوانی می‌کنند که در صحنه پخش می‌شود. آهنگ‌هایی که از قضا تماماً از نوع موسیقی فاخر سنتی و پاپ است. و نه آن چیزی که این روزها بیشتر در تاکسی‌ها و در گوش جوان‌ترها می‌شنویم.

ضمن اینکه جای موسیقی رپ هم در میان آن ترانه‌ها خالی است و همین نشانه‌ای است بر اینکه دل در گروی  گذشته‌ای طلایی، به موسیقی درست و اصیل آن گوش می‌دهند و به نوعی در حسرت گذشته‌ای هستند که از دست رفته است. نویسنده از همین جا نشانه‌ای به جا می‌گذارد تا بدانیم در داستان باید کدام جهت را دنبال کنیم.


زن داستان چهارراه بر خلاف دیگر زنان داستانهای بیضایی کنش‌مند نیست:


زن که همواره در داستان‌های بیضایی کنش‌مندی مثبت دارد، در این داستان هم مرکز توجه است. با این تفاوت که زن این داستان باورپذیر نیست. او (نهال فرخی)، همان ویژگی زنان داستان‌های بیضایی را دارد ولی فقط در ادا و اطوار نه در کنش. ما هیچ کاری جز داد کشیدن بر سر دیگران از او نمی‌بینیم. او اصلاً در فکر این نیست تا خود راهی برای حل موقعیت بغرنج خود بیابد. و عملاً جز بلندبلند حرف زدن کنشی از او سر نمی‌زند.

بیننده دلیل عصبانیت او را از دکه‌چی و دیگران نمی‌داند. از طرفی رسانه‌ها هم همه جا دنبالش هستند تا نظر و نگاهش را بدانند. او به جای اینکه خشمش را به آن نمایش‌های رسانه‌ای-خیابانی نشان دهد و لااقل با دور شدن از آن بازار مکاره عدم باورش را به آنها نشان دهد(کاری که اغلب مردم می‌کنند و کناره می‌گیرند تا موج تبلیغات بخوابد)،  به پرسش‌های آن‌ها پاسخ می‌دهد هرچند دلزده و عصبانی.

او را مقایسه کنید با زینب و گلباجی در ندبه: یکی ساده و حتی تا حدودی از معرکه پرت است و دومی مسئول و همه فن حریف و هر دو کنش‌مند. اصلاً چرا راه دور برویم و از نایی باشو غریبه کوچک[5] سراغ نگیریم که بدون ادعا نه تنها از پس خود و خانواده‌اش برمی‌آمد که کل روستا را به تکاپو انداخت تا به آن‌ها نشان دهد سمت درست نگاه کجاست.

او زنی اشراف‌زاده همچون شهرناز و ارنواز شب هزار و یکم هم نیست که با قصه ضحاک را به خاک می‌نشانند. اما طرز سلوکش نشان از اشرافیتی گمشده دارد که او را از دیگران خشمگین می‌کند. نهال عصبانی است و از فرط عصبانیت نمی‌داند که بهتر است گوشی‌ موبایلش را بردارد. مکان‌یابش را روشن کند و دنبال اولین مرکز پست در آن نزدیکی بگردد. ولی چنین نمی‌کند چون داستان تمرکزش را بر او از دست می‌دهد. و او که می‌بایست دنبال چیزی بگردد بیکار می‌شود و وقتی شخصیتی در داستان کاری نداشته باشد وجودش عاطل و باطل می‌شود.

اما آیا هر کاری می‌تواند کاری باشد که در خدمت داستان است؟ کارهای دیگری هم برای او بود. مثلاً می‌توانست دنبال همان خانه‌ای بگردد که سارنگ -شخصیت دیگر داستان- بعداً دنبال آن می‌گشت. زن می‌تواند دنبال کافی‌نتی باشد تا به کمک دفتر خدمات کامپیوتری ایمیلی را که خودش نمی‌تواند از پسش برآید برای کسی بفرستد تا نامه‌ی‌ ارسال شده‌اش را باطل کند. اصلاً می‌توانست استفاده از گوشی را بلد نباشد و ساده‌لوحانه فکر کند تنها راه ارتباط نامه و نامه‌رسانی با لباس عهد بوق است. ولی در این صورت دیگر آن زن همین زنی نیست که انگار بر همه سر است و چیزی نیست که او نداند!

بدین ترتیب شخصیت زن داستان چنان تهی از کنش‌مندی است که با ورود شخصیت دوم داستان، بار داستان ناگهان مثل کوله‌باری از سنگ از دوشش به زمین می‌افتد. بعد می‌رسیم به گفت‌گوها. گفت‌وگوی سارنگ با نهال (مژده شمسایی) چنان گنگ است و زن مدام حرف خودش را تکرار می‌کند در حالی که بیننده همان اول متوجه شده است که سارنگ تمام این سال‌ها در زندان بوده است.

چطور می‌شود مخاطب شخصیت مقابل را بفهمد اما نقش مقابل او همچنان طوری رفتار کند که انگار اصلاً تجسمی از زندان، زیستن در آن جامعه و آن‌چه بر مردم گذشته است ندارد؟ زنی که از سرانجامِ پدر و مادر معشوق سابق خبر دارد ولی خبر ندارد چه بر سر کتابفروشی پدر او آمده است! گرچه مرتب می‌گوید باور نمی‌کنم ولی عدم باور زن در داستان باورپذیر نیست از این رو که بیننده می‌بیند و می‌داند که از قضا زن باورکرده است و این باورنکردنم‌ها برای این است که سارنگ توضیح بیشتری بدهد از کارهایی که در زندان با او کرده‌اند. در واقع به جای اینکه دیالوگ شکل بگیرد، دو شخصیت سعی می‌کنند هر کدام حرف خود را بزنند.

من منتقد تآتر نیستم ولی آن‌قدر می‌دانم که گویا تله‌تاتر چهارراه مقید به سبک تعزیه‌، سبک آشنای برخی دیگر از نمایشنامه‌های بیضایی، بود. در تعزیه، شخصیت‌ها بلندبلند حرف می‌زنند و کاری به پاسخ دیگری ندارند. هر کس حرف خود را می‌زند و کنار می‌رود و بعد نوبت دیگری می‌رسد و به این ترتیب داستان پی گرفته می‌شود ولی در این‌جا، روال و ساز و کار داستان به سمت دیالوگ پیش می‌رفت. دیالوگ به آن معنا که یکی حرف می‌زند و پاسخ دیگری به گفته‌ی او خود سبب‌ساز موقعیت تازه‌ یا دیالوگ تازه‌ای است که نمایش را پیش می‌برد. موقعیت‌های غامض خلق می‌کند و از دل بحران‌ها به پاسخ می‌رسد که در این نمایش گاهی و فقط گاهی پیش می‌آمد انگار گفت‌وگوکنندگان عمد داشتند که از سبک خارج نشوند و مونولوگ بگویند در حالی که داستان چیز دیگری می‌خواست.


شیون و پرخاش در مرگ معشوق یا آرامش ناگهانی و خبر از راز یک عکس!

تازه بعد از این همه داستان دیگری از دل آن داستان نوستالژیک خانه‌های کودکی بیرون می‌پرد و آن پسری است به اسم امید که گویا حاصل عشق آن دو نفر است و نه بچه‌ی شوهر نهال که زمانی همبازی سوم آن دو نفر بوده است تا راز خیانت آن مرد به دو رفیقش -سارنگ و نهال- فاش شود. عجیب اینکه درست در جایی که زن باید عصبی و پرخاشگر باشد ناگهان آرام می‌شود و کنار جنازه‌ی معشوق که خود هم مسبب مرگش بوده است به پسرش تلفن می‌زند تا راز عکسی را بگوید. پایان‌بندی با عکس؟ واقعاً؟! نمی‌خواهم بگویم مثل فیلم‌های هندی که همیشه عکسی از وسط نصف شده هست که با کنار هم قرار گرفتن دو تکه راز ماجرا حل می‌شود که گرچه بی‌شباهت هم نیست و منطق داستان را سست می‌کند.

می‌خواهم بگویم آن عصبیت بی‌مورد زن در تمام طول داستان چرا ناگهان درست در جایی که نباید جای خود را به آرامش می‌دهد آن هم با مرگ معشوق و پس چه می‌شود آن افسانه‌ی سرزمین از دست رفته و مویه بر آن که داستان از اول هم قرار بود راوی آن باشد؟ بازی مژده شمسایی در چهارراه چنان بود که انگار زن داستان سگ‌کشی، از دل آن داستان بیرون پریده باشد تا وسط این چهارراه بایستد و ادامه‌ی برخوردی را پیش بگیرد که با آدم‌های آن داستان داشت، چه معشوق باشد و چه دکه‌چی و پستچی و کفاش در حالی که هیچکدام از این افراد نقشی در وضعیت او نداشته‌اند و از طرفی همواره هم در جواب دادن به بوق‌های تبلیغاتی رسانه‌چی‌ها کم نگذارد!

شرمنده آقای بیضایی، این زن کنش‌مند نیست، بلکه از سر بی‌کنشی متفرعن است و چنین زنانی را ما نه در بین زنان سرگردان در شلوغی خیابان که در خانه‌های مجلل آقازاده‌های قدیم و جدید می‌بینیم که تنها هنرشان طلبکاری‌ از دیگران است بدون پذیرش ذره‌ای مسئولیت یا قائل شدن نقشی برای خود حتی در یادآوری ماجرایی عاشقانه.

کارکرد درست به رخ کشیدن تبلیغات در جامعه بسته:

از اینها که بگذریم تله‌تاتر تکه‌های طنز تلخ هم کم نداشت و بزرگنمایی داستان در به رخ کشیدن تبلیغات از همه نوع که از در و دیوار می‌بارد از نکات جذاب نمایشنامه بود. جز این من که در ابتدا گمان می‌کردم شاید اگر جای مژده شمسایی کسی دیگر بازی می‌کرد، شخصیت جان‌دارتری خلق می‌شد در پایان نمایش و به انتها رسیدن داستان به این فکر افتادم که داستان هم آن چیزی نبود که جان داشته باشد.


[1] به ترتیب در سالهای 1338، 1337(1342) و 1340 (1374) منتشر شده است. دیوان نمایش/1. بهرام بیضایی. تهران. انتشارات روشنگران. 1384

[2] انتشار در سالهای 1346 و 1347. دیوان نمایش/2. همان

[3] چاپ یکم. 1363. انتشارات روشنگران

[4] چاپ دوم. 1385. انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

[5] به نویسندگی و کارگردانی بهرام بیضایی. 1364


علی و نینو؛ یک داستان عاشقانه

 


نگریستن در آینه خوب است از این‌رو که می‌شود تأثیر زمان، رفتار و حتی آب‌وهوا را در چهره دید. به‌نظر من خواندن رمان و داستان فارسی چیزی از جنس نگریستن به آینه است تا دیدمان در نگریستن به خود توانا باشد اما گاه می‌شود(و باید) آینهٔ دیگری را، بخصوص اگر نزدیکمان نشسته باشد، قرض گرفت و در آینهٔ او به خود نگریست چون آینه‌ها هم، مثل تمام اشیا، لِم دارند و عادت همیشگی نگاه کردن در یک آینه، به‌مرور، عیب‌های خود آینه را از یادمان می‌برد؛ خراشی را روی آن، لب‌پریدگی قدیمی‌اش را یا زیاده تیره یا روشن نشان دادن تصویر را. اگر در آینهٔ همسایه نگاه کنیم ضرر نکرده‌ایم؛ چون اگر آینهٔ خودمان ما را نازیباتر از آنکه هستیم می‌نمایاند، آینهٔ همسایه دلشادمان می‌کند ولی برعکسش هم ممکن است و در این‌صورت، سعی بر زیباکردن نازیبایی نادیده خواهیم کرد یا لااقل نگاهی واقع‌بین می‌یابیم. رمانها و داستان‌هایی که درباره ما ولی از سوی نویسندگان غیرایرانی نوشته شده است، چیزی از این دست است. رمان «علی و نینو» در آذربایجان می‌گذرد، در شهر باکو و در اول آدم خیال می‌کند نویسنده خود آذربایجانی است اما در پس‌گفتار مترجم هویت نویسنده روشن میشود. شخصیت اصلی این داستان، علی، رگ و ریشه‌ای ایرانی و شیعه دارد و عاشق دختر گرجی مسیحی، نینو، است. عشقی پر فراز و نشیب که مثل تمام عشق‌های عالم غرق در زیبایی است اما موقعیتی برای نویسنده فراهم کرده تا اختلافات قومی- مذهبی را در دل تاریخ نشان دهد و پایبندی‌های هر کدام از دو جوان را به ریشه های خود همانطور که گریزهایشان را از سنت‌. داستان در اواخر دوره احمدشاه میگذرد و زمزمه‌هایی درباره قرارداد ۱۹۱۹ به گوش شخصیت‌های داستان می‌رسد. در فصل کوتاهی که علی و نینو از آشوب آذربایجان به ایران پناهنده شده‌اند، آینهٔ غیر(همسایه) به بازتاب چهرهٔ تاریخی ما می‌انجامد: اشراف متفرعن، فراری از جنگ(جنگیدن برای وطن را کاری دون شأن می‌دانند). از دید راوی شعر و شاهنامه خواندن هنر آنهاست که بسیار به آن فخر میفروشند. راوی، تا عقب نماند از آن جمع شعر خوان، رباعی خیام می‌خواند. دهانشان بسته میشود و به تحسین سر تکان می‌دهند اما راوی می‌گوید من برای وطنم جنگیده‌ام. با کراهت او را سرباز لقب می‌دهند، همان‌ها که معتقدند قرارداد ۱۹۱۹ به نفع ایران است چون در اینصورت آنها می‌نشینند و به شعر و هنرشان می‌رسند و کافران(غربی‌ها) برای آنها پل و جاده می‌سازند! راوی به شعر شاعران نوگرا هم اشاره می‌کند(اگر اشتباه نکنم بطور خاص به عشقی)؛ شاعری که شعرش نه در محافل کرسی‌نشین اشراف با خواجه‌ها و حرم و تبخترهای عتیقه‌شان که در کوچه‌ها و نزد مردم خوانده میشود. علی و نینو گذشته از اینکه ماجرای نابی است از عشق در روزگاری که عشق کیمیا شده، فصل زندگی شخصیت‌ها در ایران، بسیار خواندنی است چون از چشم غریبه‌ای آشنا به آنچه می‌نگرد که به عنوان ایرانی همواره به آن مفتخر بوده‌ایم یعنی صلح دوستی و شعر اما در چشم همسایه همان نیست که ما می‌بینیم.#علی_و_نینو را نویسنده‌ای با اسم مستعار قربان سعید نوشته و #کوشیار_پارسی آن را ترجمه کرده‌ است. برای پیدا کردن رد نویسنده باید کتاب را تا آخر خواند تا به پس‌گفتار آن رسید. نسیم خاکسار با نقل به مضمون از پسگفتار این کتاب درباره نویسنده چنین نوشته است: «نام (نویسنده کتاب)، بیش از پنجاه سال نهفته ماند تا به کوشش این پژوهشگر مشخص شد که نام اصلی نویسنده "لو نوسیم باوم"Lev Nussimbaum یک شخص یهودی بوده است. تام ریس در ادامه این پسگفتار می‌نویسد: لو نوسیوم باوم (نویسنده این کتاب) روزی عاشق دختر جوانی روسی زیبایی شد که شبی در آپارتمان پاسترناک( نویسنده کتاب دکتر ژیواگو) دیده بود و یک سال تمام دنبال او بود. دختر اما دست رد به عشق او زده و با رقیب‌اش ازدواج کرد. اما لو عشق نخست اش را هرگز از یاد نبرد: سال ها بعد، به زمان استفاده از نام قربان سعید، از این زیباروی روسی ساکن برلین برای پرداختن شخصیت داستانی نینو سود جست و رمان علی و نینو را نوشت، با پایانی خشن و غم انگیز برای علی.» یادداشت آقای نسیم خاکسار بر این داستان خواندنی است و در این آدرس است.
«نشر آفتاب ناشر این کتاب است اما بی‌شک پی.دی.اف آن را خواهید یافت چه بسا از سوی ناشر یا مترجم اثر. ناشر در توضیح این داستان چنین نوشته است: «علی و نينو يکی از شاهکارهای ادبيات ِ جهان است. کتابی با نيروی ِ نادر ِ زيبايي. داستان عاشقانه‌ی علی شيروانشير، جوان مسلمان اشراف‌زاده، و نينو کيپريانی، دختر بازرگان مسيحی در آذربايجان ِ زمان انقلاب روسيه و جنگ نخست جهانی روی می‌دهد.»
*
شرح عکس: تصویر مجسمه‌ی علی و نینو است در شهر باتومی گرجستان. مجسمه بر پایه‌ای چرخان بنا شده است و با چرخش پایه‌‌‌ی چرخان، دو دلداده از هم دور و به هم نزدیک می‌شوند. این دوری و نزدیکی سمبلی است از عشق پر فراز و نشیب و غمگین این دو دلداده. 

۱۴۰۰ آذر ۹, سه‌شنبه

شهرها و داستانها

 دمادم مکثی است بر داستان. نقطه‌ای پس از پایان داستان و بسته شدن کتاب که «ما»ی خواننده آنچه را خوانده‌ایم، در ذهن خود مرور می‌کنیم، مزه مزه می‌کنیم یا دور می‌ریزیم. لحظه‌ای که با خود می‌گوییم «که این‌طور!» دمادم تأملی است بر همان و در همان نقطه. گاه از حواشی داستان می‌نویسد؛ از آدم‌های داستان، شغل‌ها، دردها یا بی‌خیالی‌ها و گاه از فضای زمینه، آب و هوا، ابزار، خوراکی‌ها، گیاهان زنده و مرده‌ی داستان، از حیواناتی که در آن هست و طبیعتی که در آن نفس می‌کشد یا می‌میرد. گاه درباره ی زبان داستان است و گاه نثر آن اما دمادم جستار نیست. مروری هم بر کتابی ندارد. فقط درباره‌ی تک داستان‌ها حرف می‌زند و چگونگی‌شان بی‌آنکه به مکاتب داستان‌نویسی گوشه‌چشمی داشته باشد. این ستون، در واقع مرور لذت یا رنج داستان است و  فقط این نیست. دمادم یادداشت‌هایی است در دم به دم ادبیات؛ آناتی که ادبیات در ذهن می‌گشاید گرچه سمت نگاهش، بیشتر، رو به داستان است. زمانی راوی داستانی کوتاه یا داستان بلند دنباله‌داری خواهد بود  و وقت‌هایی دیگر از تک لحظه‌های به جای مانده از رد ادبیات و برخی هنرها در ذهن و اندیشه خواهد گفت. 
این یادداشتی است برای سر ستون دمادم در سایت بارو، ماهنامه‌ای اینترنتی که در چند شماره‌ای هست که به طور مرتب هر ماه، در آن مینویسم. در ابتدا قصد داشتم داستان پیرزن و عروسک‌ها را که از زمان وبلاگ وردپرس به شکل پاورقی و قطعه قطعه منتشر می‌کردم در بارو پی بگیرم اما برای مدتی نوشتن پیرزن و عروسک‌ها به تأخیر افتاد تا وقتی که زمانش برسد. در دفتر ششم بارو یادداشتی دارم با عنوان «شهرها و داستان‌ها» که نگاهی گذرا به چند شهر در چند رمان دارد. در بخشی از این یادداشت چنین می‌خوانیم:

«یادم هست که شاهرخ مسکوب هم در «روزها در راه»ش از اصفهان نوشته بود و او — مسکوبِ راوی — آن شهر را علی‌رغم طوفانی که بر آن گذشته بود و پس از سال‌ها دوری به آن می‌نگریست، همچنان زیبا یافته بود. اصفهان در «گاوخونی»1 جعفر مدرس صادقی شهری است لمیده، آرام و با طمأنینه نظاره‌گر آن کسی که رفته است و حالا برگشته است. به مردی می‌ماند نسبتاً جوان، شاید در ابتدای میانسالی، که ظرف تخمه‌ای کنار دستش گذاشته و به حکایتت گوش می‌کند بدون اینکه در حرفت چند و چون بیاورد. «همه‌جا تقریباً روشن بود. درخت‌های لب آب، حتّا2 نرده‌های کنار پیاده‌روی خیابان پهلوی رودخانه، حتا شبح بلند و نوک‌تیز کوه صفه پشت سر درخت‌ها، پیدا بود. آب گرم بود. ساکن بود. انگار استخر بزرگی باشد. اما حرف نداشت که رودخانه بود و زاینده‌رود هم بود. آب تا گردن من می‌رسید. ایستاده بودم. همگی توی آب ایستاده بودیم، به دور و برمان نگاه می‌کردیم و حرف می‌زدیم.»(ص۵) اصفهان در جای جای داستان پشت سر نویسنده — راوی هست، گاه از او جلو می‌زند و برمی‌گردد او را نگاه می‌کند تا ببیند هنوز همراه او هست یا نه. گاه شانه به شانه‌اش قدم می‌زند اما هیچ‌وقت لب از لب باز نمی‌کند تا سکون و گرمایش به هم بخورد. راوی با حس دوگانه‌ای از عشق و زوال وارد شهر می‌شود اما در هر گامش به آن شهر، زوال پس رانده می‌شود و شهر، آن آشنای همیشگی، سر برمی‌کشد. اصفهان «گاوخونی» پدر است. پدری که حالا دستش از دنیا کوتاه شده اما در تو هست، در هر خط لبخند، هر چروک زیر چشم یا هر اندوه ناغافل.

اما تهران، «سفر خروج»3 محمد آصف سلطانزاده غریبه است.
ادامه در سایت بارو. دفتر ششم

آب

  

مقدمه‌ای بر چند داستان کوتاه با موضوع بحران آب:
 [این یادداشت بخشی از پژوهشی است در زمینه ادبیات داستانی و آب؛ در دست انتشار]

پدیده‌ی خشکسالی در ایران پدیده‌ی تازه‌ای نیست. اگر در گذشته این پدیده روستاهای حاشیه کویر را دربرمی‌گرفت امروزه شاهد گسترش و بزرگ‌تر شدن دامنه‌ی خشکسالی حتی در مناطق نسبتاً پر آب ایران هستیم. لستر براون درباره‌ی ایران می‌گوید: «ایران کشوری با هفتاد میلیون جمعیت[1]، به پمپاژ بیش از ظرفیت لایه‌های آبدار زیرزمینی خود به میزان 5 میلیارد تن آب در سال مشغول است که معادل آب مورد نیاز برای تولید یک سوم محصول سالانه غله کشور است. در اواخر دهه 1990 سطح سفره آب زیرزمینی در دشت کوچک ولی حاصلخیز چناران در شمال شرقی ایران، سالی 8/2 متر پایین رفته است که دلیل آن حفر چا‌های جدید چه برای آبیاری و چه برای تأمین آب شهر مشهد در نزدیک آن دشت بوده است. در شرق ایران، با خشک شدن چاه‌ها، روستاها به حال خود رها می‌شوند و موجی از «آوارگان آب» پدید می‌آورد.[2]» اصطلاح «آوارگان آب» اشاره به کوچ بی‌رویه‌ی مردم روستاها به حاشیه‌ی شهرها دارد که خود مشکلات دیگری را رقم زده است اما از آن گذشته، آب، که چنین در سنت ایرانی گرانقدر و نایاب بود که آریاییان را به کشف قنات رساند تا بزرگ‌ترین قناتهای جهان را در یزد پایه‌ریزی کنند و از ذره ذره آبی که در این سرزمین خشک همچون کیمیایی ارزشمند محافظت کنند، امروزه با حفر چاه و استفاده‌های بی‌رویه و نادرست از آن به تاراجش نشسته‌ایم. بی‌آبی برای ایران پدیده‌ی تازه‌ای نیست اما این پدیده همیشگی حالا دیگر کم‌کم تبدیل به بحران شده است. «کل ایران، از نظر بحران خشکسالی در دهه‌ی گذشته، دهه ۲۰۰۰، دوره‌های خشکسالی و شدیدترین خشکسالی‌ها را طی نیم قرن اخیر تجربه کرده است. از آن‌جا که خشکسالی پدیده‌ای خزشی و مزمن بوده، بخش‌های مختلف اکوسیستم ایران را به مرور ضعیف و نابود کرده است.[3]»

«دوره‌های خشکسالی را در ایران  در فاصله سال‌های 1347 تا 1383 چنین برشمرده‌اند: خشكسالي 63-1347 ( که در سه مرحله رخ داده است و كاهش بارندگي تا 26% بوده است)، خشكسالي 72-1363 (باز هم در سه مرحله و كاهش بارندگي تا 44%)، خشكسالي 76—1372 (دو مرحله و كاهش بارندگي 5/17%)، خشكسالي 80-1377 (که كاهش بارندگي در آن نسبت به ميانگين سي ساله، 34% بوده است)، خشكسالي 83-1380 ( ادامه خشكسالي در بعضي مناطق كشور نظير مناطق جنوب و جنوب شرقي و تا حدودي جنوب غرب كشور). بدیهی است این روند در سال‌های بعدی سیر افزایشی داشته است. «در حال حاضر سرانه آب ايران کمتر از 1900 متر مكعب است و این در حالی است که اين رقم در پنجاه سال قبل حدود 7000 متر مكعب بوده است.

 با توجه به رشد جمعيت پيش‌بيني مي‌شود كه در سال 2025 ميلادي سرانه‌ی آب ايران حدود 1400 متر مكعب باشد و جزو كشورهاي داراي تنش خشكي قرار بگيريم. يعني حتي در صورت عدم وقوع خشكسالي، كشور به سمت خشكي بيشتر پيش مي‌رود.[4]» به گفته‌ی کارشناسان، متوسط بارندگی در ایران ۲۵۰ میلیمتر است که این مقدار یک سوم متوسط جهانی است. از طرفی بی‌نظمی بارش‌ها در ایران زیاد است، به‌ طوری که بیشتر بارش‌ها در نیمه‌ی سرد سال و نه در دوره رشد محصولات است، نیز در اکثر مناطق خشک داخلی بخش غالب ریزش بارش  سالانه در یک روز رخ می‌دهد. با نگاهی به متون کهن درمی‌یابیم که دعای باران یا نماز برای باران بارها و بارها تکرار شده است. خود این موضوع به نکته‌ی مهمی اشاره می‌کند که سرزمین ما همیشه با کم آبی دست به گریبان بوده است.
در بستان العارفین(تالیف قبل از ۵۴۳ ق)آمده است که: «حبیب عجمی(وفات: ۱۵۶ ق) از زاهدان معروف قرن دوم و از شاگردان حسن بصری، پس از هفت سال گوشه‌نشینی در صومعه قصد بصره کرد ولی هنگام ورود به شهر آن‌جا را خالی از مردم دید. از پیری زمینگیر سبب آن را پرسید و او نیز در پاسخ گفت: «مردمان همه به دعای باران رفته‌اند به خروجگاه.[5]» یا در روضه الفریقین:
« مالک دینار می‌گوید وقتی از زاویه بیرون آمدم، در بازار بصره درآمدم. در بازار کسی را ندیدم و درهای دکان‌ها بسته دیدم. پرسیدم که چه افتاده است که بازارها خالی است؟ گفتند: خلق رفته‌اند تا دعا گویند تا باران آید. گفتم: مرا مرافقت باید کرد مسلمانان را. به نمازگاه شدم. خلق را دیدم سرها برهنه کرده و چشم‌ها پر آب. دست‌ها برگرفته و زاری می‌کردند.[6]»
ایرانیان که با اختراع قنات، هوش ذاتی خود را برای دستیابی و کنترل آب نشان دادندبعدها همین اختراع باعث دردسر شد و با حفر بی‌رویه چاه که هر سال، به ناچار، عمیق و عمیق‌تر شد، چنان به برداشت بی‌رویه از منابع آب زیرزمینی پرداختند که زنگ خطر برای سال‌های بعد به صدا دربیاید. شاید بتوان نام آن را خودویرانگری گذاشت. ادوارد ویلسون در کتاب «در جست‌وجوی طبیعت» می‌گوید: «گونه‌ی انسان خطری است که محیط زیست را تهدید می‌کند. شاید تقدیر این بود که وجود هوش در گونه‌ای از نوع اشتباه، معجونی مرگبار برای زیست سپهر باشد. شاید این یکی از قوانین تکامل باشد که هوش معمولاً خودش را از بین می‌برد.[7]» دست به دست دادن تمام فجایع باعث شد سرزمینی که به شهادت تاریخ همیشه خشک بوده است و آب مهمترین دغدغه‌ی مردمانش بوده با برنامه‌ریزی‌های نادرست، کاشت محصولات نامناسب در مکان نامناسب و بهره‌وری بیش از حد از منابع آب زیرزمینی به‌علاوه‌ی بحران‌های جهانی زیست محیطی از جمله گرمایش زمین و مسائل فرهنگی و سیاسی مرسوم در کشورهای در حال توسعه دست به دست دهم دهد و بر خشکسالی‌های دامنه‌دار دامن بزند. دور و دیر نیست که ایران نیز دچار بحران اجتماعی و سیاسی ناشی از کم‌آبی شود. بسیاری از جنگ‌های داخلی خاورمیانه ناشی از کمبود آب است و شاید تنها نقطه امید همان باشد که نامش را درس گرفتن از دیگران گذاشته‌اند. با نگاه به همسایگان خشک و کم‌آب  و بحران‌های درگیر شده در آن مناطق می‌توان به پند لقمان اندیشید که ادب از بی‌ادبان آموخت و هر چه را که آن‌ها کردند او نکرد و برعکس. 
داستان ماهی در باد، در قلعه سنگی شوراب می‌گذرد؛ قلعه‌ای معروف به قلعه دختر، در حدود 15 کیلومتری شهر گناباد در روستایی به نام شوراب و آن سوی شهر بیدخت گناباد- بر فراز کوهی بلند و تا حدی صعب‌العبور- جایی در  جنوب خراسان و در شهری به غایت خشک و کویری که آب آن شور است. و همین فضا خود به خود کافی است تا تشنگی مکرر زمین را القا کند. در  آنای باغ سیب، نویسنده به نقش اسطوره‌ای آب در کهن الگوهای ایرانی اشاره می‌کند. دو داستان دیگر، «یک نامه، آب» و «چاه» گرچه در ایران نمی‌گذرد اما به موضوع اهمیت آب برای ادامه زندگی اشاره می‌کند. داستان سوئدی یک نامه، آب، در واقع رنج انسان نه در اثر خشکسالی که نیافتن آب آشامیدنی است و نویسنده با کمک تمثیل حفر چاه برای رسیدن به آب از تلاش یک خانواده برای بقای خود خبر می‌دهد. اما داستان چاه نبرد بر سر آب است. دو گروه متخاصمی که معلوم نیست برای چه با هم می‌جنگند بعد از مدتی متوجه می‌شوند که نبردشان برای حفظ چاهی است که برای آب کنده‌اند و تازه به آب هم نرسیده‌اند. آب خود می‌تواند بستری برای جنگ شود و اگر دو طرف متخاصم در جنگ باشند، حفظ آب از سوی یکی از طرفین، جبهه‌ی جنگ دیگری را در دل جنگ قبلی می‌گشاید.


[1] در حال حاضر جمعیت ایران، حدود هشتاد میلیون نفر است.

[2] بشر بر سر شاخ و بن می‌برید. ص 39

[3]  تحلیلی بر خشکسالی های ایران در نیم قرن گذشته- نوشته رضا دوستان. نشریه پژوهش های اقلیم شناسی. سال ششم. شماره ۲۴-۲۳. پاییز و زمستان 94

[4] نقل از وبگاه خبرگزاری مهر. 8 مهر 93

[5] منتخب رونق المجالس(بستان العارفین و تحفه المریدین)، فقیه احمد نیشابوری. ضمیمه منتخب رونق المجالس، تصحیح احمد علی رجایی. تهران. دانشگاه تهران. ص392

[6] روضه الفریقین. الشاشی[چاچی] العمرکی. ابوالرجاء المؤمل. تصحیح عبدالحی حبیبی. تهران. دانشگاه تهران.صص 13-12

[7] طبیعت و انسان. ادورارد ویلسون. ص 199

*** این یادداشت بخشی از پژوهشی است در زمینه ادبیات داستانی و آب؛ در دست انتشار.