دمادم مکثی است بر داستان. نقطهای پس از پایان داستان و بسته شدن کتاب که «ما»ی خواننده آنچه را خواندهایم، در ذهن خود مرور میکنیم، مزه مزه میکنیم یا دور میریزیم. لحظهای که با خود میگوییم «که اینطور!» دمادم تأملی است بر همان و در همان نقطه. گاه از حواشی داستان مینویسد؛ از آدمهای داستان، شغلها، دردها یا بیخیالیها و گاه از فضای زمینه، آب و هوا، ابزار، خوراکیها، گیاهان زنده و مردهی داستان، از حیواناتی که در آن هست و طبیعتی که در آن نفس میکشد یا میمیرد. گاه درباره ی زبان داستان است و گاه نثر آن اما دمادم جستار نیست. مروری هم بر کتابی ندارد. فقط دربارهی تک داستانها حرف میزند و چگونگیشان بیآنکه به مکاتب داستاننویسی گوشهچشمی داشته باشد. این ستون، در واقع مرور لذت یا رنج داستان است و فقط این نیست. دمادم یادداشتهایی است در دم به دم ادبیات؛ آناتی که ادبیات در ذهن میگشاید گرچه سمت نگاهش، بیشتر، رو به داستان است. زمانی راوی داستانی کوتاه یا داستان بلند دنبالهداری خواهد بود و وقتهایی دیگر از تک لحظههای به جای مانده از رد ادبیات و برخی هنرها در ذهن و اندیشه خواهد گفت.
این یادداشتی است برای سر ستون دمادم در سایت بارو، ماهنامهای اینترنتی که در چند شمارهای هست که به طور مرتب هر ماه، در آن مینویسم. در ابتدا قصد داشتم داستان پیرزن و عروسکها را که از زمان وبلاگ وردپرس به شکل پاورقی و قطعه قطعه منتشر میکردم در بارو پی بگیرم اما برای مدتی نوشتن پیرزن و عروسکها به تأخیر افتاد تا وقتی که زمانش برسد. در دفتر ششم بارو یادداشتی دارم با عنوان «شهرها و داستانها» که نگاهی گذرا به چند شهر در چند رمان دارد. در بخشی از این یادداشت چنین میخوانیم:
«یادم هست که شاهرخ مسکوب هم در «روزها در راه»ش از اصفهان نوشته بود و او — مسکوبِ راوی — آن شهر را علیرغم طوفانی که بر آن گذشته بود و پس از سالها دوری به آن مینگریست، همچنان زیبا یافته بود. اصفهان در «گاوخونی»1 جعفر مدرس صادقی شهری است لمیده، آرام و با طمأنینه نظارهگر آن کسی که رفته است و حالا برگشته است. به مردی میماند نسبتاً جوان، شاید در ابتدای میانسالی، که ظرف تخمهای کنار دستش گذاشته و به حکایتت گوش میکند بدون اینکه در حرفت چند و چون بیاورد. «همهجا تقریباً روشن بود. درختهای لب آب، حتّا2 نردههای کنار پیادهروی خیابان پهلوی رودخانه، حتا شبح بلند و نوکتیز کوه صفه پشت سر درختها، پیدا بود. آب گرم بود. ساکن بود. انگار استخر بزرگی باشد. اما حرف نداشت که رودخانه بود و زایندهرود هم بود. آب تا گردن من میرسید. ایستاده بودم. همگی توی آب ایستاده بودیم، به دور و برمان نگاه میکردیم و حرف میزدیم.»(ص۵) اصفهان در جای جای داستان پشت سر نویسنده — راوی هست، گاه از او جلو میزند و برمیگردد او را نگاه میکند تا ببیند هنوز همراه او هست یا نه. گاه شانه به شانهاش قدم میزند اما هیچوقت لب از لب باز نمیکند تا سکون و گرمایش به هم بخورد. راوی با حس دوگانهای از عشق و زوال وارد شهر میشود اما در هر گامش به آن شهر، زوال پس رانده میشود و شهر، آن آشنای همیشگی، سر برمیکشد. اصفهان «گاوخونی» پدر است. پدری که حالا دستش از دنیا کوتاه شده اما در تو هست، در هر خط لبخند، هر چروک زیر چشم یا هر اندوه ناغافل.
اما تهران، «سفر خروج»3 محمد آصف سلطانزاده غریبه است.
ادامه در سایت بارو. دفتر ششم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر