۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

پیرزن و عروسک هایش(1)

پیرزن و عروسک هایش

بعضي نوشته ها هست كه نمي توانم نام داستان بر آن ها بگذارم مثل پست پنجره و در عين حال يك جوري يقه گيري مي كنند و رهايي از دستشان ممكن نيست طوري كه نمي توان بي خيالشان شد انگار هستند ونيستند . در واقع اين ها پرش هايي از خيالند كه تا رسيدن به داستان فاصله ي بسيار دارند فكر كردم شايد وبلاگ قالب خوبي براي بيان اين تكه هاي كوچك ذهن باشد و با سهيم كردن ديگراني كه آنرا مي خوانند بتوانم آن را براي خود معنا بخشم. پيرزن و عروسك هايش یکی از آنهاست.

نشسته روي ايوان و موهايش را دسته مي كند تا ببافد . پيرزني ست با موهاي يكدست سفيد و بلند. سبزه روست نه از اين پيرزن هاي سفيد ناز و صورتش كمي درشت ست اما در هيچكدام از اين نشانه هاي ظاهري چيزي كه دلالت بر بدجنسي او باشد وجود ندارد.

هرچند يك بار چادرش را به سر مي كشد مي رود در حياط را باز مي كند و سركي به كوچه مي كشد انگار كه منتظر كسي باشد و ما نمي دانيم منتظر كي. اما مي دانيم كه تنهاست يعني تنها زندگي مي كند شايد بچه ها و نوه هايي هم اين طرف و آنطرف داشته باشد كه آنها اينجا نيستند. تنهايي اش از آن تنهايي هايي نيست كه آدم دلش به حالش بسوزد كه مثلا آخر عمري كسي در از رويش باز نمي كند و حتما خيلي غمگين ست .نه ! ابدا تنهايي او را آزار نمي دهد نوعي بي نيازي يا تنهايي خود خواسته از رفتار و حركاتش پيداست. اهل نقاشي هم هست و گاه قلم مو به دست مي گيرد وشروع به كشيدن مي كند هميشه هم يك چيز مي كشد . يك زن با چادر خال خالي شايد حتي كمي پير و نيم رخ و البته بدون چهره كه سرش را معلوم نيست چرا به يك طرف كج كرده _ كج كه نه _ بلكه حالت قرار گيري سرش نسبت به بدن زاويه اي صد وهشتاد درجه اي دارد يعني انگار كه گردنش استخوان نداشته باشد و راحت مي تواند بچرخد و معمولا سرش در جهت عكس بدن ست و شكل سر شبيه هلال ماه كه دماغي هم از فرورفتگي آن بيرون زده و لبها كه خيلي هم پت و پهن ست و چند مژه ي بلند به جاي چشم و بقيه ي هلال هم خال خالي ست انگار كه چادر باشد روي سرش. با اين كه هميشه همين را مي كشد اما باز خودش كاري ست و اورا از پيرزن هاي ديگر متفاوت مي كند .

دوازده عروسك هم دارد كه همه را رديف روي تاقچه چيده و مي ايستد روبرويشان وبه آن ها نگاه مي كند وگاه گردگيري . عروسك ها همه زنان كوچك پلاستيكي هستند از آن قديمي ها كه دست و پاشان حركت نمي كند و لباس تنشان و چشم هاشان به جاي مژه و پلك فقط رنگ ست و با اينكه رنگ ورويشان كمي رفته اما حالتشان باقي ست چند تاشان دست به سينه دارند به حالت تعظيم يا دعا اين ها را به ياد مردگانش نگاه مي دارد هر عروسك براي يك مرده ي عزيز لابد .

شش گربه ي قد ونيم قد هم دارد . نه اشتباه نشود مثل پيرزن هاي خارجي نيست كه گربه نگه دارد اين شش تا همين جوري سر از حياطش در آوردند اول يكي بود كه بعد با بچه هايش شروع به پلكيدن در حياط كرد و پيرزن برايشان غذا مي گذاشت به آنجا عادت كردند و ماندگار شدند هيچوقت هم تعدادشان از شش تا بيشتر نمي شود يعني اگر يكي اضافه شود يكي خود به خود مي رود پس گربه ها تغيير مي كنند يعني همان شش تاي اولي نيستند و پيرزن اين را مي داند و به روي خودش نمي آورد انگار كه هميشه همان ها بوده اند .

اصلا اين پيرزن چه مي خواهد و در اين حياط چه مي كند با رديف عروسك هايش كه با چشم هاي آبي شان _ برخي دست به سينه _ خيره شده اند به روبرو . و او هنوز هم نشسته روي ايوان و بافتن آخرين دسته ي گيسويش را تمام مي كند نه ابدا پيرزني نيست كه پيري اش ترحم انگيز باشد انگار كه آدم جواني ست در حال بافتن موهايش وهزار جور كار هم روي سرش ريخته.

پيرزن خواب نمي بيند اين رازي ست كه فقط من مي دانم به كسي نگوييد.

(۲)

پیرزن از وقتی که فهمید می تواند مردگانی را لیست کند (از وقتی که دید می تواند افرادی رابشمارد که می شناخته وحالا مرده اند)دانست که پیر شده ست .آن وقت هنوز سی سالش هم نشده بود و پیری اش از همان هنگام اتفاق افتاد . او هر روز می نشیند – به حالت دعا – جلوی طاقچه ای که عروسک هایش را ردیف کرده و دست ها را بالا می برد وبه هم نزدیک می کند و دعا می خواند .کسی نمی داند دعای او چیست یا اصلا با زبان کدام دین نیایش می کند. مهم هم نیست مهم این ست که او هر روز وقتی که از خواب بیدار می شود، مردگانش را یاد می کند آن هم به این شکل .بعد سبد خالی اش را برمی دارد و از خانه بیرون می رود .در راه کم دیده شده که او با کسی حرف بزند، شاید هم بزند اما به نظر نمی رسد آشنایی طولانی ای با کسی داشته باشد در حد سلام شاید و احوال پرسی اما همان هم زیاد طول نمی کشد. کسی زیاد خودش را معطل او نمی کند آخر همه فکر می کنند که او نباید از جایی یا کسی خبر داشته باشد. بالاخره اگر آدم از جایی یا کسی خبر داشته باشد، خودش هم از دیگران پرس و جو می کند تا اخبارش کامل شود .گاه فقط در حد سر تکان دادن یا زدن لبخندی است، همین وبس .بیشتر وقت ها یی که به خانه می رسد سبدش خالی ست. شاید همسایه های کوچه ای که او ساکن آنجاست با خودشان فکر کنند خسیس ست یا به بهانه ای بیرون می رود، اما او را دیگر چه بهانه ای می تواند بیرون بکشد؟گاهی هم یک دانه خیار یا دانه ای بادمجان یا حتی مقداری سبزی ته سبدش دیده می شود ،اگر کسی سر خم کند و به دقت محتوایش را نگاه کند .

وقتی کلید به در می اندازد تا داخل شود همیشه صورتش را طوری می گیرد که از دو طرف نیمرخ دیده شود و این نیمرخ به طرز عجیبی نا کامل ست، درست شبیه نقاشی هایی که می کشد، با کمی تو رفتگی حتی .شاید هم فقط این طوربه نظر می آیدبه خاطر تاثیر نقاشی هایش اما این چیزی ست که خود من دیده ام با همین دو چشمم . وقتی هم که گیس هایش را هی می بافد و هی باز می کند، به این فکر نمی کند که اولین باری که توانست مرده ای را به خاطر آورد کی بوده، برای همین خودش نباید به یاد داشته باشد که از کی پیری به سراغش آمده یا از کی احساس کرده که دیگر پیر شده و خیال می کند همیشه همین طور بوده. ولی در حین بافتن گیس هایش وقتی لابه لای موهایش تارهای سیاهی را می یابد، آرزو می کند که کاش همه اش یکدست سفید شود، چون این طور هم زیباتر ست و هم به نظر خودش ملیح تر . بعد به آشپزخانه می رود و قابلمه ای خالی را تا نیمه آب می ریزد و می گذارد روی گاز تا بعد فکر کند که چه بپزد وبه این فکر می کند که آخرین عروسک از ردیف سمت چپ ،کدام خاطره را درذهنش زنده می کند از کسی که حالا به جایش نشسته .

(۳)

پیرزن به ردیف عروسک‌هایش روی طاقچه نگاه کرد .همه به نقطه‌ای نامعلوم در روبرو خیره بودند ودست‌هاشان که به حالت دعا روی هم بود انگار بی‌کار مانده بود .چون در آن وقت پیرزن فکر کرد که عروسک‌ها خوابند . دانه‌های نخود را که برای تمییز کردن آورده بود همان طور در دست می چرخاند وگردی قلمبه شان را لمس می‌کرد وقتی یکی از نخودها با تمام گردی‌‌اش از دستش سر خورد وروی زمین غلتید با خودش فکر کرد خوش به حالشان که آن‌ها خواب نمی‌بینند .به آشپزخانه رفت در دیگ را برداشت وچند دانه نخود داخل آب در حال جوش ریخت وباز درش را بست در همان حال با خودش فکر می‌کرد که آن‌ها نمی‌توانند خواب ببینند چون نه کینه‌ای از کسی دارند ونه خاطره‌ای .

خاطره ،خاطرات ،این ها چیزهایی بود که آزارش می داد ،خشم ،حسد ،کینه را بابزرگ نمایی وبزرگ بینی که در خودش یافته بود به بیرون پرتاب کرده اما خاطرات ! آن ها همیشه بودند یادهایی که به ذهنش چسبیده بودند مهم نبود که آن‌ها یادهای خوشایند باشند یا ناخوشایند مهم این بود که آن ها حضورشان را به او تحمیل می کردند وعدمشان ؟به این هم فکر کرده بود آگر آن‌ها نبودند زندگی‌اش رنگی نداشت نه خاکستری نه سیاه ونه سفید مطلقا هیچ با این وجود برای او که گوشه‌ی کوچکی از ذهن زندگی وفضا را اشغال کرده بود سنگین بود برای بی‌وزنی او سنگین بود وتحمل می کرد درست مثل کوهی فرو رفته در سکوت سالیان ، پیرزن یادها را با خودش این طرف وآن طرف می کشید.

دوباره برگشت به اتاق تکیه داده به متکا پاهایش را دراز کرد ومدتی به همان حالت ماند با کمال تعجب متوجه شد که در این لحظه هیچ یادی به سراغش نمی آید هنوز خونسرد بود ومنتظر مانده تا یادها از گوشه وکنار سرک کشند ، خبری نبود .پاهایش را جمع کرد ودوباره تمرکز کرد سعی کرد به چیزی خاص فکر کند اما ذهنش در خلا بود یک لحظه اندیشید که این همان چیزی بوده که می خواسته اما می‌دانست که نه حالا وچنین بی خبر وبدون مراسم ، یادها باید از ذهنش بروند .سعی کرد توجهی نداشته باشد خودش را به بی‌خیالی زد تا بلکه خودشان در حواس پرتی او ذره ذره از گوشه وکنار سرک بکشند حتی سعی کرد بخوابد چشمانش را برهم گذاشت وخودش را رها کرد رها از فکر یادها .

مدتی گذشت ،پهلویش خشک شد حتی انگار چرتکی هم زده‌بود اما باز هم دید که یادها نمی آیند، بلند شد وروبروی عروسک‌ها ایستاد انگار بیدار شده وباز دعا را از سر گرفته بودند، وانمود می‌کردند که توجهی به او ندارند یعنی خودش این‌طور خیال می‌کرد اما وقتی که بوی سوختن نخودها را درته دیگ شنید ، نمی‌دانست که آن‌ها می‌توانند بفهمند که چه هنگام یک عروسک‌ می‌شوند یا نه !؟به آشپزخانه رفت وگاز را خاموش کرد تمام این کارها را که انجام می‌داد مثل راه رفتن وخاموش کردن شعله‌ی گاز ، استنشاق بوی سوختگی، این‌ها چیزهایی بود که در عروسک‌ها نبود اما او در آن لحظه که نیمرخش روبه آینه‌ی قدی قدیمی اتاق بود به این چیزها فکر نمی‌کرد فقط می‌دانست که هیچ یادی به سراغش نمی‌آید واوخودش را دید که با ذهن خلا گرفته‌ی عروسک‌ها ، اما رو به قبله ایستاده ودست‌ها را به بغل زده که آیا برای دعا آماده شود؟!

این هم چیزی نبود که به آن فکر می‌کرد .تنها فکرش این بود که حالا خودش هم یکی از آن‌ها شده یا نه ؟!

(۴)

پیرزن ، مدتی همان‌طور وسط اتاق ماند ، انگار که آمده‌باشد تا چیزی را بردارد اما یادش رفته چه چیز را .نگاهش به طاقچه و به سمت عروسک‌ها خیره‌ماند .با خود فکر کرد که هرگز عروسک جدیدی نمی‌گیرد چون آخرین‌بار که رفته‌بود تا برای یکی دیگر از درگذشتگانش، عروسکی به یادبود بگیرد ، هرچه گشت از آن عروسک‌ها پیدا نکرد . نمی‌خواست یک‌شکلی عروسک‌ها را به‌هم‌بزند .گذشته از آن ، حالا هر چه می‌ساختند از این‌هایی بود که چشم‌های پرمژه‌شان باز وبسته می‌شد و موی آدمیزاد را هم روی سرشان کاشته‌بودند ، دست‌ها و گردنشان می‌چرخید و یک‌جا بند نبودند .برای همین بود که تصمیم گرفت دیگر عروسکی نگیرد و با همان‌ها که دارد سر‌کند .

به طرف طاقچه رفت ، یکی از عروسک‌ها را بالا گرفت و کلید بزرگ قدیمی را از جای خالی‌اش برداشت . عروسک را سر جایش گذاشت و به زیرزمین ، سراغ صندوقچه‌ی بزرگ قدیمی رفت.درش که با قرچ‌و‌قروچ باز شد، آلبوم بزرگ قدیمی را در‌آورد و عکس هایش را ورق زد . زیرزمین ، نیمه‌تاریک بود اما نه آن‌قدر که چشم‌های تیزبین او درست نبیند . دنبال مدلی برای نقاشی‌ می‌گشت .خودش هم انگار از تکرار یک مدل به‌تنگ آمده‌بود .ولی چاره‌ای نداشت ، خیلی وقت بود که دیگر کسی سراغی از او نمی‌گرفت که بتواند آن‌ها را مدل‌کند ، گو این‌که از این موضوع ملالی نداشت . نگاهش روی یک عکس ماند. عکس رنگ‌ورورفته‌ی سیاه و سفیدی از نیم‌تنه‌ی یک زن. آلبوم را برداشت و روی لبه‌ی پنجره‌ی کوتاه زیرزمین گذاشت و باز نگاهش کرد . زن ، دست‌هایش را طوری گرفته‌بود که انگار داشته دست می‌زده و روبه دوربین لبخند می‌زد . روسری‌اش را آن قدر جلو کشیده‌بود که هیچ مویی روی پیشانی‌اش پیدا نبود. دوباره نگاهش کرد ، حالت خنده‌اش طوری‌بود که اگر به چشم‌ها نگاه می‌کردی انگار دارد گریه می‌کند و لی اگر به لب‌ها دقیق می‌شدی داشت می‌خندید . عکس را از آلبوم بیرون آورد و همان طور که با عکس داشت از پله‌ها بالا می‌رفت با خود فکر کرد چه مدت‌ست که دیگر کسی سراغی از او نگرفته ؟ به نظرش رسید از وقتی که شکل کلمات را با هم قاطی می‌کرد .فقط شکل کلمات را و نه معنایشان را . مثلا وقتی می‌خواست بگوید "رفتم شامپو خریدم " می‌گفت :"رفته بودم شوفاژ بخرم ". یا یک‌بار به مغازه‌داری به جای خرما گفته بود کپسول ؛ "آقا کپسول‌ها کیلویی چنده ؟" و مغازه‌دار همان‌طور برٌوبرٌ نگاهش کرده و چیزی نفهمیده‌بود .اوایل اشتباهاتش را تذکر می‌دادند و برایش اصلاح می‌کردند ، اما بعد از خیرش گذشتند چون خیلی زیاد شده‌بود .

حالا همان‌طور که رو به عروسک‌ها ایستاده بود تا یادش بیاید که چندمین عروسک یادمان این زن است ، به عکس هم نگاه می‌کرد و می‌دانست که در چهره‌ی هیچ مدلی ، چنین تصویری نقش نمی‌بندد ، همچنان در فکر گریه‌ای بود که در پس لبخندٍ ‌زن پنهان شده‌بود یا لبخندی که در پس گریه ، خود را مخفی می‌کرد . عروسک‌ها را از چپ به راست شمرد و به هفتمی که رسید مکث‌کرد . دست‌های عروسک ، چسبیده‌به‌هم به حالت دعا ، چیزی شبیه دست زدن آن زن در عکس بود . مداد و کاغذش را برداشت و روی بالکن جای همیشگی‌اش نشست تا شاید این‌بار بتواند نیمرخی از آن لبخند را در‌آورد .

بازی

یکی بود یکی دیگر هم بود وهمین طور بودند ورفتند ورفتند تا به دوستی قدیمی ـدوست یکی شان ـ برخوردند .آن یکی پس از سال ها دوستش را در شهری دور می دید وسه نفری می رفتند ودر گوشه ای از شهر بزرگ می نشستند وچای می خوردند وگپ می زدند تا آن دوست که آن روزها مثل حالا سرشار از انرژی وطرح وبرنامه بود ٬ یک طرح ارایه کرد ؛ایده ی نوشتن یک داستان مشترک . داستان هایی که با دو یا سه نویسنده یا گروهی از نویسندگان نوشته شود .آن یکی از طرح دوستش خیلی خوشش نیامد چون به چنین کارهایی در داستان اعتقاد نداشت اما یکی دیگر ـنفر سوم ـ که تازه با دوست آن یکی داشت آشنا می شد از این طرح در ذهن خود استقبال کرد وحتا وقتی که با هم تنها شده بودند ذوق زدگی اش را به آن یکی ابراز کرد اما مخالفت همچنان مصرانه ادامه داشت .

زمان گذشت . زمان به جایی رسید که آن ها در شهری دور افتاده وخلوت واتاقی اجاره ای نه تلویزیونی داشتند ونه کامپیوتری .انگار که در غاری در قرون قدیمی زندگی می کنند . داشتن با شیوه ی صوفیان قدیم خودشان را از چشم دیگران دور می کردند ٬داشتند تلاش می کردند که از ذهن دیگران فراموش شوند ودر غار خود ساخته شان در آن شهر پناه گرفته بودند . شهری که در اوج ظهور انواع روزنامه ها ٬ تنها روزنامه ی قابل خواندنی که به آن جا می رسید جام جم بود وبا چه شوقی حوادثش را می خواندند وجدولش را حل می کردند .اما کافی نبود .کتاب هم البته بود . اما زمان در شهرهای کوچک ـخودتان می دانید - عجیب کند وکشدار می گذرد . این جاست که آن دیگری به حرف در آمد ودوباره پیشنهاد دوست آن یکی را تکرار کرد واو هم پذیرفت واین کار تبدیل شد به یک بازی . بازی با جملات وداستان ها .بازی با تخیل . این طور که یک نفر جمله ای می نوشت برای شروع داستان ودیگری جمله را ادامه می داد با جمله ی دیگر وهمین طور داستان پیش می رفت وآن ها هن هم را می خواندند وداستان شکل می گرفت .

حالا پس از سال ها که دیگر از غار وغار نشینی خبری نیست آن داستان ها راپیدا کرده ام ومی خواهم این بازی را با شما دوستان نویسنده و دیگرانی که به این خانه سری می زنند به اشتراک بگذارم . جمله ای از یک داستان را این جا می گذارم و هرکس قدم رنجه نمود واین پست را خواند بنا به ذوق خودش جمله ای در ادامه ی داستان بنویسد تا ببینیم این بازی به کجا می رسد وببینیم می شود آیا این طور یک داستان به صورت گروهی نوشت یا نه ؟ وبه جان آن دوست دعا کنیم که این پیشنهاد از او بود ودر فکر داستانی گروهی هم بود .واما داستان :

یکی(م.ایلنان ) :زن بیرون آمد ودر فضای گرفته ی بارانی رفت . توی اتاق بی پنجره مرد اسلحه ی رولور را برداشت و توپی را باز کرد . گفت : آخ اگه بدونی چقدر دوستت دارم ...نامرد ! وبی هوا گلوله را توی یکی از حفره های شش گانه گذاشت .توپی را چرخاند وچشم بسته آن را جا انداخت .گفت :گلوله ی رمینگتون ۲۶۰ ٬ حالا کجا وایسادی ؟ من حداکثر شش بار فرصت دارم مرور کنم کجا اشتباه کرده ام . فقط شش بار .

دیگری(دمادم) :بعد برگشت وپشت سرش را نگاه کرد . چهره ی پیرمرد درشت هیکل با هندوانه ای روی دوشش به نظرش آمد .انگار خمپاره اندازی را با خود حمل می کند وصاف ایستاده ونشانه گرفته است .سایه ی پیرمرد پشت سرش٬ از نظر محو نمی شد .به چپ وراست اتاق قدم می زد اما همه جا پیرمرد پشت سرش بود وزن جایی بیرون از اتاق دور ودورتر می شد .

یکی دیگر(خواب بزرگ ):پیرمرد زن بود و زن همان پیرمرد.اینها چیزهایی است که وقتی آدم رولور روی شقیقه خودش می گذارد می فهمد. بنگ .سقف هنوز چکه می کرد و کپی فیلمها روی میز بود.بنگ.باد از پنجره می خورد به صورتش و نه در بهشت و نه در جهنم بادی نیست تا به صورت آدم بخورد.بنگ سوم با بقیه فرق داشت.بنگ بود مثل بنگ .و زخم سفید روی چشم پیرمرد و انگشت پای زن که آن طور کجی قشنگی داشت. و بعد...

دیگری(پریا):سایه ی زن به سمت مرد بود اما دور می شد..
مرد اسلحه را روی پیشانی خودش گذاشت و نا خودآگاه پوزخند تلخی زد. دستش را انداخت در امتداد بدن. گفت: می دونم که زود بر می گردی. من می خوام اینجا دخل یه نامردو بیارم..همین جا..همین اتاق که بارها بهت گفتم دوستت دارم.. پس زود برگرد تا خودمو..
به گذشته فکر کرد. به اولین هایشان. به آخرین هایشان. به اینکه چرا هنوز بهش می گه دوستت دارم با وجود اینکه خیلی چیزارو می دونه که..
هنوز چشم دوخته بود به هوای گرفته ی بیرون. چند بار چشماشو بهم زد تا این فکرا از ذهنش بره..تا بغض از گلوش بره...

دیگری(لعل بذری):اما اينها چيزهايي نبودند كه بتواند از ذهنش بيرون كند .فكرهاي آزاردهنده اي كه مثل قير چسبيده بود به پس ذهن اش ؛ زن با آن خنده هاي لوند و لحن كشدار و پر عشوه اش ، دوباره آمد جلوي چشمش و نشست روي راحتي . بي قيد و رها ،پاها
را انداخت روي هم و سرش را تكيه داد به پشتي مبل .
حالا خوب در تيررس اش بود . مي توانست حتي دور بزند و برود از پشت سر تا باز
چشمش نيفتد به آن دو كاسه شراب و دست و دلش بلرزد و ...که هر چه کشیده
از همین دو کاسه ی شراب بوده تا به حال .

یکی دیگر(صفا):اشک و فضای گرفته بیرون نمی گذاشت نه سایه پیرمرد و نه زن را ببیند افکار آزار دهنده مثل مارهای سمی حالا داشتند به قلبش نفوذ می کردند دیگر تاب نیاورد چشمهایش را محکم به هم فشرد و ماشه را چکاند...

دیگری(شمیم ):صدای زنگ آپارتمان را که شنید، کابوس ناپدید شده بود اما رد پاهای آن، در همه جانش، داشت او را به مرز خفگی می کشاند. به ساعت نگاه کرد، نُه صبح بود. سه ساعت دیرتر بیدار شده بود. اگر امروز اولین روز بود که به سرکارش دیر می رفت، جای بخشایش باقی بود. در این هفته، این سومین روز بود که به بلای دیر بیدار شدن، گرفتار آمده بود. مگر دیشب چه خورده بود یا چه کرده بود که چنین کابوسی تولید شده بود. شاید خیلی وقت ها پیش تولید شده بود اما در انبار ذهنش قایم شده بود. سرش منگ منگ بود. نیاز به آن داشت که دوباره چشم هایش را ببندد. فقط برای لحظه ای که بتواند رد پای آن کابوس را پاک کند. اما صدای زنگ، دوباره و محکمتر از پیش شنیده شد. سراسیمه از تخت بیرون پرید. با لباس خواب و موهای آشفته، چادرش را روی سرش انداخت و در را باز کرد. صاحب منزل بود. آقای سکاکی. از این ماه باید پانزده هزارتومان بیشتر اجاره می پرداخت و گرنه تا یک هفته ی دیگر جُل و پلاسش توی کوچه بود.

یکی دیگر(خلیل جلیل زاده ):مرد همین که زن دررابازکرد آروغی زدوخودش راانداخت توی حیاط .
-ازسرسازش آمدم ...
زن چادرراپایینترکشید .سکاکی رامی شناخت . چشمهای هرزه ی زاغش را روی گلهای ریز روی سینه ی زن دوخت . حرصی بیدارشده ونوانگیخته توی نگاهش بود .یکی توی اتاق ماشه راکشید . مرد چفت درراکشید . مچ دست زن توی هوا تاب خورد .
_ بی شرم ...بی ...ناموس
یکی که توی اتاق بود داشت آخرین سیگارش رامی کشید . نیمه تمام رهاکرد .
((شیشمی ... هستش...حتما ...حس ششمم...ششمی ...هستش ...))
وتصورکرد مخ معیوبی راکه هرتکه اش جایی می خوردوبعد رد گلوله ی فرضی راگرفت به جایی که قاب عکس زن آویزان بود .
خون پریش می کند قاب را...
سکاکی روباه مستی بود که باطعمه اش بازی می کرد . روباه پیرمست بی حیا. زن روی زمین خراب شد .اندامش تاخورد . سنگینی تن مرد مست بدبو ونفسهای ... زن جیغ فروخورده اش را بیرون داد. صدانبود . چیزی شبیه زنجمویه ی درمانده ترین زن عالم . یعنی کسی نمی شنید .پس آنکه توی اتاق بود ؟ .
نشانه رفت مخش را . پس کله اش را . برایش همه چیز طبیعی بود . ماشه راچلاند. چندکلاغ ازسپیدارهمسایه پرکشیدند . هوره ی زن با نفیر ششمین گلولهدرهم آمیخت . زن تکانی به خود داد. مرد روی تنش ماسیده بود . بوی خون می داد.روی قاب چهره ی زن تریشه های چرب یکی جامانده بود ...

دیگری(طلوع):زن حسابی ترسید ه بود .تمام تن اش می لرزید . با این وجود با خودش فکر کرد باید کاری بکند.به سختی نعش مرد را به کناری زد و خودش را از زیر تنه ی سنگین سکاکی بیرون کشید .تن اش بوی مرگ گرفته بود.قسمت جلوی لباسش حسابی خونی بود.به سرعت به اتاق رفت و رو به مرد گفت:
چرا کشتی اش .می خواستی با یک چیزی بزنی تو سرش تا فقط بیهوش بشه.حالا باید چکار کنیم؟در همین موقع دوباره صدای زنگ در به گوش رسید .زن هراسان به مرد نگاه کرد.مرد اما همانطور خونسرد گوشه ی اتاق ایستاده بود و به حیاط چشم دوخته بود...

یکی دیگر(حجت صوفی):خوب آنچه تا این جا خوانده اید فصل های آخر کتابی ست که آنرا می بندم و می گذارم کنار و هرگز سراغش را هم نمی گیرم...همین الان دوباره آمده است داخل و ادای_پیرمردها را در می آورد...می رود و پیرزن اش را داخل می کند...دیگر نمی توانم به این رفت و آمد های مضحک بخندم...حتی می توانم پیش بینی کنم که دقیقا چه اتفاقاتی قرار است پشت سر هم بیافتد تا مرد در انتها کار_خودش را تمام کند...اصولا من به زنها معتقدم...اعتقاد چیزی ورای این حرفهاست...دلم می خواهد اعتقاداتم را از بین ببرم تا در انتها آن قوی ترهایشان باقی بمانند...زنانی که گلوله از درونشان رد می شود..دوباره آمده است داخل و دارد سعی می کند با اسلحه اش مرا بترساند...

دیگری(ابوالفضل حسینی):پشتی صندلی را می گیرم و روی دو پایه ی عقبی دنبال خودم می کشم تا به پنجره برسم . توی این اتاق لعنتی تنها چیزی که آدم را کمی آرام می کند نزدیک شدن به پنجره است . صدای موتور قراضه ای می آید. سعی می کنم حدس بزنم : شاید پست چی باشد که نامه ی اخراج پسر نظامی سکاکی را می برد . حتمن سکته می کند. بهتر ! پیرمرد سگ مصب ! شاید هم پیک موتوری رستوران هزار و یک شب است که دارد برای مهمان های پیرزن عیاش همسایه غذا می برد . ... چه قدر کش می آید این صدا ! کاش یارو ساقی پارک باشد . از همین جا صدایش می کنم و هر چه داشته باشد ازش می گیرم . به جهنم دارم دیوانه می شوم . مگر چه قدر آدم طاقت دارد . الان سه ماه و بیست و پنج روز است که پاکی دارم . همه اش هم به خاطر حرف زنیکه بود وگرنه خودم به درک ! اصلن می خوام بزنم که فنا بشم . نباشم . اما حالا چی . منو گذاشته رفته . اونم با کی . با اون مردک بی بته که حتم دارم حرومش می کنه .
با نوک انگشت روی کتاب می زنم. هر یک ثانیه یک ضربه ! می شمرم . هشت -نه -ده- یازده - دوازده ... هیجده ... موتوری نیامد . صدایش هم محو شد . فکر کنم برگشته . شاید هم داخل کوچه پیچیده . ... بیست و چهار-بیست و پنج - بیست وشش... ضربه ها طولانی تر شده . از روی بی حوصله گی خودم می فهمم . شد هر نفس یک ضربه . کتاب را باز می کنم . بهتر از این پنجره ی کسالت آور است.

یکی دیگر(علی رضا مجابی):وقتی اسلحه را دیدم... جا خوردم، از ترس که نه، از این که این چه جهان شومیست که همیشه یک نفر به خاطر آن چه که هست و نه آن چیزی که از او می خواهند باشد، به قتل می رسد؟! در خودم خزیدم و به کابوس مرگ نفرین فرستادم که فرصت دیدن و تجربه های متفاوت را از ما گرفته بود... در خودم نعره زدم، گمشو...مردک آدم ندیده!!!

دیگری(بهمن 59):درود . سپاس . بدرود . این تنها جمله - کلماتی بود که مرد توانست از حنجره ی خودش بشنود . آنگاه در مغزش صدایی پیچید : « گمشو ... مردک آدم ندیده .» و با صدای شلیک واقعی اولین گلوله ، مرد ک آدم ندیده ، برای همیشه درون قاب عکس فرو خفت و داستان یک زندگی را از یاد تمام اسلحه ها زدود . بر سر جنازه ی مرد ، کاغذی پیدا شد که روی آن نوشته بود : « برای شلیک ، تنها یک گلوله کافی است . درود . سپاس . بدرود . »

نه! این داستان را سر باز ایستادن نیست . می تواند تا ابد ادامه یابد ٬ می تواند همین جا یا حتا در جایی قبل از این تمام شود و یا افراد وشخصیت های دیگری وارد شوند ٬ مثل یک مهمانی بزرگ که تعداد مدعوین آن قدر زیاد است که هیچکس کسی را نمی شناسد وحتا صاحبخانه را ودر آخر متوجه شوند که میزبانی در کار نیست .این چند صدایی مطلق نیست ؟نمی دانم .بیشتر شبیه این ست که عده ی زیادی همه با هم حرف بزنند وگاه به گاه سکوت کنند وبه کلام دیگری گوش فرا دهند وباز ادامه ی صحبت خود را از سر گیرند . آیا این داستان ـبازی ـروایت مشخصه ای دارد ؟بیشتر مشخصه های داستان کلاسیک را دارد یا مدرن را ویا پست مدرن ؟اگر هر کدام از این ها ویا مشخصه های دیگری را دارد بیایید تا در پست بعد درباره اش به گفتگو بنشینیم ودرباره ی این طور نوشتن بحث کنیم .

هنرمند و ترسیم شکل جهان

View Full Size Image جهان در تصور ما چگونه است ؟ چه رنگی دارد و چه شکلی ؟ پیدا کردن رنگ برای جهانی که با رنگ‌ها خود را توصیف می‌کند کار دشوار و چه بسا عبثی باشد اما تصور شکل جهان برای هرکس احتمالا به نوع ادراک ، احساس و تفکر و شاید حتی ایدئولوژی و فرهنگ هر وی مربوط باشد .

هنرمندان یا صدای جهان را – با تصور و درک خود – شنیده‌اند و از آن طریق به کشف آواهای جهان نائل می‌آیند ( موسیقی ) یا به جهان طرح می‌دهند و ان را به اشکال تجسمی خود می‌سازند ( معماری ) یا برایش رنگ و شکل در نظر می‌گیرند و آن را به شکل تجسم خود نقش می‌زنند ( نقاشی ) ، بعضی حرکات جهان را دریافته‌اند وبا آواها اندام خود را با این حرکات موزون می‌کنند تا بدین شکل – در هماهنگی با حرکت جهان – به درک نظم حرکتی جهان برسند ( رقص) و گاه انبوه کلمات ست که در جهان لغزان ، بی هدف در خلا ذهن سر می‌خورند و نویسنده است که از میان این انبوهی دست به انتخاب می‌زند انتخابی که به درک او از جهان نزدیک باشد و شکل تصور خودش را داشته‌باشد .اما در تمام این‌ها جهان دارای شکل است . جهان مکعب است ؟ دایره است یا بیضی ؟ شاید تنها استوانه‌ای باشد که عمود ایستاده با جابه‌جا شکستگی‌هایی که بی‌فاصله‌گی را بین او و خلاء اطرافش پدید می‌آورد و ذرات در بین این استوانه و خلاء اطرافش لغزانند .

اگر گاه هنرمندی صدایی را گم می‌کند یا به کلمه‌ای دست نمی‌یابد ، اگر حرکتش در رقص دمی ناموزون می‌شود و نقص‌های بیشمار دیگری که در اثری هنری با آن مواجه می‌شویم ، مربوط به وقتی باشد که ذرات جهان متصور شده‌ی او از این خلاء گذشته‌اند و برای او" دمی هست و دمی نیست" بوده که چون دوباره به استوانه بازگردند به چنگش آورد و نقص کار خود را برطرف کند .

چه می گویم ! اصلا چه کسی می گوید که جهان استوانه است ؟اگر این طور است چرا جهان در نگاه پیکاسو مکعب بود ؟ ذرات جهان مجموعه‌ای از اشکال سه‌بعدی چارضلعی بودند که در تصور شکلی او از جهان می‌چرخید و چون درک خود را از این جهان ارائه داد، مردم ابتدا برآشفتند و بعد سکوت کردند . سکوتشان به این دلیل بود که دانستند آن‌ها هم گاه با درک مکعب‌گونه‌ای از جهان روبرو بوده‌اند اما توانایی جان‌بخشی‌اش را نداشته‌اند و بعد جهان ناگهان مکعب شد و شکل دیگری را به خود نپذیرفت همه سعی کردند تصور خود را از جهان با درک هنری جهان پیکاسو منطبق کنند تا بتوانند کارهای او را بفهمند و بعد دیگری آمد و دیگران آمدند و درک هرکدام از جهان با تصورات خودشان رنگ و شکل می گرفت . یکی جهان برایش نه ترکیبی از رنگ‌ها که با کنار هم گذاشتن آن‌ها و پیدا کردن نسبت میان نور و سایه شکل می‌گرفت و شکل جهان ، عبارت از رنگش بود ؛ جهانی سرشار از روشنایی و درخشندگی - ونگوگ- و برای دیگری جهان مفهوم تلخ تیره‌ای بود که خشم و جنون از هدایای آن به زمین بود .جهان در نظر یکی اگر چه نه کامل اما تقریبا مورب بود با رنگ‌هایی شتاب زده -اسپهبد- و در نگاه دیگری جهان چنان رقیق و سیال بود که قلم مویش در لطافت رنگ‌ها رنگ می‌باخت ، جهانی چنان رقیق که شکل آن عبارت از زقتش بود - آغداشلو - و یا خطوط بریده‌بریده‌ای با کناره‌های تیز و سخت برای دیگری.

هرچه بود و هست رنگ‌ها نمی‌توانند القاگر شکل جهان باشند ، چون جهان مجموعه‌ای از صداها ، حرکات، بوها و طعم‌ها و کلمات بی‌معناست و توصیف آن با رنگ تنها توصیف یک احساس می‌تواند باشد نه شکل آن .

آیا جهان دارای شکلی هندسی است ؟ یا شاید مجموعه‌ی خمیری شکل ناموزونی است که هرکس هرطور که بخواهد می‌تواند به آن فرم دهد یا اگر نتواند شکل آن خود به خود تغییر می‌کند که در این صورت ما همواره در موضعی مبهم از جهان قرار می‌گیریم وهیچگاه نمی توانیم خود را و جهان را بشناسیم تا به درک کاملی از آن نائل آییم . شاید بتوان گفت که می‌شود جهان را هر شکلی تصور کرد اما اگر چنین باشد چه تفاوتی بین شکل و رنگ جهان خواهد بود ؟ این درست که درک ما با تصورات خودمان ارتباط دارد و همان‌طور که هر لحظه با احساسی که می‌یابیم به آن رنگی می‌بخشیم ، می‌توان برایش شکل هم در نظر گرفت . اما موضوع بر سر این است که اگر جهان هر شکلی را که متصور شویم می‌تواند دارا باشد ، چرا تنها گروهی خاص - هنرمندان - توانسته‌اند به کشف شکلی از جهان - شکلی که البته بر اساس درک و تصور خودشان است - نائل آیند؟ سالیان متمادی تاریخ بشری فیلسوفان و منجمان و حتی ریاضی‌دان‌ها و اهل هندسه و شیمیدان‌ها سعی در کشف جهان و یا عناصرش داشته و دارند اینان گاه چنان گوی اعتماد به نفس را ربوده بودند که این علوم و به خصوص فلسفه را سرآمد دیگر علوم می‌دانستند - چه بسا که اکنون هم کسانی که کمی در این وادی غوطه می‌خورند و به خاطر نوع و عمق مطالعاتشان، به ضعف و سردرگمی‌های انسان بیشتر پی می‌برند همین عقیده را دارند - اما در همان هنگام که آن‌ها که تمام صغرا کبراهای عالم را جمع می‌کردند تا شکلی را برای جهان متصور شوند ، شکلی که انسان را از سردرگمی و ابهام نجات دهد ، کسی نمی‌دانست که رقصنده‌ای شرم‌آگین ، شاید در تنها میدان باستانی زمان‌های دور با حرکاتی که به اندام خود می‌داد، داشت شکلی از جهان را ترسیم می‌کرد، گوشه‌ای از شکلی که در تصورش بود و در همزمان سعی داشت با درک وزن و آهنگ جهان ، شکلی از آن را مجسم کند . قسمتی از شکل کلی آن را و نه تمامش را که هم خود درکی از کلیت آن نمی‌توانست داشته‌باشد چون هم شکل چنان لغزنده و سیال بود که در توازن بدن او جای نمی‌گرفت و رام نمی‌شد و هم خود در ابهام کشف خود گنگ می‌ماند. زن‌های اندوهگین با مردهای ساده‌دل و کودکانشان که به تماشای رقص او می‌نشستند نه گوش سپردن به صغرا کبرا چیدن‌های اهل علم دمی خود را با شکل کلی جهان - با تکه ای از آن شاید- هماهنگ می‌یافتند که همه چیز را از یاد می‌بردند .

می‌خواهم بگویم تنها و تنها هنر است که با تمام بیان مبهم هنری ، توانسته شکلی از جهان را ارائه دهد هرچند ناقص و اریب . و اگر این طور است پس هرکسی می‌تواند حداقل شکلی رابرای جهان متصور شود هرچند نتواند به شیوه‌ی هنرمند آن را ترسیم یا بیان کند .

سخن قرار بود کوتاه باشد که طولانی شد . حالا برای این که این خستگی را به در کنیم بیاییم بنویسیم جهان در نظر ما چه شکلی می‌تواند داشته باشد ؟ دلیلش مهم نیست که داشتن احساس و تصوری از شکل جهان دلیل نمی‌خواهد .

در آینده این گفتار را پی خواهیم گرفت .

…”وقتی که باد سخن می‌گوید….”

..."وقتی که باد سخن می‌گوید...."


دو نفر که روی صندلی های ردیف
وسط نشسته‌بودند در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند .

-:امشب ماشینو ورمی‌داریم و می‌ریم

-:کدوم ماشین ؟! ماشینو که
سعید برد .

-:خب ! ماشین می‌گیریم

-:...

-:با ماشین همایون می‌ریم خوبه
؟

-: من فکر نکنم بیام

[زن زانو زده و نگاه ماتش
را به آسمان کاغذی دوخته بود ]

-:[دمی به صحنه خیره ماند] من که می‌رم . توش کلی پوله

-:چقدر ؟!

-: کمش پنجاه تا

-:...

-: نمی‌آی ؟

-: [بدون این که سر بچرخاند ]مطمئنی ؟ برای دوتامون ؟!

-:بابارو ؟!فقط که برای پول
نیست . می‌آی؟!

-:...

-: می‌آی ؟!

-:اگه ماشین باشه و...

[صدای فریاد زن در سالن
پیچید ...]


"وقتی که باد سخن می
گوید ."


و پرده فرو افتاد .

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

موش و سیم

و یک بوق ممتد گوشی
به جز موش ،در سیم های جهان نیست.

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

خواب زدگی و ادبیات

نویسنده ما به ازای چه چیزی نویسنده است ؟! به ازای شرح و توصیف هایی که از او می شود ؟به ازای مصاحبه هایش ؟یا از آن جدیدتر وبدیع تر ـ چیزی که تازگی ها باب شده ـ به ازای جایزه های طاق وجفت ادبی ویاعضویت در فلان کانون وانجمن.من می گویم نویسنده به ازای هیچ کدام از این ها نویسنده نیست جز اثرش . می شود با تمام موارد بالا نویسنده ساخت ٬ صورتی درست کرد ودست وپایی بر او چسباند ولباس بر تنش کرد واو را به مهمانی باشکوه هنر دعوت کرد ولی آن جا برای آن که دیگر مدعوین او را بشناسند باید نامش را هم روی کارت کوچکی نوشت وبه سینه اش چسباند وکنار نامش هم نوشت :نویسنده . این روزها وحتا در گذشته کم نبوده اند چنین نویسنده هایی که در زمانه ی خود نامی داشته اند وآوازه ای وحتا کسانی هم بوده اند که برای کتاب ها وآثارشان سر ودست می شکسته اند وبه نقد وتحلیل یا همان دوست یابی یا نزدیکی به دوست ٬روزگار سپری می کرده اند ٬ اما حالا چیزی از آن آثار باقی نیست . من می گویم ممکن ست کسی نویسنده باشد واهل مصاحبه ومحفل باشد همانطور که ممکن ست کسی اهل مصاحبه ومحفل باشد وکتاب هم از قضا نوشته باشد اما نویسنده ـ هنرمند نباشد ٬برعکس این دو هم ممکن ست که نویسنده ای اهل مصاحبه ومحفل نباشد اما در خلوت خود بنویسد .چه ذات هنر در کشف است وبرای کشف وخلق نیازی به جنجال و هیاهو نیست . تاتری ها برای این جنجال و قیل وقال اصطلاح جالبی دارند می گویند "ماسکه کردن " ٬ بازیگری که نقش کلیدی و اصلی در صحنه ندارد نقش خود را به جای این که نقش خود را در خدمت کلیت تاتر اجرا کند ٬ چنان این نقش را پررنگ می کند که تماشاگر را تحت تاثیر قرار می دهد وناگهان نقش فرعی ٬انگار خودبه خود در نگاه مخاطب اصلی می شود اما بیننده ی تیزبین تاتر می تواند دریابد که نقش اصلی از آن کیست وچه کسی ست که جو را به دست گرفته ودارد ماسکه می کند ٬این نکته ای ست که یک کارگردان تاتر همواره در نظر دارد .

***

بگذارید مثالی بزنم ٬ در اتوبوس شلوغی روی پله ها ایستاده بودم ٬به زور برای یک پایم جا بود که بتوانم روی آن بند شوم ٬ صدای حرف زدن دو دختر را پشت سرم می شنیدم ٬ از این ها که تازه دیپلم گرفته اند و هنوز از سد کنکور نگذشته اند .حرف هایشان گوش هایم را تیز کرد ٬ داشتند راجع به ارزش ادبی حرف می زدند ٬ این که چرا می گوییم رمان سو وشون از شازده کوچولو ی سنت اگزوپری بهتر است ٬ به دلیل این که سووشون ارزش ادبی ـ هنری دارد اما شازده کوچولو دارای ارزش فکری ست چیزی که سووشون هم آن را داراست ٬کاری ندارم که از چکیده ی حرف هایشان به این موضوع مهم پی بردم که آن ها دانستن ارزش ادبی یک اثر را از هیچ دانشگاه یا دوست فرهیخته ای یاد نگرفته بودند وفقط بامطالعه ی زیاد ـ کتاب هایی که اسم می بردند این موضوع را نشان می داد ـ به این مهم رسیده بودند . آنان هیچ مجله یا مصاحبه ای از نویسندگانی که حرفشان را می زدند نخوانده بودند ٬از مسابقات ادبی خبر نداشتند واز برخی شوها که برای بعضی نویسندگان تازه از راه رسیده به راه می اندازند بی خبر بودند ٬ملاک آن ها برای بررسی یک اثر تنها وتنها خود اثر بود . حتا نمی دانستند که سیمین دانشور یا معروفی یا محمود که حرفشان را می زدند در قید حیاتند یا نه ٬در ایران هستند یا نیستند ٬ آن ها به ذات هنر و درک آن نزدیک تر بودند .

***

حالا برویم سر اصل مطلب ٬ ابراهیم گلستان نویسنده است ـما از فیلم هایش حرفی نمی زنیم چون موضوع صحبتمان در این جا داستان ست ـ وبرای یک نویسنده تنها یک اثر کافی ست که او را نویسنده بدانیم . بیژن نجدی به ازای همان کتاب لاغر وباریکش "یوزپلنگانی که ..." برای همیشه در تاریخ ادبی این مرزو بوم وچه بسا جهان ٬ نویسنده خواهد بود . همان طور که اگر گلشیری غیر از شازده احتجاب یاهدایت غیر از بوف کور یا دانشور غیر از سووشون هیچ اثر دیگری نمی نوشت . نویسنده بودن وماندگاری اثر به تعدد کارهای نوشتاری نیست بلکه به کاری ست که انجام شده ما همینگوی را تنها وتنها به خاطر پیرمرد ودریا نویسنده ی بزرگی می دانیم حتا اگر داستان های متوسط هم نوشته باشد .اما موضوع این هم نیست . موضوع این ست که چگونه می توان نویسنده ی تنهایی راپیداکرد وچون چه در زمانی که در ایران بوده و چه حالا که نیست اهل محفل ومصاحبه وباند نبوده ٬ مدام زیرذره بین برد و آثارش را به خاطر اخلاقش به نقد که نه بلکه به صلّابه کشید .

ابراهیم گلستان عبوس ست ٬وقتی که در ایران بود وکار می کرد اهل هیاهو نبود٬ در زمانه ی خودش پیشگام بود به همان دلیلی که هنوز هم که هنوز است نشانه های نو گرایی را درکارهایش می بینیم .کاری به سیاست نداشت ٬فقیر نبود ٬اهل دفاع از مظلومان وپابرهنگان هم نبود ـآن طور که آل احمد بود ـ اهل غر زدن وچهره نمایاندن های روشن فکری هم نبود ـ آن طور که هدایت بود ـ شعر انقلابی هم نمی سرود یا حتا شعر سیاه ـآن طور که شاملو وفرخزاد بودند ـ اما بود وثابت قدم هم بود وهیچ کدام از این ها نه ارزشی از او کم می کند ونه چیزی از بزرگان نامبرده کم. موضوع نوعی طرز رفتار است وبت های ذهنی ما .من شاملو را می ستایم وهدایت را و... مشت جلال را وقتی که در اعتراض به سانسور روی میز هویدا فرود آمد وبراهنی در جایی گفته بود که هنوز طنین صدای جلال در گوشم است .از این میان اما گلستان کار خود می کرد ٬ درسکوت وانزوا ٬در خانواده ای فرهنگی واهل ادب بود و طبیعی ست که چون منزوی بود دوستانی نداشته باشد یا دوستانی که دورش را بگیرند نداشته باشد . حالا او دور از وطن نشسته ٬ به تکه پاره شدن برخی آثارش می نگرد ٬ به ارزیابی هایی که از او می کنند وبت های ذهنی ما را که همزمان او بوده اند به خاطر دارد٬ طبیعی ست که آن شخصیت ها در ذهن او چنان نیستند که در ذهن ما .او پیر وعبوس شده ٬ پاسخ های تند به سوالات خبرنگاری می دهد که با او حرف می زند و چون نویسنده ی سخت گیری بوده ٬ آب بستن های ادبیات امروز را تاب نمی آورد . زبانش تند است واز قضا خوش مشرب هم نیست اما آیا این ها دلیل بر این می شود که به انکارش برخیزیم؟ وقتی که در کتاب نوشتن با دوربین به آقای جاهد مصاحبه گر می گوید :" وضع توصیف ادبی ٬ وضع انتقاد ادبی در زبان فارسی خرابه برای این که زمینه ی فکر کردن در زبان فارسی خیلی خیلی کم است .این هایی که می نویسند اصلا چرت وپرت می نویسند ."۱ برای مایی که در اینجاییم شاید طبیعی باشد که کمی به تریج قبایمان بربخورد اما خوب که نگاه می کنیم می بینیم مجبوریم برای نمونه آوردن بر این حرف گلستان هم که شده مطالعه ی بیشتری داشته باشیم تا پرت ها را از نقد ها جدا کنیم . نویسنده از آن ترشرو وبد اخلاق شده که با آثارش هم چنان کرده اند که با خودش ٬طوری که انگار می خواهند به حسابش نیاورند ولی او هست ٬ چون وزنه ای یا نه بهتر بگویم چون نقطه ی روشنی در ادبیات ایران می درخشد واین درخشش را نمی توان ندید گرفت .بنابراین به چاپ آثارش اقدام می کنند در حالی که خودش را ندید می گیرند .او در نامه ای که در ۳۱ جولای ۱۹۹۵ به برای سردبیر گردون می نویسد به نحوی از او می خواهد که به دادش برسد ونامه اش یا دادخواهی اش را بابت چاپ مثله شده ی داستان خروس به چاپ برساند .همان جاست که می گوید :" من در مورد خودم به تهمت ودشنام وهمچنین دروغ های فراوان رسیده بوده ام آن ها را شنیده بوده ام ودیده بوده ام ودیده بوده ام واعتنایی نکرده بوده ام ٬ حال هم می شود به خود بگویم این یکی هم روش ٬ اما شاید لازم است چشم نپوشیدن چون قضیه چنان دور برداشته است که حتی رسیده ایم به تمجیدهای جعلی از قول من در مورد کتاب هایی که اصلا نخوانده امشان حتی تا همین حالا.شاید حقارت مورد همیشه حکم می کرده است چشم پوشیدن .پنجاه سال است بیش وکم حقارت در این میانه مهم نیست ٬ ناصافی وکجی ومعوجی ست که باید ملاحظه اش کرد ."۲ و این کجی ومعوجی وناصافی او را به تنگ می آورد ٬ نویسنده ای را که آثارش نه خوب خوانده شده ونه خودش درست شناخته ٬ شاید چون جوجه تیغی در تیغ های دفاعی خود ـ که زبانش باشد ـ فرو رفته وکسی را جرات نزدیک شدن به او نیست واز طرفی از تمجید هم بیزار است .

گلستان نویسنده ی بزرگی ست وما به جای توهین وتحقیر خوبست که بزرگی اش را دریابیم :

" سایه اش روی دو گوش دیوار افتاده بود ته نیمه تاریک مطبخ ٬ چکه چکه آب که از شیر می چکید از نور ضعیف چراغ نفتی برق می زد .دیگ ها و کماجدان ها و کاسه های مسی ته مطبخ ٬ از روی طاقچه ها ٬سرد وعمیق به او نگاه می کردند ٬همان طور که فلز باید به او نگاه کند .باد از سوراخ جای شیشه ی پنجره نفیر می کشید وتو می آمد ."۳

وشاید این صدای خروس باشد ٬خروس بی محلی که سرها را می جنباند وآدم را تکان می دهد .تا کی می خواهیم همان طور خواب زده برای خودمان کف بزنیم ودلمان را به آثار جایزه گرفته ی بی بو و بخار خوش کنیم وقتی که ما صاحب چنین آثاری هستیم :" وقتی که در زدیم از روی سر در خانه خروس انگار پارس کرد .این دیگر اذان نبود اگر پارس هم نبود .یا شاید اذان همیشه باید این جور باشد ٬ بجنباند٬ در هر حال ما از جایمان جستیم ."۴


۱-نوشتن با دوربین ٬نشر اختران ٬۸۴٬ص ۱۱۷

۲-مقدمه داستان خروس ٬اختران

۳-به دزدی رفته ها ٬ از کتاب آذر ماه آخر پاییز ٬بازتاب نگار٬۸۴٬

۴-خروس٬اختران ٬۸۴٬

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

همه چیز بطالت است

باطل اباطیل ، جامعه می‌گوید ،باطل اباطیل ،همه چیز باطل است.انسان را از تمامی مشقتش که زیر آسمان می‌کشد چه منفعت است؟یک طبقه می‌‌‌روند وطبقه‌ی دیگرمی‌آیند وزمین تا به ابد پایدار می‌ماند.آفتاب طلوع می‌کند وآفتاب غروب می‌کند وبه جایی که از آن طلوع نمود می‌شتابد . باد به طرف جنوب می‌رود وبه‌طرف شمال دور می‌زند ،دور‌زنان دور‌زنان می‌رود وباد به مدارهای خود برمی‌گردد .جمیع نهرها به دریا جاری می‌شود اما دریا پر نمی‌گردد ،به مکانی که نهرها از آن جاری شد به همان جا باز می‌گردد .همه چیزها پر از خستگی است که انسان آن‌را بیان نتواند کرد.چشم از دیدن سیر نمی‌شود و گوش ازشنیدن مملو نمی‌گردد .آن‌چه بوده‌است همان است که خواهد‌بود ، و آن‌چه شده است همان‌است که خواهد شد وزیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست .آیا چیزی هست که درباره‌اش گفته‌شود ببین این تازه‌است ؟در دهرهایی که قبل از مابود آن چیز قدیم بود .ذکری از پیشینیان نیست ،از آیندگان نیز که خواهند آمد ،نزد آنانی که بعد از ایشان خواهند آمد ،ذکری نخواهد‌بود .

کتاب جامعه