بعضي نوشته ها هست كه نمي توانم نام داستان بر آن ها بگذارم مثل پست پنجره و در عين حال يك جوري يقه گيري مي كنند و رهايي از دستشان ممكن نيست طوري كه نمي توان بي خيالشان شد انگار هستند ونيستند . در واقع اين ها پرش هايي از خيالند كه تا رسيدن به داستان فاصله ي بسيار دارند فكر كردم شايد وبلاگ قالب خوبي براي بيان اين تكه هاي كوچك ذهن باشد و با سهيم كردن ديگراني كه آنرا مي خوانند بتوانم آن را براي خود معنا بخشم. پيرزن و عروسك هايش یکی از آنهاست.
نشسته روي ايوان و موهايش را دسته مي كند تا ببافد . پيرزني ست با موهاي يكدست سفيد و بلند. سبزه روست نه از اين پيرزن هاي سفيد ناز و صورتش كمي درشت ست اما در هيچكدام از اين نشانه هاي ظاهري چيزي كه دلالت بر بدجنسي او باشد وجود ندارد.
هرچند يك بار چادرش را به سر مي كشد مي رود در حياط را باز مي كند و سركي به كوچه مي كشد انگار كه منتظر كسي باشد و ما نمي دانيم منتظر كي. اما مي دانيم كه تنهاست يعني تنها زندگي مي كند شايد بچه ها و نوه هايي هم اين طرف و آنطرف داشته باشد كه آنها اينجا نيستند. تنهايي اش از آن تنهايي هايي نيست كه آدم دلش به حالش بسوزد كه مثلا آخر عمري كسي در از رويش باز نمي كند و حتما خيلي غمگين ست .نه ! ابدا تنهايي او را آزار نمي دهد نوعي بي نيازي يا تنهايي خود خواسته از رفتار و حركاتش پيداست. اهل نقاشي هم هست و گاه قلم مو به دست مي گيرد وشروع به كشيدن مي كند هميشه هم يك چيز مي كشد . يك زن با چادر خال خالي شايد حتي كمي پير و نيم رخ و البته بدون چهره كه سرش را معلوم نيست چرا به يك طرف كج كرده _ كج كه نه _ بلكه حالت قرار گيري سرش نسبت به بدن زاويه اي صد وهشتاد درجه اي دارد يعني انگار كه گردنش استخوان نداشته باشد و راحت مي تواند بچرخد و معمولا سرش در جهت عكس بدن ست و شكل سر شبيه هلال ماه كه دماغي هم از فرورفتگي آن بيرون زده و لبها كه خيلي هم پت و پهن ست و چند مژه ي بلند به جاي چشم و بقيه ي هلال هم خال خالي ست انگار كه چادر باشد روي سرش. با اين كه هميشه همين را مي كشد اما باز خودش كاري ست و اورا از پيرزن هاي ديگر متفاوت مي كند .
دوازده عروسك هم دارد كه همه را رديف روي تاقچه چيده و مي ايستد روبرويشان وبه آن ها نگاه مي كند وگاه گردگيري . عروسك ها همه زنان كوچك پلاستيكي هستند از آن قديمي ها كه دست و پاشان حركت نمي كند و لباس تنشان و چشم هاشان به جاي مژه و پلك فقط رنگ ست و با اينكه رنگ ورويشان كمي رفته اما حالتشان باقي ست چند تاشان دست به سينه دارند به حالت تعظيم يا دعا اين ها را به ياد مردگانش نگاه مي دارد هر عروسك براي يك مرده ي عزيز لابد .
شش گربه ي قد ونيم قد هم دارد . نه اشتباه نشود مثل پيرزن هاي خارجي نيست كه گربه نگه دارد اين شش تا همين جوري سر از حياطش در آوردند اول يكي بود كه بعد با بچه هايش شروع به پلكيدن در حياط كرد و پيرزن برايشان غذا مي گذاشت به آنجا عادت كردند و ماندگار شدند هيچوقت هم تعدادشان از شش تا بيشتر نمي شود يعني اگر يكي اضافه شود يكي خود به خود مي رود پس گربه ها تغيير مي كنند يعني همان شش تاي اولي نيستند و پيرزن اين را مي داند و به روي خودش نمي آورد انگار كه هميشه همان ها بوده اند .
اصلا اين پيرزن چه مي خواهد و در اين حياط چه مي كند با رديف عروسك هايش كه با چشم هاي آبي شان _ برخي دست به سينه _ خيره شده اند به روبرو . و او هنوز هم نشسته روي ايوان و بافتن آخرين دسته ي گيسويش را تمام مي كند نه ابدا پيرزني نيست كه پيري اش ترحم انگيز باشد انگار كه آدم جواني ست در حال بافتن موهايش وهزار جور كار هم روي سرش ريخته.
پيرزن خواب نمي بيند اين رازي ست كه فقط من مي دانم به كسي نگوييد.
(۲)
پیرزن از وقتی که فهمید می تواند مردگانی را لیست کند (از وقتی که دید می تواند افرادی رابشمارد که می شناخته وحالا مرده اند)دانست که پیر شده ست .آن وقت هنوز سی سالش هم نشده بود و پیری اش از همان هنگام اتفاق افتاد . او هر روز می نشیند – به حالت دعا – جلوی طاقچه ای که عروسک هایش را ردیف کرده و دست ها را بالا می برد وبه هم نزدیک می کند و دعا می خواند .کسی نمی داند دعای او چیست یا اصلا با زبان کدام دین نیایش می کند. مهم هم نیست مهم این ست که او هر روز وقتی که از خواب بیدار می شود، مردگانش را یاد می کند آن هم به این شکل .بعد سبد خالی اش را برمی دارد و از خانه بیرون می رود .در راه کم دیده شده که او با کسی حرف بزند، شاید هم بزند اما به نظر نمی رسد آشنایی طولانی ای با کسی داشته باشد در حد سلام شاید و احوال پرسی اما همان هم زیاد طول نمی کشد. کسی زیاد خودش را معطل او نمی کند آخر همه فکر می کنند که او نباید از جایی یا کسی خبر داشته باشد. بالاخره اگر آدم از جایی یا کسی خبر داشته باشد، خودش هم از دیگران پرس و جو می کند تا اخبارش کامل شود .گاه فقط در حد سر تکان دادن یا زدن لبخندی است، همین وبس .بیشتر وقت ها یی که به خانه می رسد سبدش خالی ست. شاید همسایه های کوچه ای که او ساکن آنجاست با خودشان فکر کنند خسیس ست یا به بهانه ای بیرون می رود، اما او را دیگر چه بهانه ای می تواند بیرون بکشد؟گاهی هم یک دانه خیار یا دانه ای بادمجان یا حتی مقداری سبزی ته سبدش دیده می شود ،اگر کسی سر خم کند و به دقت محتوایش را نگاه کند .
وقتی کلید به در می اندازد تا داخل شود همیشه صورتش را طوری می گیرد که از دو طرف نیمرخ دیده شود و این نیمرخ به طرز عجیبی نا کامل ست، درست شبیه نقاشی هایی که می کشد، با کمی تو رفتگی حتی .شاید هم فقط این طوربه نظر می آیدبه خاطر تاثیر نقاشی هایش اما این چیزی ست که خود من دیده ام با همین دو چشمم . وقتی هم که گیس هایش را هی می بافد و هی باز می کند، به این فکر نمی کند که اولین باری که توانست مرده ای را به خاطر آورد کی بوده، برای همین خودش نباید به یاد داشته باشد که از کی پیری به سراغش آمده یا از کی احساس کرده که دیگر پیر شده و خیال می کند همیشه همین طور بوده. ولی در حین بافتن گیس هایش وقتی لابه لای موهایش تارهای سیاهی را می یابد، آرزو می کند که کاش همه اش یکدست سفید شود، چون این طور هم زیباتر ست و هم به نظر خودش ملیح تر . بعد به آشپزخانه می رود و قابلمه ای خالی را تا نیمه آب می ریزد و می گذارد روی گاز تا بعد فکر کند که چه بپزد وبه این فکر می کند که آخرین عروسک از ردیف سمت چپ ،کدام خاطره را درذهنش زنده می کند از کسی که حالا به جایش نشسته .
(۳)
پیرزن به ردیف عروسکهایش روی طاقچه نگاه کرد .همه به نقطهای نامعلوم در روبرو خیره بودند ودستهاشان که به حالت دعا روی هم بود انگار بیکار مانده بود .چون در آن وقت پیرزن فکر کرد که عروسکها خوابند . دانههای نخود را که برای تمییز کردن آورده بود همان طور در دست می چرخاند وگردی قلمبه شان را لمس میکرد وقتی یکی از نخودها با تمام گردیاش از دستش سر خورد وروی زمین غلتید با خودش فکر کرد خوش به حالشان که آنها خواب نمیبینند .به آشپزخانه رفت در دیگ را برداشت وچند دانه نخود داخل آب در حال جوش ریخت وباز درش را بست در همان حال با خودش فکر میکرد که آنها نمیتوانند خواب ببینند چون نه کینهای از کسی دارند ونه خاطرهای .
خاطره ،خاطرات ،این ها چیزهایی بود که آزارش می داد ،خشم ،حسد ،کینه را بابزرگ نمایی وبزرگ بینی که در خودش یافته بود به بیرون پرتاب کرده اما خاطرات ! آن ها همیشه بودند یادهایی که به ذهنش چسبیده بودند مهم نبود که آنها یادهای خوشایند باشند یا ناخوشایند مهم این بود که آن ها حضورشان را به او تحمیل می کردند وعدمشان ؟به این هم فکر کرده بود آگر آنها نبودند زندگیاش رنگی نداشت نه خاکستری نه سیاه ونه سفید مطلقا هیچ با این وجود برای او که گوشهی کوچکی از ذهن زندگی وفضا را اشغال کرده بود سنگین بود برای بیوزنی او سنگین بود وتحمل می کرد درست مثل کوهی فرو رفته در سکوت سالیان ، پیرزن یادها را با خودش این طرف وآن طرف می کشید.
دوباره برگشت به اتاق تکیه داده به متکا پاهایش را دراز کرد ومدتی به همان حالت ماند با کمال تعجب متوجه شد که در این لحظه هیچ یادی به سراغش نمی آید هنوز خونسرد بود ومنتظر مانده تا یادها از گوشه وکنار سرک کشند ، خبری نبود .پاهایش را جمع کرد ودوباره تمرکز کرد سعی کرد به چیزی خاص فکر کند اما ذهنش در خلا بود یک لحظه اندیشید که این همان چیزی بوده که می خواسته اما میدانست که نه حالا وچنین بی خبر وبدون مراسم ، یادها باید از ذهنش بروند .سعی کرد توجهی نداشته باشد خودش را به بیخیالی زد تا بلکه خودشان در حواس پرتی او ذره ذره از گوشه وکنار سرک بکشند حتی سعی کرد بخوابد چشمانش را برهم گذاشت وخودش را رها کرد رها از فکر یادها .
مدتی گذشت ،پهلویش خشک شد حتی انگار چرتکی هم زدهبود اما باز هم دید که یادها نمی آیند، بلند شد وروبروی عروسکها ایستاد انگار بیدار شده وباز دعا را از سر گرفته بودند، وانمود میکردند که توجهی به او ندارند یعنی خودش اینطور خیال میکرد اما وقتی که بوی سوختن نخودها را درته دیگ شنید ، نمیدانست که آنها میتوانند بفهمند که چه هنگام یک عروسک میشوند یا نه !؟به آشپزخانه رفت وگاز را خاموش کرد تمام این کارها را که انجام میداد مثل راه رفتن وخاموش کردن شعلهی گاز ، استنشاق بوی سوختگی، اینها چیزهایی بود که در عروسکها نبود اما او در آن لحظه که نیمرخش روبه آینهی قدی قدیمی اتاق بود به این چیزها فکر نمیکرد فقط میدانست که هیچ یادی به سراغش نمیآید واوخودش را دید که با ذهن خلا گرفتهی عروسکها ، اما رو به قبله ایستاده ودستها را به بغل زده که آیا برای دعا آماده شود؟!
این هم چیزی نبود که به آن فکر میکرد .تنها فکرش این بود که حالا خودش هم یکی از آنها شده یا نه ؟!
(۴)
پیرزن ، مدتی همانطور وسط اتاق ماند ، انگار که آمدهباشد تا چیزی را بردارد اما یادش رفته چه چیز را .نگاهش به طاقچه و به سمت عروسکها خیرهماند .با خود فکر کرد که هرگز عروسک جدیدی نمیگیرد چون آخرینبار که رفتهبود تا برای یکی دیگر از درگذشتگانش، عروسکی به یادبود بگیرد ، هرچه گشت از آن عروسکها پیدا نکرد . نمیخواست یکشکلی عروسکها را بههمبزند .گذشته از آن ، حالا هر چه میساختند از اینهایی بود که چشمهای پرمژهشان باز وبسته میشد و موی آدمیزاد را هم روی سرشان کاشتهبودند ، دستها و گردنشان میچرخید و یکجا بند نبودند .برای همین بود که تصمیم گرفت دیگر عروسکی نگیرد و با همانها که دارد سرکند .
به طرف طاقچه رفت ، یکی از عروسکها را بالا گرفت و کلید بزرگ قدیمی را از جای خالیاش برداشت . عروسک را سر جایش گذاشت و به زیرزمین ، سراغ صندوقچهی بزرگ قدیمی رفت.درش که با قرچوقروچ باز شد، آلبوم بزرگ قدیمی را درآورد و عکس هایش را ورق زد . زیرزمین ، نیمهتاریک بود اما نه آنقدر که چشمهای تیزبین او درست نبیند . دنبال مدلی برای نقاشی میگشت .خودش هم انگار از تکرار یک مدل بهتنگ آمدهبود .ولی چارهای نداشت ، خیلی وقت بود که دیگر کسی سراغی از او نمیگرفت که بتواند آنها را مدلکند ، گو اینکه از این موضوع ملالی نداشت . نگاهش روی یک عکس ماند. عکس رنگورورفتهی سیاه و سفیدی از نیمتنهی یک زن. آلبوم را برداشت و روی لبهی پنجرهی کوتاه زیرزمین گذاشت و باز نگاهش کرد . زن ، دستهایش را طوری گرفتهبود که انگار داشته دست میزده و روبه دوربین لبخند میزد . روسریاش را آن قدر جلو کشیدهبود که هیچ مویی روی پیشانیاش پیدا نبود. دوباره نگاهش کرد ، حالت خندهاش طوریبود که اگر به چشمها نگاه میکردی انگار دارد گریه میکند و لی اگر به لبها دقیق میشدی داشت میخندید . عکس را از آلبوم بیرون آورد و همان طور که با عکس داشت از پلهها بالا میرفت با خود فکر کرد چه مدتست که دیگر کسی سراغی از او نگرفته ؟ به نظرش رسید از وقتی که شکل کلمات را با هم قاطی میکرد .فقط شکل کلمات را و نه معنایشان را . مثلا وقتی میخواست بگوید "رفتم شامپو خریدم " میگفت :"رفته بودم شوفاژ بخرم ". یا یکبار به مغازهداری به جای خرما گفته بود کپسول ؛ "آقا کپسولها کیلویی چنده ؟" و مغازهدار همانطور برٌوبرٌ نگاهش کرده و چیزی نفهمیدهبود .اوایل اشتباهاتش را تذکر میدادند و برایش اصلاح میکردند ، اما بعد از خیرش گذشتند چون خیلی زیاد شدهبود .
حالا همانطور که رو به عروسکها ایستاده بود تا یادش بیاید که چندمین عروسک یادمان این زن است ، به عکس هم نگاه میکرد و میدانست که در چهرهی هیچ مدلی ، چنین تصویری نقش نمیبندد ، همچنان در فکر گریهای بود که در پس لبخندٍ زن پنهان شدهبود یا لبخندی که در پس گریه ، خود را مخفی میکرد . عروسکها را از چپ به راست شمرد و به هفتمی که رسید مکثکرد . دستهای عروسک ، چسبیدهبههم به حالت دعا ، چیزی شبیه دست زدن آن زن در عکس بود . مداد و کاغذش را برداشت و روی بالکن جای همیشگیاش نشست تا شاید اینبار بتواند نیمرخی از آن لبخند را درآورد .