یکی بود یکی دیگر هم بود وهمین طور بودند ورفتند ورفتند تا به دوستی قدیمی ـدوست یکی شان ـ برخوردند .آن یکی پس از سال ها دوستش را در شهری دور می دید وسه نفری می رفتند ودر گوشه ای از شهر بزرگ می نشستند وچای می خوردند وگپ می زدند تا آن دوست که آن روزها مثل حالا سرشار از انرژی وطرح وبرنامه بود ٬ یک طرح ارایه کرد ؛ایده ی نوشتن یک داستان مشترک . داستان هایی که با دو یا سه نویسنده یا گروهی از نویسندگان نوشته شود .آن یکی از طرح دوستش خیلی خوشش نیامد چون به چنین کارهایی در داستان اعتقاد نداشت اما یکی دیگر ـنفر سوم ـ که تازه با دوست آن یکی داشت آشنا می شد از این طرح در ذهن خود استقبال کرد وحتا وقتی که با هم تنها شده بودند ذوق زدگی اش را به آن یکی ابراز کرد اما مخالفت همچنان مصرانه ادامه داشت .
زمان گذشت . زمان به جایی رسید که آن ها در شهری دور افتاده وخلوت واتاقی اجاره ای نه تلویزیونی داشتند ونه کامپیوتری .انگار که در غاری در قرون قدیمی زندگی می کنند . داشتن با شیوه ی صوفیان قدیم خودشان را از چشم دیگران دور می کردند ٬داشتند تلاش می کردند که از ذهن دیگران فراموش شوند ودر غار خود ساخته شان در آن شهر پناه گرفته بودند . شهری که در اوج ظهور انواع روزنامه ها ٬ تنها روزنامه ی قابل خواندنی که به آن جا می رسید جام جم بود وبا چه شوقی حوادثش را می خواندند وجدولش را حل می کردند .اما کافی نبود .کتاب هم البته بود . اما زمان در شهرهای کوچک ـخودتان می دانید - عجیب کند وکشدار می گذرد . این جاست که آن دیگری به حرف در آمد ودوباره پیشنهاد دوست آن یکی را تکرار کرد واو هم پذیرفت واین کار تبدیل شد به یک بازی . بازی با جملات وداستان ها .بازی با تخیل . این طور که یک نفر جمله ای می نوشت برای شروع داستان ودیگری جمله را ادامه می داد با جمله ی دیگر وهمین طور داستان پیش می رفت وآن ها هن هم را می خواندند وداستان شکل می گرفت .
حالا پس از سال ها که دیگر از غار وغار نشینی خبری نیست آن داستان ها راپیدا کرده ام ومی خواهم این بازی را با شما دوستان نویسنده و دیگرانی که به این خانه سری می زنند به اشتراک بگذارم . جمله ای از یک داستان را این جا می گذارم و هرکس قدم رنجه نمود واین پست را خواند بنا به ذوق خودش جمله ای در ادامه ی داستان بنویسد تا ببینیم این بازی به کجا می رسد وببینیم می شود آیا این طور یک داستان به صورت گروهی نوشت یا نه ؟ وبه جان آن دوست دعا کنیم که این پیشنهاد از او بود ودر فکر داستانی گروهی هم بود .واما داستان :
یکی(م.ایلنان ) :زن بیرون آمد ودر فضای گرفته ی بارانی رفت . توی اتاق بی پنجره مرد اسلحه ی رولور را برداشت و توپی را باز کرد . گفت : آخ اگه بدونی چقدر دوستت دارم ...نامرد ! وبی هوا گلوله را توی یکی از حفره های شش گانه گذاشت .توپی را چرخاند وچشم بسته آن را جا انداخت .گفت :گلوله ی رمینگتون ۲۶۰ ٬ حالا کجا وایسادی ؟ من حداکثر شش بار فرصت دارم مرور کنم کجا اشتباه کرده ام . فقط شش بار .
دیگری(دمادم) :بعد برگشت وپشت سرش را نگاه کرد . چهره ی پیرمرد درشت هیکل با هندوانه ای روی دوشش به نظرش آمد .انگار خمپاره اندازی را با خود حمل می کند وصاف ایستاده ونشانه گرفته است .سایه ی پیرمرد پشت سرش٬ از نظر محو نمی شد .به چپ وراست اتاق قدم می زد اما همه جا پیرمرد پشت سرش بود وزن جایی بیرون از اتاق دور ودورتر می شد .
یکی دیگر(خواب بزرگ ):پیرمرد زن بود و زن همان پیرمرد.اینها چیزهایی است که وقتی آدم رولور روی شقیقه خودش می گذارد می فهمد. بنگ .سقف هنوز چکه می کرد و کپی فیلمها روی میز بود.بنگ.باد از پنجره می خورد به صورتش و نه در بهشت و نه در جهنم بادی نیست تا به صورت آدم بخورد.بنگ سوم با بقیه فرق داشت.بنگ بود مثل بنگ .و زخم سفید روی چشم پیرمرد و انگشت پای زن که آن طور کجی قشنگی داشت. و بعد...
دیگری(پریا):سایه ی زن به سمت مرد بود اما دور می شد..
مرد اسلحه را روی پیشانی خودش گذاشت و نا خودآگاه پوزخند تلخی زد. دستش را انداخت در امتداد بدن. گفت: می دونم که زود بر می گردی. من می خوام اینجا دخل یه نامردو بیارم..همین جا..همین اتاق که بارها بهت گفتم دوستت دارم.. پس زود برگرد تا خودمو..
به گذشته فکر کرد. به اولین هایشان. به آخرین هایشان. به اینکه چرا هنوز بهش می گه دوستت دارم با وجود اینکه خیلی چیزارو می دونه که..
هنوز چشم دوخته بود به هوای گرفته ی بیرون. چند بار چشماشو بهم زد تا این فکرا از ذهنش بره..تا بغض از گلوش بره...
دیگری(لعل بذری):اما اينها چيزهايي نبودند كه بتواند از ذهنش بيرون كند .فكرهاي آزاردهنده اي كه مثل قير چسبيده بود به پس ذهن اش ؛ زن با آن خنده هاي لوند و لحن كشدار و پر عشوه اش ، دوباره آمد جلوي چشمش و نشست روي راحتي . بي قيد و رها ،پاها
را انداخت روي هم و سرش را تكيه داد به پشتي مبل .
حالا خوب در تيررس اش بود . مي توانست حتي دور بزند و برود از پشت سر تا باز
چشمش نيفتد به آن دو كاسه شراب و دست و دلش بلرزد و ...که هر چه کشیده
از همین دو کاسه ی شراب بوده تا به حال .
یکی دیگر(صفا):اشک و فضای گرفته بیرون نمی گذاشت نه سایه پیرمرد و نه زن را ببیند افکار آزار دهنده مثل مارهای سمی حالا داشتند به قلبش نفوذ می کردند دیگر تاب نیاورد چشمهایش را محکم به هم فشرد و ماشه را چکاند...
دیگری(شمیم ):صدای زنگ آپارتمان را که شنید، کابوس ناپدید شده بود اما رد پاهای آن، در همه جانش، داشت او را به مرز خفگی می کشاند. به ساعت نگاه کرد، نُه صبح بود. سه ساعت دیرتر بیدار شده بود. اگر امروز اولین روز بود که به سرکارش دیر می رفت، جای بخشایش باقی بود. در این هفته، این سومین روز بود که به بلای دیر بیدار شدن، گرفتار آمده بود. مگر دیشب چه خورده بود یا چه کرده بود که چنین کابوسی تولید شده بود. شاید خیلی وقت ها پیش تولید شده بود اما در انبار ذهنش قایم شده بود. سرش منگ منگ بود. نیاز به آن داشت که دوباره چشم هایش را ببندد. فقط برای لحظه ای که بتواند رد پای آن کابوس را پاک کند. اما صدای زنگ، دوباره و محکمتر از پیش شنیده شد. سراسیمه از تخت بیرون پرید. با لباس خواب و موهای آشفته، چادرش را روی سرش انداخت و در را باز کرد. صاحب منزل بود. آقای سکاکی. از این ماه باید پانزده هزارتومان بیشتر اجاره می پرداخت و گرنه تا یک هفته ی دیگر جُل و پلاسش توی کوچه بود.
یکی دیگر(خلیل جلیل زاده ):مرد همین که زن دررابازکرد آروغی زدوخودش راانداخت توی حیاط .
-ازسرسازش آمدم ...
زن چادرراپایینترکشید .سکاکی رامی شناخت . چشمهای هرزه ی زاغش را روی گلهای ریز روی سینه ی زن دوخت . حرصی بیدارشده ونوانگیخته توی نگاهش بود .یکی توی اتاق ماشه راکشید . مرد چفت درراکشید . مچ دست زن توی هوا تاب خورد .
_ بی شرم ...بی ...ناموس
یکی که توی اتاق بود داشت آخرین سیگارش رامی کشید . نیمه تمام رهاکرد .
((شیشمی ... هستش...حتما ...حس ششمم...ششمی ...هستش ...))
وتصورکرد مخ معیوبی راکه هرتکه اش جایی می خوردوبعد رد گلوله ی فرضی راگرفت به جایی که قاب عکس زن آویزان بود .
خون پریش می کند قاب را...
سکاکی روباه مستی بود که باطعمه اش بازی می کرد . روباه پیرمست بی حیا. زن روی زمین خراب شد .اندامش تاخورد . سنگینی تن مرد مست بدبو ونفسهای ... زن جیغ فروخورده اش را بیرون داد. صدانبود . چیزی شبیه زنجمویه ی درمانده ترین زن عالم . یعنی کسی نمی شنید .پس آنکه توی اتاق بود ؟ .
نشانه رفت مخش را . پس کله اش را . برایش همه چیز طبیعی بود . ماشه راچلاند. چندکلاغ ازسپیدارهمسایه پرکشیدند . هوره ی زن با نفیر ششمین گلولهدرهم آمیخت . زن تکانی به خود داد. مرد روی تنش ماسیده بود . بوی خون می داد.روی قاب چهره ی زن تریشه های چرب یکی جامانده بود ...
دیگری(طلوع):زن حسابی ترسید ه بود .تمام تن اش می لرزید . با این وجود با خودش فکر کرد باید کاری بکند.به سختی نعش مرد را به کناری زد و خودش را از زیر تنه ی سنگین سکاکی بیرون کشید .تن اش بوی مرگ گرفته بود.قسمت جلوی لباسش حسابی خونی بود.به سرعت به اتاق رفت و رو به مرد گفت:
چرا کشتی اش .می خواستی با یک چیزی بزنی تو سرش تا فقط بیهوش بشه.حالا باید چکار کنیم؟در همین موقع دوباره صدای زنگ در به گوش رسید .زن هراسان به مرد نگاه کرد.مرد اما همانطور خونسرد گوشه ی اتاق ایستاده بود و به حیاط چشم دوخته بود...
یکی دیگر(حجت صوفی):خوب آنچه تا این جا خوانده اید فصل های آخر کتابی ست که آنرا می بندم و می گذارم کنار و هرگز سراغش را هم نمی گیرم...همین الان دوباره آمده است داخل و ادای_پیرمردها را در می آورد...می رود و پیرزن اش را داخل می کند...دیگر نمی توانم به این رفت و آمد های مضحک بخندم...حتی می توانم پیش بینی کنم که دقیقا چه اتفاقاتی قرار است پشت سر هم بیافتد تا مرد در انتها کار_خودش را تمام کند...اصولا من به زنها معتقدم...اعتقاد چیزی ورای این حرفهاست...دلم می خواهد اعتقاداتم را از بین ببرم تا در انتها آن قوی ترهایشان باقی بمانند...زنانی که گلوله از درونشان رد می شود..دوباره آمده است داخل و دارد سعی می کند با اسلحه اش مرا بترساند...
دیگری(ابوالفضل حسینی):پشتی صندلی را می گیرم و روی دو پایه ی عقبی دنبال خودم می کشم تا به پنجره برسم . توی این اتاق لعنتی تنها چیزی که آدم را کمی آرام می کند نزدیک شدن به پنجره است . صدای موتور قراضه ای می آید. سعی می کنم حدس بزنم : شاید پست چی باشد که نامه ی اخراج پسر نظامی سکاکی را می برد . حتمن سکته می کند. بهتر ! پیرمرد سگ مصب ! شاید هم پیک موتوری رستوران هزار و یک شب است که دارد برای مهمان های پیرزن عیاش همسایه غذا می برد . ... چه قدر کش می آید این صدا ! کاش یارو ساقی پارک باشد . از همین جا صدایش می کنم و هر چه داشته باشد ازش می گیرم . به جهنم دارم دیوانه می شوم . مگر چه قدر آدم طاقت دارد . الان سه ماه و بیست و پنج روز است که پاکی دارم . همه اش هم به خاطر حرف زنیکه بود وگرنه خودم به درک ! اصلن می خوام بزنم که فنا بشم . نباشم . اما حالا چی . منو گذاشته رفته . اونم با کی . با اون مردک بی بته که حتم دارم حرومش می کنه .
با نوک انگشت روی کتاب می زنم. هر یک ثانیه یک ضربه ! می شمرم . هشت -نه -ده- یازده - دوازده ... هیجده ... موتوری نیامد . صدایش هم محو شد . فکر کنم برگشته . شاید هم داخل کوچه پیچیده . ... بیست و چهار-بیست و پنج - بیست وشش... ضربه ها طولانی تر شده . از روی بی حوصله گی خودم می فهمم . شد هر نفس یک ضربه . کتاب را باز می کنم . بهتر از این پنجره ی کسالت آور است.
یکی دیگر(علی رضا مجابی):وقتی اسلحه را دیدم... جا خوردم، از ترس که نه، از این که این چه جهان شومیست که همیشه یک نفر به خاطر آن چه که هست و نه آن چیزی که از او می خواهند باشد، به قتل می رسد؟! در خودم خزیدم و به کابوس مرگ نفرین فرستادم که فرصت دیدن و تجربه های متفاوت را از ما گرفته بود... در خودم نعره زدم، گمشو...مردک آدم ندیده!!!
دیگری(بهمن 59):درود . سپاس . بدرود . این تنها جمله - کلماتی بود که مرد توانست از حنجره ی خودش بشنود . آنگاه در مغزش صدایی پیچید : « گمشو ... مردک آدم ندیده .» و با صدای شلیک واقعی اولین گلوله ، مرد ک آدم ندیده ، برای همیشه درون قاب عکس فرو خفت و داستان یک زندگی را از یاد تمام اسلحه ها زدود . بر سر جنازه ی مرد ، کاغذی پیدا شد که روی آن نوشته بود : « برای شلیک ، تنها یک گلوله کافی است . درود . سپاس . بدرود . »
نه! این داستان را سر باز ایستادن نیست . می تواند تا ابد ادامه یابد ٬ می تواند همین جا یا حتا در جایی قبل از این تمام شود و یا افراد وشخصیت های دیگری وارد شوند ٬ مثل یک مهمانی بزرگ که تعداد مدعوین آن قدر زیاد است که هیچکس کسی را نمی شناسد وحتا صاحبخانه را ودر آخر متوجه شوند که میزبانی در کار نیست .این چند صدایی مطلق نیست ؟نمی دانم .بیشتر شبیه این ست که عده ی زیادی همه با هم حرف بزنند وگاه به گاه سکوت کنند وبه کلام دیگری گوش فرا دهند وباز ادامه ی صحبت خود را از سر گیرند . آیا این داستان ـبازی ـروایت مشخصه ای دارد ؟بیشتر مشخصه های داستان کلاسیک را دارد یا مدرن را ویا پست مدرن ؟اگر هر کدام از این ها ویا مشخصه های دیگری را دارد بیایید تا در پست بعد درباره اش به گفتگو بنشینیم ودرباره ی این طور نوشتن بحث کنیم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر