..."وقتی که باد سخن میگوید...."
دو نفر که روی صندلی های ردیف
وسط نشستهبودند در گوش هم پچپچ میکردند .
-:امشب ماشینو ورمیداریم و میریم
-:کدوم ماشین ؟! ماشینو که
سعید برد .
-:خب ! ماشین میگیریم
-:...
-:با ماشین همایون میریم خوبه
؟
-: من فکر نکنم بیام
[زن زانو زده و نگاه ماتش
را به آسمان کاغذی دوخته بود ]
-:[دمی به صحنه خیره ماند] من که میرم . توش کلی پوله
-:چقدر ؟!
-: کمش پنجاه تا
-:...
-: نمیآی ؟
-: [بدون این که سر بچرخاند ]مطمئنی ؟ برای دوتامون ؟!
-:بابارو ؟!فقط که برای پول
نیست . میآی؟!
-:...
-: میآی ؟!
-:اگه ماشین باشه و...
[صدای فریاد زن در سالن
پیچید ...]
"وقتی که باد سخن می
گوید ."
و پرده فرو افتاد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر