۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

…”وقتی که باد سخن می‌گوید….”

..."وقتی که باد سخن می‌گوید...."


دو نفر که روی صندلی های ردیف
وسط نشسته‌بودند در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند .

-:امشب ماشینو ورمی‌داریم و می‌ریم

-:کدوم ماشین ؟! ماشینو که
سعید برد .

-:خب ! ماشین می‌گیریم

-:...

-:با ماشین همایون می‌ریم خوبه
؟

-: من فکر نکنم بیام

[زن زانو زده و نگاه ماتش
را به آسمان کاغذی دوخته بود ]

-:[دمی به صحنه خیره ماند] من که می‌رم . توش کلی پوله

-:چقدر ؟!

-: کمش پنجاه تا

-:...

-: نمی‌آی ؟

-: [بدون این که سر بچرخاند ]مطمئنی ؟ برای دوتامون ؟!

-:بابارو ؟!فقط که برای پول
نیست . می‌آی؟!

-:...

-: می‌آی ؟!

-:اگه ماشین باشه و...

[صدای فریاد زن در سالن
پیچید ...]


"وقتی که باد سخن می
گوید ."


و پرده فرو افتاد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر