۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

کیستی

" من" جز چیزی احتمالی نیست و کسی که می گوید من فقط نیم رخ هایی از آن را درک می کند.دیگری ممکن ست دید و رویتی آشکارتر یا درست تر از او داشته باشد .
حتی اگر با نوشتن به تشریح خود می پردازم از آن روست که تا حدود زیادی می دانم که انسان هرگز نمی تواند خود را بشناسد بلکه فقط می تواند خود را نقل کند .

*خاطرات سیمون دوبووار- جلد دوم

برهوت

" برهوتی شده دنیا که تا چش کار می کنه،
                                              مرده اس وگور "
می گویند عصر غول های روشن فکری به سر آمده . شاید به همین ترتیب سر آمدن غول های هنری نیز .نویسندگان بزرگ ، شاعران بزرگ ، نقاشان ، فیلم سازان و هنر پیشگان بزرگ نیز ...
اما در این جایی که ما زندگی می کنیم موضوع از این هم فراتر رفته ، ما از غول های بزرگ هنری صحبت نمی کنیم ما از جامعه ای صحبت می کنیم که که دردش از دست دادن یکان یکان هنرمندانش است آن ها که هنر برایشان جامه ای بود برازنده بر تن و در این جا که  ساکن بودند غولی بودند برای خودشان اما حالا دیگر همان هم نیست. انگار صف کشیده اند وبی سر وصدا صحنه را خالی می کنند ، خالی شدنی که می دانیم جایگزینی برایشان نیست وشاید تا بعدهای دور هم نباشد .
پیش ترها که جوان تر بودم وهر چیزی مرا به شوق می آورد را به یاد دارم ،وقتی که در راهروهای نیمه تاریک وطولانی دانشگاه قدم می زدم و هر کتاب برایم کشفی بود ویا مقاله ای را که از نویسنده ای در مجله ای می یافتم .عصر عصر گردون بود ودنیای سخن و آدینه وچه ذوقی کردم وقتی دوستی برایم جامعه ی سالم را آورد و از آن هم بیشتر وقتی که مجله ی زنان را دیدم .بعدها را به یاد دارم ـ همین چند سال پیش ـ را که دوستی مجله ی هفت را نشانم داد و چنان ذوقی که می بایست بر نیانگیخت هر چند که از تعطیل شدنش چنان حسرتی خوردم که غافل گیر نشدنم را وقتی که اول بار دیده بودمش چون بار گناهی بر دوش گرفتم .مساله این نیست مساله حسرت خوردن است به قول بازیگر فیلم "هفت دلاور " جان فورد : " حسرته داداش ... حسرته ! "
دقیقن می توانم بگویم از کی دچار خاطره ی مرگ هنرمند شدم .پیش تر از آن را اگر بوده به یاد ندارم چون چنان کم بوده که مرگ روال عادی زندگی را داشته .اما از سال ۷۷ به بعد ، از همان هنگام که نویسندگان وشاعران چون زنجیره ای به هم پیوسته  رفتند ، سایه ی مرگ را بر دوش هر کسی که می خواندمش و دوستش داشتم می دیدم . چیزی مثل سایه ی نیم تنه ی مردی داس به دوش که در پشتشان می آمد ، خوب یادم هست وقتی که خاطرات گلشیری را از مجلس ختم حمید مصدق می خواندم و تو صیف حسی را که از پشت سر خود داشتند اما انگار از همان انگار آغاز شد .عزیزترین ها رفتند ، اول حمید مصدق مرد (بعد از آن زنجیره ی شوم ) و با آن شعر حماسی تغزلی هم رفت .به ترتیب نمی گویم اما به یاد دارم که بعد مشیری ، کسرایی و عجیب بود گلشیری در سن شصت واندی سالگی و بعد از آن شاملوی بزرگ ، آتشی و چه کسی باور می کرد علیرضا اسپهبد و همین طور بگیر وبرو تا مددی ، ژازه ، احمد محمود ، رادی ، خدای من ! انگار سایه ی داس بر دوش، خود کارگردانی را هم به عهده گرفته بود ، از آن سوی مرزها هم خبر می رسید البته چوبک و...و رفتند ورفتند تا نوبت به هنر پیشه رسید ، مرگ هنر پیشه ای که در نقش روشن فکر هامون چنان فرو رفته بود که صدا و چهره اش خود نمادی از روشن فکر شده بود هر چند که خود می گفت پیچیدگی ذهن هامون را ندارد و بسیار ساده تر از شخصیت اوست .
اما نه بار این حسرت را نمی توان به سادگی بر دوش گرفت .ما هنرمندانمان را از دست می دهیم و دست هامان روز به روز خالی تر می شود .این مردگان ، این ها که رفته اند چنان شتاب گرفته اند در رفتن که در این زمانه ی پرعسرت وآه و در این زمانه ای که سنگ روی سنگ بند نمی شود ترسم از آن است که این میراث بر زمین بماند و نسل جدیدی که می آید فراموش کار باشد که هست و این نسل چه نسل پر اندوهی ست .تنها می توانم  بگویم که :
"مردگان این سال [ها ] ،
عاشق ترین مردگان بودند ."

پیرزن و عروسک هایش3


پیرزن به ردیف عروسک‌هایش روی طاقچه نگاه کرد .همه به نقطه‌ای نامعلوم در روبرو خیره بودند ودست‌هاشان که به حالت دعا روی هم بود انگار بی‌کار مانده بود .چون در آن وقت پیرزن فکر کرد که عروسک‌ها خوابند . دانه‌های نخود را که برای تمییز کردن آورده بود همان طور در دست می چرخاند وگردی قلمبه شان را لمس می‌کرد وقتی یکی از نخودها با تمام گردی‌‌اش از دستش سر خورد وروی زمین غلتید با خودش فکر کرد خوش به حالشان که آن‌ها خواب نمی‌بینند .به آشپزخانه رفت در دیگ را برداشت وچند دانه نخود داخل آب در حال جوش ریخت وباز درش را بست در همان حال با خودش فکر می‌کرد که آن‌ها نمی‌توانند خواب ببینند چون نه کینه‌ای از کسی دارند ونه خاطره‌ای .
خاطره ،خاطرات ،این ها چیزهایی بود که آزارش می داد ،خشم ،حسد ،کینه را بابزرگ نمایی وبزرگ بینی که در خودش یافته بود به بیرون پرتاب کرده اما خاطرات ! آن ها همیشه بودند یادهایی که به ذهنش چسبیده بودند مهم نبود که آن‌ها یادهای خوشایند باشند یا ناخوشایند مهم این بود که آن ها حضورشان را به او تحمیل می کردند وعدمشان ؟به این هم فکر کرده بود آگر آن‌ها نبودند زندگی‌اش رنگی نداشت نه خاکستری نه سیاه ونه سفید مطلقا هیچ با این وجود برای او که گوشه‌ی کوچکی از ذهن زندگی وفضا را اشغال کرده بود سنگین بود برای بی‌وزنی او  سنگین بود وتحمل می کرد درست مثل کوهی فرو رفته در سکوت سالیان ، پیرزن یادها را با خودش این طرف وآن طرف می کشید.
دوباره برگشت به اتاق تکیه داده به متکا پاهایش را دراز کرد ومدتی به همان حالت ماند با کمال تعجب متوجه شد که در این لحظه هیچ یادی به سراغش نمی آید هنوز خونسرد بود ومنتظر مانده تا یادها از گوشه وکنار سرک کشند ، خبری نبود .پاهایش را جمع کرد ودوباره تمرکز کرد سعی کرد به چیزی خاص فکر کند اما ذهنش در خلا بود یک لحظه اندیشید که این همان چیزی بوده که می خواسته اما می‌دانست که نه حالا وچنین بی خبر وبدون مراسم ، یادها باید از ذهنش بروند .سعی کرد توجهی نداشته باشد خودش را به بی‌خیالی زد تا بلکه خودشان در حواس پرتی او ذره ذره از گوشه وکنار سرک بکشند حتی سعی کرد بخوابد چشمانش را برهم گذاشت وخودش را رها کرد رها از فکر یادها .
مدتی گذشت ،پهلویش خشک شد حتی انگار چرتکی هم زده‌بود اما باز هم دید که یادها نمی آیند، بلند شد وروبروی عروسک‌ها ایستاد انگار بیدار شده وباز دعا را از سر گرفته بودند، وانمود می‌کردند که توجهی به او ندارند یعنی خودش این‌طور خیال می‌کرد اما وقتی که بوی سوختن نخودها را درته دیگ شنید ،  نمی‌دانست که آن‌ها می‌توانند بفهمند که چه هنگام یک عروسک‌ می‌شوند یا نه !؟به آشپزخانه رفت وگاز را خاموش کرد تمام این کارها را که انجام می‌داد مثل راه رفتن وخاموش کردن شعله‌ی گاز ، استنشاق بوی سوختگی، این‌ها چیزهایی بود که در عروسک‌ها نبود اما او در آن لحظه که نیمرخش روبه آینه‌ی قدی قدیمی اتاق بود به این چیزها فکر نمی‌کرد فقط می‌دانست که هیچ یادی به سراغش نمی‌آید واوخودش را دید که با   ذهن خلا گرفته‌ی عروسک‌ها ، اما رو به قبله ایستاده ودست‌ها را به بغل زده که آیا برای دعا آماده شود؟!
 این هم چیزی نبود که به آن فکر می‌کرد .تنها فکرش این بود که حالا خودش هم یکی از آن‌ها شده یا نه ؟!







* برای دیدن قطعه های قبل این جا و این جا را ببینید .

باران

گلوله ی قرمز کاموا از دستش رها شد ،طول پله ها را طی کرد و کنار تک درخت خشکیده ی باغچه آرام گرفت.
در آن سوی نخ ،زن از دختر پرسید :دلم شور می زنه ،دیر نکرده ؟ و دختر که پاهایش را در آفتاب کم رمق پاییزـکنار باغچه دراز کرده بود گفت :گمونم امروز بارون بیاد.

تک افتادگی وادبیات جهانی نشده

ما می‌نویسیم ، همان‌طور که پیش از ما نویسندگانی می‌نوشته‌اند وپیشتر از آنها هم و این سلسله‌ی نوشتن همین طور ادامه‌داشته تا برسد به عصر کلاسیک ادبیاتمان که نوشتن بازهم امری بدیهی و چه‌بسا حیاتی بوده‌ست ولی از میان این همه نوشته ، این همه شعر، داستان ، نمایش‌نامه، رمان و...چند اثر راه بر گوش‌های جهانیان باز‌ کرده‌ست یا به عبارتی دیگرانی غیر از خودمان این صداها را شنیده اند ؟
در جهان پرصدایی که هر دهان آوایی ست وحرفی برای گفتن دارد آیا قلم ما هم به اندازه‌ی ذره‌ای از آن صداها که می‌شنویم وگوش می‌سپاریم به ذهن جهانیان راه یافته است ؟ من می‌گویم بسیار کم این صداهای وطنی شنیده شده ووقتی می گویم شنیدن منظورم مطالعات دانشگاهی که پژوهشگران وادیبان انجام می‌دهند نیست بلکه دقیقا منظورم آن‌هایی ست که کتاب می‌خوانند واکثریت جمعیت باسواد دنیا را تشکیل می‌دهند .غیر از حافظ و خیام و مولانا که توجه خاصی به او می‌شود وبا کمی اغماض حتی اشعار سعدی را هم که به شمار آوریم می‌بینیم که در برابر گنجینه‌ی ما از آن چه به نام ادبیات می‌خوانیم وداریم بسیار اندک ست .البته موضوع صبحت بر سر ادبیات کلاسیک نیست که بررسی خاص خود را می‌طلبد و با این که قسمتی از مشکلاتش با عصر حاضر مشترک ست اما بزرگترین ومهم‌ترین تفاوتش کلاسیک بودنش است وزمانه‌ای که از آن گذشته واین درباره‌ی ادبیات تمام ملت‌ها صادق ست. اما وجه مشترک آن باز هم برمی‌گردد به بسته‌بودن فضای ادبی وگوش به صدای غیربستن وبایدها ونبایدهایی که در طول قرون و اعصار دامن‌گیر اهل فضلمان بوده و هست و فلک هم که به مردم نادان نمی‌دهد زمام مراد .
اما صحبت ما بر سر ادبیات امروزی ست .امروزی به معنای نوین آن و از هنگامی آغاز می‌شود که ادبیات همپای مردم ،شکلی عام به خود گرفت و کتاب‌های ادبی از کنج طاقچه‌ی خواص راه به درون مردم یافت ، از عصر نوگرایی که در کشور ما از دوره‌ی مشروطه هر نویسنده‌ای تلاش داشت تا به رازی از رازهای زبان و روایت  دست یابد وچه رنج‌ها که کشیده‌نشد وچه محدویت‌ها وآزارها که به‌جان خریده نشد تا این طفل نوپا ، پا گرفت و گام برداشتن را آغاز نمود هر چند کند اما قطعی و محکم .
سخن بر سر این است که چرا ادبیات ما جهانی نمی‌شود ؟چرا زبانمان برای راه‌یافتن به کنه ضمیر تمامی مردم جهان الکن است ؟ برخی مشکل زبان را پیش می‌کشند وبرخی مشکل خط فارسی را که البته هر دودسته پربیراه نمی‌گویند .هم زبان و هم خط فارسی ،فاصله ای بعید با دیگر زبان‌ها و خطوط به خصوص زبان جهانی دارد ولی حتی اگر مشکل خط برطرف شود وچه بسا مشکل زبان هم وعلیرغم بی‌میلی تمامی اهل قلم بخواهیم مثل ترک ها با حروف لاتین کلمات فارسی را بنویسیم درست است که مشکل کمی حل می‌شود_ حداقل در خواندن متن ونه کشف معنا _ اما اگر این کار هم با تمامی خوبی‌ها وبدی‌هایش انجام گیرد ، بازهم همچنان مساله‌‌ی زبان  پابرجاست ولی آیا مشکل ما در جهانی نشدن ادبیات فقط مساله‌ی زبان است ؟ اگر این طور است ده‌ها نویسنده‌ی آمریکای لاتین که به زبانی غیر انگلیسی می‌نویسند وجهانی شده‌اند چه می‌شود ؟ غیر از آن‌ها اضافه کنید نویسندگان روسی، ژاپنی ، پرتغالی، ترک وحتی عرب _ که این دسته‌ی آخر در خط  با ما مشترکند _  پس  مشکل ما فقط زبان وخط نیست ،احتمالا مشکل ما در جهانی نشدن کوچک بودن نویسندگانمان هم نمی تواند باشد ،چون به شهادت آثار ترجمه‌ای که می‌خوانیم می‌توانیم نویسندگانی را در خود سراغ بگیریم که بسیار بزرگترند . نویسندگانی که انگشت به غم ودردهای مشترک بشری گذاشتند وروح عام انسانی را به کنکاش گرفته‌اند ،بومی بودن فضا تاثیری در جهانی شدن ندارد وچه کسی بومی‌گراتر از گارسیا مارکز که ادبیات خاص آمریکای لاتین را عرضه کرد . وقتی که آثار موراکامی را می خوانیم که به فارسی ترجمه شده پیشاپیش می توان فهمید که به بیشتر زبان های زنده ی دنیا ترجمه شده است ، بی آن که قصد هیچ مقایسه‌ای را داشته باشم می توانم داستان های اصیل _ ونه داستان های تقلیدی از متون ترجمه شده که این روزها باب است ،مثل آثار کارور و..._ و قائم به خود را مثال بیاورم که ارزش داستانی فوق العاده دارند اما فقط فارسی زبان‌ها می توانند آن‌ها را بخوانند تازه اگر بخوانند .
ما می‌نویسیم تا صدا داشته‌باشیم وصدا برای شنیده شدن است واگر صدایی شنیده نشود مفهوم صدا از بین خواهد رفت .چرا که ما در جزیره ای زندگی می کنیم که تعامل عادی‌مان را با جهان از دست داده ایم . در عصر ارتباطات با مشکل عدم ارتباط مواجهیم و همان طور که گوش بر صداهای دیگر بسته‌ایم صدای خودمان را هم نه تنها که نمی شنویم بلکه به بیرون نمی‌فرستیم . نگاهی به لیست کتاب‌های ترجمه شده نشان می‌دهد که ما فقط به شکلی خاص و گزینش شده که متاسفانه به شدت تحت تاثیر سلیقه ومد روز هم هست دست به انتخاب وترجمه‌ی آثار دیگران می‌زنیم . حیطه‌ای را که برای آثار انتخاب کرده‌ایم بسیار کوچک و تنها قلمرو روشن‌فکری را دربرمی‌گیرد درحالی که ادبیات برای یک جامعه مثل نان است وآب وگاه حتی از نان شب هم واجب تر . وقتی فقط کتاب‌های خاصی وارد می‌شود راه بر داستان‌های پلیسی ، ترسناک ، پورنو وچه وچه با عنوان ادبیات مبتذل بسته‌ایم و انتظارداریم که تمام کتاب‌خوان‌ها کتاب های روشن‌فکری بخوانند واین رویه کم‌کم در بین نویسندگان هم رایج می‌شود . دیگر برای نویسنده، نوشتن نه امری لذت‌بخش در کشف حوادث و ماجراهایی که در روح وذهن انسان تاثیر می‌گذارد بلکه جریانی می‌شود برای به رخ کشیده شدن و کم کم ادبیات از خانه‌ها حذف می‌شود ودوباره به همان دربارها _ که این بار محافل نویسندگان است _ محدود می‌گرددوکسانی کتاب می‌خوانند که می‌نویسند وکتاب‌هایی را از آن‌سوی مرزها به این طرف می آورند که خاص همان محافل باشد . با این اوصاف و با این جزیره‌ای که برای خود ساخته‌ایم آیا امکان دارد که ادبیات ما به عرصه‌های جهانی راه‌یابد ودیگران آثار نویسندگان ما را بخوانند آن قدر که مثلا ما بورخس و مارکز می‌خوانیم به همان نسبت که پیشترها آگاتا کریستی و بالزاک می‌خواندیم ؟   

پله های سنگی

از این در تنگ که رد شوی و پله های آن کوچه ی تنگ را تا آخر بالا بروی ، در انتهای کوچه زنی هست که می گویند فال ورق می گیرد اما تو باور نکن ، دروغ می گویند . او در خانه اش آینه ای گرد دارد که طالعت را درآن می بیند .
دست چروکیده از لای در بیرون آمد با نیم رخی از صورت : بیا پلاکشم رو این نوشتن .
دختر تکه کاغذ مچاله را از دست زن گرفت ،چادر سیاهش را به دورش پیچید وتا باد بخواهد چادر را از روی سرش بردارد صورتش را سفت گرفته بود وپله های باریک وتنگ را یکی یکی بالا رفت .از پشت سر شنید صدای زن را که : الهی سفید بخت شی.

سگ


                                                                                                       View Full Size Image

تنها سکوت بود وتصویر بی‌صدای تلویزیون که با کم وزیاد شدن نورش ، هوای دم غروب آپارتمان را با تاریک وروشن شدن‌هایش هاشور می‌زد . هردو نشسته بودند روی یک مبل وچشمان به تلویزیون بود اما چیزی نمی دیدند . مسابقات اسکی را نشان می‌داد در کوه‌های برف‌گرفته‌ی سرزمینی دور که از بالای کوه سر می‌خوردند و و از موانع مارپیچ می‌گذشتند ، یکی از اسکی‌بازان که به مانع برخورد کرد وچوب نشان را تکان داد ،نگاه زن از تلویزیون به سمت پنجره چرخید و مدتی همین‌طور ماند ، گوش به صدایی دور تیز کرده بود صدا اما در گوش دیگری نبود در عوض نگاهش به فنجان چایش بود که شکر رادر آن هم‌می‌زد ،صدای بر خورد قاشق به لبه‌‌های فنجان یک‌بار ، دو بار وبعد مثل صدایی مواج در آن سکوت فضای خانه دور گرفت. زن بلند شد ،پرده‌ را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت .منظره‌ی قبرستان قدیمی _جایی که زمانی روستا بوده وحالا شهرکی که ساکنش بودند _ اولین چیزی بود که به چشم می خورد .برگشت ونشست وباز چشمش به تلویزیون بود .مرد گفت :نگران نباش ...!طوری نمی‌شه ...تو باید با این مساله کنار بیای .زن همان‌طور که چشم از تلویزیون برنمی‌داشت گفت :من که گفتم با قبرستون مشکلی ندارم ،تازه خوشحال هم هستم که بالاخره خونه‌دار شدیم . صدای برخورد قاشق به لبه‌های فنجان هنوز بود که زن نگاهش به آن برگشت :چرا این‌قدر همش می‌زنی ؟!
_:پس موضوع چیه ؟...

قبل از خواندن ادامه ی مطلب لازم می دانم که اعلام کنم دوستی تا همین جا را داستانی کامل فرض کرده وآن را دوباره نویسی نموده است وجالب ست که در کامنتی خصوصی برایم نوشته من این داستان را متعلق به خود می دانم اما او فراموش کرده که تغییر اسکی به فوتبال ارائه ی ورسیون جدیدی از داستان نیست حتا اگر آن قاشق لعنتی بی نهایت بار به فنجان کوبیده شود .حال قضاوت را به شما می سپارم شما اسم این کار را چه می گذارید ؟

                                  سگ
تنها سکوت بود وتصویر بی‌صدای تلویزیون که با کم وزیاد شدن نورش ، هوای دم غروب آپارتمان را با تاریک وروشن شدن‌هایش هاشور می‌زد . هردو نشسته بودند روی یک مبل وچشمان به تلویزیون بود اما چیزی نمی دیدند . مسابقات اسکی را نشان می‌داد در کوه‌های برف‌گرفته‌ی سرزمینی دور که از بالای کوه سر می‌خوردند و و از موانع مارپیچ می‌گذشتند ، یکی از اسکی‌بازان که به مانع برخورد کرد وچوب نشان را تکان داد ،نگاه زن از تلویزیون به سمت پنجره چرخید و مدتی همین‌طور ماند ، گوش به صدایی دور تیز کرده بود صدا اما در گوش دیگری نبود در عوض نگاهش به فنجان چایش بود که شکر رادر آن هم‌می‌زد ،صدای بر خورد قاشق به لبه‌‌های فنجان یک‌بار ، دو بار وبعد مثل صدایی مواج در آن سکوت فضای خانه دور گرفت. زن بلند شد ،پرده‌ را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت .منظره‌ی قبرستان قدیمی _جایی که زمانی روستا بوده وحالا شهرکی که ساکنش بودند _ اولین چیزی بود که به چشم می خورد .برگشت ونشست وباز چشمش به تلویزیون بود .مرد گفت :نگران نباش ...!طوری نمی‌شه ...تو باید با این مساله کنار بیای .زن همان‌طور که چشم از تلویزیون برنمی‌داشت گفت :من که گفتم با قبرستون مشکلی ندارم ،تازه خوشحال هم هستم که بالاخره خونه‌دار شدیم . صدای برخورد قاشق به لبه‌های فنجان هنوز بود که زن نگاهش به آن برگشت :چرا این‌قدر همش می‌زنی ؟!
_:پس موضوع چیه ؟...
_:من قبرها‌رو دوس دارم همیشه احساس می‌کنم که یکی از اونایی که اون زیر خوابیدن شاید زمانی برا ی کسی عزیز بوده ،شاید کسی بوده که وقتی رفته جاش برای چند تایی خیلی خالی بوده ،خیال کن عزیزی از خود آدم
_:بهر‌حال شهرداری می‌خواد از این‌جا فضای سبز بسازه . شانه‌ای بالا انداخت وقاشق را روی نعلبکی گذاشت وهمان‌طور که چای می‌نوشید نگاهش به سمت تلویزیون رفت .
_:ولی اون صدا ...
_:صدایی نیس ...تو خیال می کنی ،قرصاتو خوردی؟...
زن بلند شد وبه آشپزخانه رفت وهمان‌طور که در استکان چای می‌ریخت آهسته گفت:...آره خوردم .
همان جا نشست ومشغول نوشیدن چای شد .خوب می‌دانست که هر جا می‌رود حضور او هست ،حضور آن سگ که مدام پشت سرش بود اما همیشه در فاصله‌ی خاصی از او راه می‌رفت ،هیچ‌وقت درست خودش را به او نشان نمی‌داد وتا می‌آمد نگاهش کند _آن‌طور که می‌گویند اگر به چشم سگ خیره شوی خجالت می‌کشد- می‌رفت در پناه دیوار نیمه‌ساخته‌ای یا حتا در کوچه‌ای آن‌طرف‌تر پنهان می‌شد ،درست تا پشت در آپارتمان با او می‌آمد بدون هیچ سر‌و‌صدا یا مزاحمتی اما همین که در هر گوشه‌ای که فکرش را می‌کرد او سر در‌می‌آورد ،حضور آزار دهنده ومزاحمی بود که رشته‌ی افکارش را می‌گسست وتمرکزش را از او می‌گرفت .دیگر وقتی راه می‌رفت اعتمادبه نفس لازم را نداشت ،چون له‌له نفس های سگی همیشه پشت سرش بود .اویل که می‌دیدش می‌ترسید ،تا اورا می‌دید گام تند می‌کرد ،چند قدمی که می‌رفت برمی‌گشت وپشت سرش را نگاه می‌کرد ،سگ همیشه در همان فاصله‌ی معین بود ووقتی می‌ایستاد او هم ایستاده بود .حالا دیگر نمی‌ترسید می‌دانست نه او ونه هیچ سگ دیگری قادر نیست آسیبی به کسی برساند همان وقت‌ها بود که به مرد گفته بود ومرد خیلی خونسرد جوابش داده بود "چاره‌اش یه تیکه گوشته ،اگه چیزی بهش بدی بخوره ،همیشه بهت وفاداره "وخودش فکر کرده بود تازه بدم نیس،تو این بیغوله‌ای که ما هستیم یه سگ جلوی در باشه ،حالا نه این‌که حتمن نگهبان اما خودش دلگرمیه . اما خوب می‌دانست که همه‌ی داستان این نیست ، سگ تکه گوشت را هم خورده ‌بود وتغییری نکرده وغیر از این که مهری به او نشان نمی‌داد،حضورش تهدید روشنی هم نبود.
سگ خود‌به‌خود وبا پای خودش این‌جا نیامده بود ، این را هر دو خوب می‌دانستند ، اما حالا یاد‌آوری آن موضوع برای هیچ‌کدامشان خوشایند نبود .
مرد بلند شد ، استکانش را روی اپن آشپزخانه گذاشت ، کتش را پوشید ،گوشی‌اش را در جیب گذاشت گفت :چیزی لازم نداری؟
_: نه...!
_ : زود می‌آم
_: نگران نباش من مشکلی ندارم .
و در را پشت سرش بست .تلویزیون هنوز داشت ماراتن نفس‌گیر اسکی‌بازان را نشان می‌داد .صحنه‌ها ولباس‌ها چنان یکدست بود که انگار مدام فیلمی را از اول برمی‌گردانند.
 یادش آمد که به صدای باز‌شدن در ورودی آپارتمان به پشت پنجره رفته‌بود .طبقه‌ی پایین هنوز خالی بود وبالایی‌ها هنوز نیمه ساخته .فقط خودشان بودند که در طبقه‌ی دوم این پنج‌طبقه  ساکن بودند وهر صدایی اورا به پشت پنجره می‌کشاند ، باران شلاق‌کش می‌بارید و او در نور ضعیف چراغ جلوی ساختمان پر‌هیب مرد را دید وسایه‌ی یک‌نفر دیگر را که خیلی تیره‌بود ودرست دیده نمی‌شد ، خم شده‌بود و کوتاه‌تر از مرد به نظر می‌آمد ،صدای گام‌ها را روی پله‌ها شمرد ودرست با آخرین شماره در را باز کرد ،کاری که همیشه می‌کرد و این‌طور انتظارش را نشان‌می‌داد .اول مرد را دید که سلام کرد وبعد برگشت وبه پشت سرش اشاره‌کرد وآن‌ها را به‌هم معرفی کرد . چادر سیاه زن خیس از باران به سرش چسبیده‌بود ،تقریبا تمام صورتش را پوشانده‌بود که این‌یکی اول با مهربانی چادر راز صورتش وبعد از اطرافش کنار‌زده‌ وگفته‌بود بیاید کنار بخاری تا برایش لباس گرم یا اگر می‌خواهد چادر دیگری بیاورد و زن با حجب و رو‌در بایستی چادر را داه‌بود وکنار بخاری چمباتمه زده‌بود . وقتی که در آشپزخانه بود مرد برایش توضیح داده‌بود که چرا وچطوری امشب آورده‌اش این‌جا .بهر‌حال همکارش بود ، راه زیادی را از تهران تا این‌جا آمده‌بود برای پیگیری کارش که بن بست می‌خورد وکارش که یک‌روزه تمام نمی شود مجبور به برگشتن بوده تا باز فردا بیاید که بعد فکر کرده خوبست همین‌جا در مسافرخانه‌ای جایی سر کند که مرد از او خواسته به منزل او بیاید چون که این جا به زن تنها اتاق نمی‌دهند وگذشته از آن بهر حال می‌خواسته تعارفی هم کرده باشد که حالا خانه‌ای هست و چرا مسافر‌خانه؟ البته که همه چیز عادی بوده برای زن که حالا توی آشپز‌خانه مشغول پخت‌وپز بود و از همان‌جا گاه‌گاه زن را نگاه می‌کرد که همان‌طور چمباتمه زده کنار بخاری بود ومرد را که روی مبل کنار بخاری نشسته‌بود و ظاهرا صورتش به تلویزیون بود اما نمی‌دانست چرا خیال می‌کند با ایما و اشاره با زن حرف می‌زند .او از گوشه‌ی چشم می‌پایید و باز حواسش سرگرم پخت‌وپزش می‌شد و تا می‌آمد نگاه کند همه‌چیز عادی بود .با صدای بلند گفته‌بود :ببخشید خانوم زرآبی ؟!...درست گفتم ؟
زن با حجب و صدایی ظریف گفته‌بود :بله! فرحناز ....
_: فرحناز خانوم غریبی نکنین بیاین این‌جا
_:شرمنده‌ام ،امشب راضی به زحمت شما نبودم .چشم ! الان می‌آم کمک می‌کنم .
وزن دیده‌بود که فرحناز با دستپاچگی نگاهی به مرد کرده‌ و نیم خیز ‌شده‌بود که بیاید که مرد بلند شد و آمد:عزیزم ... خیلی تو زحمت افتادی ، کاری نداری ؟من سالاد درست کنم ؟... وزن گفته‌بود که کاری ندارد .حتی شام درست وحسابی هم نخورد فرحناز و بعد هم که مرد رفت تا بخوابد و او نشست تا کمی با مهمانش صحبت کند باز هم فرحناز از خجالت بیرون نیامد ویا چشمش مدام به شعله‌ی آبی بخاری بود یا ناخن‌هایش را می‌جوید و حرف‌های زن را با بله یا نه ویا فقط لبخندی تایید یا رد می‌کرد تا این‌که زن رختخواب آورده بود تا  کنار بخاری بخوابد و خودش هم برای این‌که مهمانش غریبی نکند ،همان‌جا روی کاناپه دراز کشیده‌بود و اصلا نفهمیده‌بود که چطور خوابش برده‌‌بود که با صدای رعد از خواب پرید وبلند شد و نشست که دید مرد در آشپزخانه دارد چای می‌ریزد ._: صبح به خیر ...ترسو خانوم !...
نگاهش افتاد به جای خالی فرحناز و رختخوابی تا نکرده ویک شانه‌ی سر که روی بالش جا مانده بود .پرسید:پس کو...رفت؟
مرد همان‌جا که ایستاده بود شانه‌ای بالا انداخته و گفته‌بود ، وقتی بیدار‌شدم نبود .
_: یعنی نصف شب!؟
_: شاید هم صبح زود ...بهر‌حال من که خواب بودم . تو چطور نفهمیدی، این‌جا خوابیده‌بودی ؟
زن یادش آمد ، به‌نظرش می‌رسید که صدای پچ‌پچه‌ای را شنیده وبعد باز رعد و غرش هوا وباز پچ‌پچه ،این صداهای ظریف وبلند تا صبح در خوابش امتداد داشته‌بود تا این غرش آخری که او را از خواب پرانده‌بود. انگار صدای سقوط تیر‌آهنی از ارتفاع باشد ،انگار که ستون‌های بر‌پا شده‌ی طبقات بالایی کنده‌شده و درست روی سر آن‌ها فرود‌آمده . مرد گفته‌بودچایی بریزم؟ و او به خود‌آمده چشمانش را مالید.
_: آره ...آره بریز ...پس رفت!؟
_: هوم
_:چرا بی‌خبر ؟ بی‌خداحافظی ؟
_: شاید نمی‌خواسته مزاحم بشه
_: مزاحم؟ این‌طور که بدتره .
_:خب من از کجا بدونم ؟ تازه از خواب بلند شدی ،دست‌ورو نشسته باز سیل سوالات دنباله‌دار راه افتاده .
زن مشتی آب به صورتش زده‌بود ودر فاصله‌ی پاشیدن مشت اول تا دوم بود که صدا را برای اولین بار شنیده‌بود . هنوز آب در مشتش بود که همان طور ایستاد ، یک عوی کش‌دار وممتد ،آب را به صورت زده یا نزده به سمت پنجره رفته‌بود .
زمین از باران شب قبل گل بود ، وقتی پنجره را باز کرده‌بود بوی باران ونم با غرش‌های گاه‌گاهی هوا به خانه ریخته‌بود که همان‌جا سگ را دید ، درست روبه پنجره ایستاده‌بود وبه چشم‌های او زل زده‌بود . از آن شب که زن رفته‌بود حضور سگ یا سایه‌اش همیشه پشت سرش بود .انگار چیزی از او طلب می‌کرد که زن نداشت تا پس دهد .