پیرزن به ردیف عروسکهایش روی طاقچه نگاه کرد .همه به نقطهای نامعلوم در روبرو خیره بودند ودستهاشان که به حالت دعا روی هم بود انگار بیکار مانده بود .چون در آن وقت پیرزن فکر کرد که عروسکها خوابند . دانههای نخود را که برای تمییز کردن آورده بود همان طور در دست می چرخاند وگردی قلمبه شان را لمس میکرد وقتی یکی از نخودها با تمام گردیاش از دستش سر خورد وروی زمین غلتید با خودش فکر کرد خوش به حالشان که آنها خواب نمیبینند .به آشپزخانه رفت در دیگ را برداشت وچند دانه نخود داخل آب در حال جوش ریخت وباز درش را بست در همان حال با خودش فکر میکرد که آنها نمیتوانند خواب ببینند چون نه کینهای از کسی دارند ونه خاطرهای .
خاطره ،خاطرات ،این ها چیزهایی بود که آزارش می داد ،خشم ،حسد ،کینه را بابزرگ نمایی وبزرگ بینی که در خودش یافته بود به بیرون پرتاب کرده اما خاطرات ! آن ها همیشه بودند یادهایی که به ذهنش چسبیده بودند مهم نبود که آنها یادهای خوشایند باشند یا ناخوشایند مهم این بود که آن ها حضورشان را به او تحمیل می کردند وعدمشان ؟به این هم فکر کرده بود آگر آنها نبودند زندگیاش رنگی نداشت نه خاکستری نه سیاه ونه سفید مطلقا هیچ با این وجود برای او که گوشهی کوچکی از ذهن زندگی وفضا را اشغال کرده بود سنگین بود برای بیوزنی او سنگین بود وتحمل می کرد درست مثل کوهی فرو رفته در سکوت سالیان ، پیرزن یادها را با خودش این طرف وآن طرف می کشید.
دوباره برگشت به اتاق تکیه داده به متکا پاهایش را دراز کرد ومدتی به همان حالت ماند با کمال تعجب متوجه شد که در این لحظه هیچ یادی به سراغش نمی آید هنوز خونسرد بود ومنتظر مانده تا یادها از گوشه وکنار سرک کشند ، خبری نبود .پاهایش را جمع کرد ودوباره تمرکز کرد سعی کرد به چیزی خاص فکر کند اما ذهنش در خلا بود یک لحظه اندیشید که این همان چیزی بوده که می خواسته اما میدانست که نه حالا وچنین بی خبر وبدون مراسم ، یادها باید از ذهنش بروند .سعی کرد توجهی نداشته باشد خودش را به بیخیالی زد تا بلکه خودشان در حواس پرتی او ذره ذره از گوشه وکنار سرک بکشند حتی سعی کرد بخوابد چشمانش را برهم گذاشت وخودش را رها کرد رها از فکر یادها .
مدتی گذشت ،پهلویش خشک شد حتی انگار چرتکی هم زدهبود اما باز هم دید که یادها نمی آیند، بلند شد وروبروی عروسکها ایستاد انگار بیدار شده وباز دعا را از سر گرفته بودند، وانمود میکردند که توجهی به او ندارند یعنی خودش اینطور خیال میکرد اما وقتی که بوی سوختن نخودها را درته دیگ شنید ، نمیدانست که آنها میتوانند بفهمند که چه هنگام یک عروسک میشوند یا نه !؟به آشپزخانه رفت وگاز را خاموش کرد تمام این کارها را که انجام میداد مثل راه رفتن وخاموش کردن شعلهی گاز ، استنشاق بوی سوختگی، اینها چیزهایی بود که در عروسکها نبود اما او در آن لحظه که نیمرخش روبه آینهی قدی قدیمی اتاق بود به این چیزها فکر نمیکرد فقط میدانست که هیچ یادی به سراغش نمیآید واوخودش را دید که با ذهن خلا گرفتهی عروسکها ، اما رو به قبله ایستاده ودستها را به بغل زده که آیا برای دعا آماده شود؟!
این هم چیزی نبود که به آن فکر میکرد .تنها فکرش این بود که حالا خودش هم یکی از آنها شده یا نه ؟!
* برای دیدن قطعه های قبل این جا و این جا را ببینید .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر