۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

باران

گلوله ی قرمز کاموا از دستش رها شد ،طول پله ها را طی کرد و کنار تک درخت خشکیده ی باغچه آرام گرفت.
در آن سوی نخ ،زن از دختر پرسید :دلم شور می زنه ،دیر نکرده ؟ و دختر که پاهایش را در آفتاب کم رمق پاییزـکنار باغچه دراز کرده بود گفت :گمونم امروز بارون بیاد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر