۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

پله های سنگی

از این در تنگ که رد شوی و پله های آن کوچه ی تنگ را تا آخر بالا بروی ، در انتهای کوچه زنی هست که می گویند فال ورق می گیرد اما تو باور نکن ، دروغ می گویند . او در خانه اش آینه ای گرد دارد که طالعت را درآن می بیند .
دست چروکیده از لای در بیرون آمد با نیم رخی از صورت : بیا پلاکشم رو این نوشتن .
دختر تکه کاغذ مچاله را از دست زن گرفت ،چادر سیاهش را به دورش پیچید وتا باد بخواهد چادر را از روی سرش بردارد صورتش را سفت گرفته بود وپله های باریک وتنگ را یکی یکی بالا رفت .از پشت سر شنید صدای زن را که : الهی سفید بخت شی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر