۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

در نکوداشت غلامحسین ساعدی و رنج هایش

   طَرَف بَیَل

" ماه ، رنگ
پریده و بادکرده  از طرف  پروس بالا می آمد "
از آن وقت که
اسلام رفت ، اهالی بَیَل در گوشه و کنار پراکنده شدند . وقتی که اسلام بی‌خبر و
خداحافظی گاری‌اش را برداشت و آرام و خمیده قامت ، با سایه‌ای در خود فرورفته ،
کوچه‌های تنگ و باریک بَیَل را پشت سرگذاشت و چنان گام برداشت که کسی به صدای گام‌هایش
برای وداع نیاید وبه ناکجاآبادی رفت که خودش هم نمی‌خواست ، دیگر برای اهالی بَیَل
دل و دماغی نماند. در راه فقط یک نفر او را از دریچه‌ی همیشگی ‌اش به کوچه دیده‌بود
و نشنیده‌بود که اسلام مثل همیشه پاسخش دهد وقتی که پرسید : " ها ! مشد اسلام
کجا می‌ری ؟ " ...و او رفت که رفت به جایی که نه زبان مردمانش را می‌دانست و
نه می‌خواست بداند تا باز با درد آنان نیامیزد .عفونت جهل بَیَلی‌ها بود که او را
از آن‌جا بیرون می‌راند .
بَیَلی‌ها را پس
از آن دیگر پای ماندن نبود ‌‌، برخی فرزندانشان را در گوشه و کنار دنیا  پراکنده کردند ، بی‌آن‌که کسی بشناسدشان یا به
دنبال نشانی از خود باشند  . آن‌ها رفتند
تا درهیاهوی جمعیت گم شوند و برخی دیگرکه در همان ولایات اطراف ماندند و هنوز و
همیشه در فکر رفتن به ، جایی برای گم شدن هستند.
 " اسلام" که رفت ، بَیَلی‌ها از آن‌جا
رفتند . اول از همه کدخدا راه افتاد و به سمتی رفت و بعد یکی یکی، زن مشد حسن و
بچه‌ها و دیگران و دیگران . آنان در سراسر ولایات اطراف پراکنده شدند و بیماری جهل
و فقرشان را چون طاعونی واگیر همه جا منتشر کردند. فقر آن‌ها که نشانه‌ای از جهلشان
بود در سراسر بلاد گسترش یافت و همه گیر شد .  برخی که رفته‌بودند ، خبری از آن ‌ها نشد و آن‌هایی
که مانده‌بودند این بیماری خطرناک را نسل به نسل منتقل کردند تا به جایی رسید که
عنوان "این جامعه بیمار است "
برترین تعریفی شد برای بَیَلی‌های به جای‌مانده. فقر البته اندکی تغییر شکل
داد و در چیزهای دیگری تسری یافت . بَیَلی‌ها از نظر اجتماعی – اقتصادی – سیاسی و
فرهنگی و مذهبی به شدت بیمارند . در جامعه همه‌جور انسانی یافت می‌شود که به راحتی
می‌توان مهر بَیَلی را بر پیشانی یا در آزمایش "دی.ان.ای" اش یافت  .از میان آن‌ها
برخی قصد هدایت دیگران را دارند . برای برخی علم از آسمان نازل می‌شود ،
یکی قصد نجات دنیا رادارد در حای که خود چشم به دهان دیگرانی‌ست که حرف می‌زنند و
هرکس به نوعی  در عفونت خودش دست و پا می‌زند
.  سینماها و مراکز فرهنگی نیمه‌باز و یا
تعطیلند و اگر هم باز باشند راهی به جایی نمی‌برند ، کتاب‌ها هنوز خلق نشده و به
بازار نیامده ، خفه و خاموش می‌شوند ، مردم به شدت به هم بدبین‌اند و به هر کجای این
جامعه که نگاه کنیم نشانه‌های بیماری از در و دیوارش بالا می‌رود ، حتی ماه هم ورم
کرده و تب‌دار است و هوای پاکیزه‌ی دم صبح مثل پیشترها به دل نمی‌نشیند . بَیَلی‌ها
از وقتی که اسلام  – که خودش هم مثل
نویسنده‌اش هیچ‌گاه مناسبت نامش را با خودش نیافت – رفت به دست‌های بیکار و و
بیهوده پرسه زنشان در هوا چشم دوخته‌اند و به امید دریچه‌ای اند که از آن به بیرون
نگاه کنند تا بپرسند :" ها مشد اسلام ! چه خبر ؟ "اما روزنه‌ی دریچه را
با نگاه کور خود بسته‌اند  تا فراموشی و
نادانی حاکم بلامنازع  قلمروشان بماند  تا  در
کوچ اسلام فراموش کنند مردی را که رفته‌است چگونه فکر می کرد او شاید می‌دانست درد
بَیَلی‌ها را ، دردِ فقر اندیشه ، فقر آزادی و فقر شادی.   

به خاطر دموکراسی

نمی دانم در کجای تاریخ انسانی جهان ایستاده ایم . نمی دانم که داریم با خود و گذشته و آینده مان چه می کنیم . فقط می دانم که ما خواسته و نا خواسته داریم با نگاهی وارونه به جهان و مفاهیم انسانی می نگریم و این وارونگی را در آینه ی مقعر خود می تابانیم .
دموکراسی نتیجه ی تلاش انسان است در طول تاریخ ، تلاشی اگر نه مشترک بین تمام ملت ها که حداقل تمام آن ها به نتیجه ای مشترک درباره ی آن رسیده اند و این نتیجه گیری را هیچ ملتی آسان به دست نیاورده است اما ما طوری برخورد می کنیم که گویی معنایش را نمی دانیم و مثل طفل تازه به مدرسه رفته ای که معلم می خواهد با زبان بی زبانی حروف و اصوات را برایش معنا کند با آن مواجه می شویم .
ما می دانیم منظورمان از مشارکت چیست و می دانیم هر نوع خللی به مشارکت جمعی وارد آوردن چه خللی را در سیستم حیات اجتماعی وارد خواهد آورد اما بازهم این تحفه ی گران قیمت را قدر نمی دانیم .
درست است که در ثبت نام کاندیدهای ریاست جمهوری هر فردی و با هر اندازه سواد و و ضعیتی شرکت نموده است و بازهم می دانیم که این رفتارها نه تنها شرکت در بازی سیاسی گروهی نیست - چه  خود می دانند که  میسر نخواهد بود  - بلکه نشانه ای از اعتراض است ، اعتراض به چیزی که هست و نمی خواهند باشد و به خاطر اندیشه ی فردگرایانه ی وحشتناکی که ما ایرانی ها داریم خیال می کنند خود می توانند اوضاع را به سامان کنند . اما هر چه باشد و هر تحلیلی به خاطر این و ضعیت بخواهیم صادر کنیم هرگز نباید حریم دموکراسی را بشکنیم . کاری که با زیرکی محض برخی درصدد اجرایش هستند وقتی که به پیرمرد هشتاد ساله یا آن مردی که با قیافه ی کابویی  برای ریاست جمهوری ثبت نام کرده خنده های ریز می کنند یا مخفیانه به روی مردم لبخند می زنند ، در واقع دارند خشم خود را از دموکراسی نشان می دهند که این است : بیایید و نگاه کنید که معنای دموکراسی همین است این مسخره بازی ها " ! این خنده ها و ایراد گرفتن ها در واقع دارد ذره ذره جای این حرف را باز می کند که هرکس نمی تواند کاندید شود و با قوانینی باید این وضعیت را محدود کرد و در عین حال که این حرف را می زنند، ردصلاحیت شدن تمام  کاندیدهایی از این دست را توسط شورای نگهبان نادیده می گیرند  و انگار نه انگار که شورای نگهبانی هم هست  اما از کجا معلوم که این محدود کردن ها تا کجا خواهد رفت  . امروز با قانونی مانع حضور پیرمرد یا جوانی می شویم یکی به دنبال راه حلی و یا دردلی برای مشکلات است و دیگری می خواهد نگاه ها را به سوی خود بکشد گرفتن  این دو خواسته ی کوچک  از آن ها آیا معانی دیگری در خود نخواهد داشت ؟ معانی ایی که به ریش دموکراسی و هر چه مردم سالاری ست بخندد ؟

نشر اکاذیب

نه! اشتباه نکنید . قصد ندارم که سخن  کذب بگویم  .حتی نمی‌خواهم درباره‌ی معضلی به نام انتشار و گسترش اکاذیب یا همان " دروغ‌ها " حرفی بزنم . قصدم پیشنهاد موسسه‌ای انتشاراتی‌ست به همین نام . در فرهنگ لغات معاصر ما ، هیچ کلمه‌ای در جای خود نیست و هر کلمه ، معانی‌ایی نه فراتر از خود که وارونه با خود را یافته است ، شاید یکی از علل بحران شعر – هنری که فقط و فقط به کلمه متکی‌ست – همین باشد و این سردرگمی کلمات بحران نقد را هم سبب شده . ما منظورمان دقیقاً آن چیزی نیست که می‌گوییم و همین طور دقیقاً منظورمان آن چیزی هم نیست که مخاطب حدس می‌زند ، حتی برای خودمان هم دقیقاً واضح نیست چون در ذهن ما ، مجموعه‌ای از کلمات ، با معناهایی همزمان مترادف و متضاد و متناقض ردیف می‌شود و این موضوع باعث می‌شود که نتوانیم منظورمان را آن‌طور که باید به سلامت به مخاطب برسانیم و برای همین بیشتر سعی می‌کنیم  از معناهای بیشتر رایج  استفاده کنیم ، این موضوع برای واژه‌های ترکیبی بیشتر شده و ما چنان از معناهای به زوررایج شده استفاده کرده‌ایم که معنای اصلی واژه‌ها فراموشمان شده.  
برگردیم سراغ نشر اکاذیب خودمان! این فقط یک نام پیشنهادی ست برای تمام ناشرانی که که در حوزه‌ی ادبیات خلاٌقه و به‌خصوص داستان کار می‌کنند . برای تمام داستان نویسان ، منتقدان ، اهالی فرهنگ و حتی سینما و روزنامه‌نگاران که دور هم جمع شوند و موسسه‌ای انتشاراتی به همین نام تأسیس کنند . باور کنید خیلی زود جا می‌افتد و با این نام در قالب انتشاراتی هم مثل عادت‌های دیگرمان " عادت " می‌کنیم . اگر معتقد باشیم که هر اثری مجموعه‌ای از دروغ‌ها را در خود جای داده (و جالب این که در مورد کار آخر پدرام رضایی‌زاده ، آتش گرفتن۴۰۵، دروغ هم نبوده ) .
 در این انتشاراتی ، نویسندگان از گوشه و کنار کشور – حتی می تواند شعبه های کوچکی هم در شهرستان ‌ها داشته باشد –می‌توانند آثارشان را منتشر کنند  ، این‌طور هم کار وزارت فخیمه‌ی فرهنگ و ارشاد ساده‌تر می ‌شود و می‌داند که کارهای کدام انتشاراتی را باید زیر ذره‌بین بگیرد – البته اگر واقعاً از حرف خودش درباره‌ی انحرافات اساسی کتاب‌های علوم طبیعی کوتاه آمده‌باشدکوتاه آمده‌باشد و چه بسا کتاب‌ها ی مهندسی و ریاضیات ، چون در غیر این‌صورت دایره‌ی فعالیت این انتشاراتی بسیار گسترده خواهد شد – و هم مردم به‌راحتی می‌دانند که کتاب‌های با کدام آرم انتشاراتی را نباید بخوانند – چون اکثر مردم ایران کتاب‌خوان و به‌خصوص داستان‌خوان هستند و جریانات نقد ادبی را دنبال می‌کنند- و هم مدیران انواع و اقسام صنایع آسان‌تر بتوانند شکایتشان را به انجام برسانند . صاحبان صنایعی چون ایران خودرو ، فولاد مبارکه ، هواپیمایی، کاغذ سازی، فرش، مواد غذایی ، شرکت‌های تولید کننده‌ی مواد شوینده ، سزمان حمایت ا زصنایع دستی ، صنف پارچه‌فروشان ، زعفران‌کاران ، راسته‌ی پوست‌فروشان ، صنف آجیل و تخمه‌فروشان ، نانوایان و صنایع تولیدکننده‌ی مواد غذایی مثل تخم‌مرغ ، گوشت ، سوسیس و ...انواع و اقسام اصناف بازار چون پرده‌فروشان ، سبزی فروشان ، کشاورزان، کارمندان شرکت‌های مختلف آب ، برق و گاز و تلفن با انواع و اقسام ثابت و همراه ، پزشکان ، معلمان ، پرستاران ، اداره‌ی ثبت ، انواع ادارات بیمه‌ی مرکزی و ... هر شغل و صنفی که فکرش را بکنید می تواند به‌راحتی داستان‌ها ی مورد نظر را از این انتشاراتی کذب تهیه کرده و موارد  کذب آن را – که حتماً هست – مشخص کرده و کتاب به‌دست به دادگاه برود که مبادا ملت کتاب‌خوان ، ذهنش متوجه انواع و اقسام اکاذیب شود و یا اصلاً کسی سراغ این انتشاراتی و کتاب‌هایش را نگیرد تا روی دستش بماند و باد هوا بخورد و یا تا سال‌ها در قفسه‌های طویل وزارت فخیمه خاک بخورد و مجوزش(!) صادر نگردد.
نگاهی به لیست کتاب‌های در انتظار مجوز که همین‌طور شتاب‌زده جمع‌آوری کرده‌ام ، قصه‌ی دردناکی را برایمان فاش می‌کند .  غیر از کتاب‌هایی که نویسنده یا ناشرش را می‌شناسیم و می‌توانیم اخبار کتاب‌های مجوز نگرفته‌شان را بگیریم ، کتاب‌هایی  که نویسنده و ناشر را نمی‌شناسیم ، نیز به این لیست اضافه کنید ، چند تا خواهند شد ؟!چند تا نویسنده‌ی شهرستانی به امید رسیدن مجوٌز کتابشان کفش‌های آهنی‌شان سوراخ شده بس که به وزارت فخیمه برای این‌که خبری از کتابشان بگیرند ، آمده‌اند و ناامید برگشته‌اند ؟ می‌گویند بعضی کتاب‌ها حتی در آن‌جا گم می‌شود . این البته حتما نشر اکاذیب است ، چون گم نمی‌شود ، بلکه چنان در آن قفسه‌ها جا خوش می‌کند که بودنش فراموش می‌شود . برسر چنین نویسندگانی برای نوشتن کارهای بعدی‌شان چه می‌آید ؟ بهترنیست که همان انتشاراتی کاذب، "نشر اکاذیب" راه بیفتد و چنین کتاب‌هایی در آن‌جا منتشر شود به شرط تخته بودن درش تا کسی هوس خواندن این کتاب‌ها را نداشته باشد ، چیزی شاید در حد موسیقی و اخیراً سینمای زیرزمینی برای ادبیات .
فهرست کوتاهی از کتاب‌های در انتظار مجوز را در زیر می‌بینید، طبیعی ست که این فهرست بسیار کوتاه است . شما می توانید در جمع آوری این فهرست کمک کنید و چنان‌چه کتابی را می شناسید به این لیست اضافه نمایید .
ده جستار داستان‌نویسی – حسین سناپور – نشر چشمه – سال 83-برای چاپ سوم در انتظار مجوز مانده .
سالمرگی – اصغر الهی
عقرب روی پله‌ها ی راه‌آهن اندیمشک – حسین مرتضاییان آبکنار – برای تجدید چاپ
خاطره‌ی دلبرکان غمگین من – گارسیا مارکز
اتاقی از آن خود – ویریجینا ولف- صفورا نوربخش-برای چاپ چهارم
دل تاریکی – جوزف کنراد- صالح حسینی برا ی چاپ چهارم
دنیای پدران و دنیای فرزندان- علی محمد افغانی
صوفی صحنه و دزد کنگاور- علی محمد افغانی – هر دو کتاب دو سال است که در انتظار مجوز است .
کشتی شکسته‌ها – ترجمه‌ی ابراهیم گلستان – شامل داستان‌هایی از فاکنر ، همینگوی ، چخوف و... که با حذف دو داستان از سوی ارشاد ، نشر بازتاب نگار از انتشارش منصرف شد .
هاکلبری فین – مارک تواین -ترجمه ی ابراهیم گلستان  
جوی و دیوار تشنه – ابراهیم گلستان
پناهنگان – مهناز هدایتی –شاعر ، نویسنده و عضو انجمن قلم در تبعید
زنان پناهنده- همان نویسنده
خداحافظ تروریست – همان نویسنده ( از این نویسنده به زود ی کتاب مانکن و دو انسان مرده توسط نشر مروارید تجدید چاپ خواهد شد )
سه نمایشنامه لورکا ترجمه احمد شاملو که توسط نشر چشمه به چاپ رسیده
بودند، نه تنها مجوز چاپ مجدد نیافتند، بلکه ارائه‌ی آنان در نمایشگاه
کتاب نیز ممنوع شد.همزمان دو کتاب دیگر به نام‌های "نیمه غایب" نوشته حسین
سناپور و رمان "دیوانه‌ بازی" اثر کریستین بوبن با ترجمه پرویز شهیدی نیز
مجوز تجدید چاپ نیافتند.

در همین رابطه بخوانید :
http://etemademeli.com/1388/2/14/EtemaadMelli/911/Page/14/
متاسفانه همین الان خبر درگذشت رضاسید حسینی را در خوابگرد خواندم  . درگذشت او ضایعه ای بزرگ برای فرهنگ و ادبیات کشورمان خواهد بود . جایش همیشه، در فرهنگ ما خالی ست . رضا سید حسینی با ترجمه ها و نقدهایش ، خاطره ی مدام جوانی مان بود ، وقتی که مکتب های جدید ادبی را و نویسندگان بزرگ را با او می شناختیم . مکتب های ادبی ، ترجمه های کامو و... چه بگویم جز دریغا دریغ بر ما .  

خشم

یاد فیلم خشم افتادم . این روزها مدام صحنه های فیلم جلوی چشمم تکرار می شود نه از آن رو که خشمگین شده ام . بلکه به خاطر حرکت جمعی گروهی از مردم که همسو با جمع اعتقادات و افکارشان شکل می گیرد .
غریبه ای در جستجوی نامزدش وارد شهری کوچک می شود . از طرفی در همه جای شهر هم صحبت از قاتلی فراری ست که که کودکی را کشته است . یک بار به اشتباه مردی پلیس ، غریبه را به جای قاتل می گیرد و در حالی که برای پلیس مسلم شده که اشتباهی پیش آمده و مرد بیچاره بی گناه است و در صدد آزادی اش برآمده ، خبر در شهرمی  پیچید و مردم دور اتاقک زندان را احاطه کرده  و خواهان کشتنش هستند . بعضی حتی نمی دانند که قضیه چیست اما در هیاهو و مشت های گره کرده شرکت می کنند . فریادهای پلیس برای آرام کردنشان به جایی نمی رسد و قبل از این که نامزد ش از راه برسد اتاقک را آتش می زنند و او را زنده زنده می سوزانند . مرد بیچاره گرفتار خشم کور جمعی شده ، جمعیتی که وقتی با هم است هیچ عاطفه یا خردی ندارد و بعد در مقابل نامزد بیچاره ی مرد که همشهری شان ست تنها سری به تاسف و تسلیت تکان می دهند .
خشم ! خشم ! خشم و...هزار حرف نگفته از سیاهی لشکر مردم .

دیوانه و سنگ

دیوانه‌ای را
دیدند که که تکه سنگی به دست گرفته و با آن تک ضربه ای به سرش می زند و هربار که
که از زدن فارغ می‌شود می‌گوید "آخیش"گفتند : این چیست که و چرا چنین می‌کنی
؟ مگر درد از تو سراغی نمی‌گیرد ؟ گفت : این سنگ است و بر سرم می‌کوبم و دردم آید
، گمان می‌کنید درد را نمی‌دانم ؟ ! گفتند : پس چرا چنین می‌کنی و خود را رنجور می‌سازی
؟ گفت : بدان سبب که هر بار می‌زنم مرا درد آید و چون نمی‌زنم ، می‌بینم چه خوب
است که دردم نمی‌آید و از این بابت است که می‌گویم " آخیش" .
به قول زنده‌یاد
عمران صلاحی ، "حالا حکایت ماست ". حکایت ما با درد و فراغ و لوایح و
قوانین ریز و درشتی که هر بار بیشتر چفت گلویمان را می‌گیرد تا وقتی که نباشد
بگوییم " آخیش " .
سانسور بیداد می‌کند
، همه‌چیز و هر چیزی که کوچکترین اشاره‌ای به وجود سانسور داشته‌باشد ، با عناوین
مختلف اخلاقی و سیاسی و نرم و مخملی و زبر ، برانداز می‌شود . زبان حاکم بر بالای
سرمان ،ادبیات تهدید است و ما در این سال‌ها ( جوان‌ترها شاید چهار پنج سال اخیر
را به یاد داشته‌باشند )مدام این زبان بُرّنده چون شمشیر داموکلس را بر بالای سر
خود حس می‌کنیم . اما نه این که صدایی از کسی برنیاید و یا اصلاً آهی باشد که با
ناله سودا کنیم ، بلکه هنوز که هنوز است معنای زندگی مدنی و حقوق شهروندی را نمی‌دانیم
– چیزی که یونانیان باستان به آن پی برده‌بودند- .
چهار سال پیش وقتی
قرار بود با همین اندک روزنه‌ای که برای تنفسمان مانده ، مشارکتی شبه دموکراتیک در
انتخابات داشته‌باشیم ، زبان به نفی و انکار و این از آن بدتر و به ما چه و چه و
چه ، شانه‌ای بالا انداختیم و با ژست شبه روشنفکری‌مان (به حساب خودمان که این‌جا
هم جایی‌ست که بتوان مخالفت را بانفی نشان داد)در انتخاباتی که به نوعی و هر کس به
طریقی سرنوشت اجتماعی‌اش به آن گره می‌خورد شرکت نکردیم آن هم در کشوری از کشورهای
جهان سوم که اگرنه مثل بقیه‌ی آن کشورها ، بلکه بیشتر از آن‌ها ، سیاست تا مخفی‌ترین
شئون زندگی هر فرد را در برگرفته تا بعد به کسی
که آمد خندیدیم ، جوک ساختیم ، و خودمان را شاد کردیم تا فرصت همان آخیش را
بیابیم و ماندیم منتظر تا بعد که برود بیشتر و بلندتر بگوییم "آخیش"! و
برای ضربه‌ی بعدی خود را آماده کنیم . برخوردمان درست مثل انتخاب‌های مدیران
فوتبالمان بود که وقتی با انتخابی عجیب ، بازیکن پرسابقه‌ سرمربی تیم ملی شد ، گوش
برنامه‌ی نود از
SMS های موافق کر شد
تا وقتی که برود همه بگویند " آخیش" تا دیگری آید و ضربه‌ای را که قرار
است بزند تا برود و بگوییم "آخیش" و این تاریخ درد و آه ، یا همان ضربه
و آخیش انگار دارد مدام تکرار می‌شود .
نه! نمی‌توان گفت
ما جزیی بریده و منفک از کل سیستم‌ایم . ما قطره‌ای هستیم در این‌جایی که هست از
سیاست گرفته تا فوتبال و خود ، خواسته یا ناخواسته تعیین‌کننده‌ی چیزی هستیم که
وقتی شاهدش می‌شویم سر به مخالفت و غرولند با آن برمی‌داریم . ما درد را می‌فهمیم
و گاه از آن خوشنودیم ، شاید از آن رو که وقتی هیچ فکری برای جامعه‌ای آلوده در
تباهی و سقوط نمانده‌باشد ، این‌ها علامت اندیشه است و "آخیش" بعد از
ضربه ، نشانه‌ای از روشنفکری.
این‌ها که گفتم
تنها سخنی از سر دل بود . نه قصد تشویق کسی را دارم برای حضور در مشارکت‌های جمعی
و و نه قصد دلسرد کردنش را . فقط گاهی می‌بینم آن‌چه به سرمان می‌آید آئینه‌ای ست
جلوی چشممان که دوست نداریم ببینیمش  شاید
از آن رو که آن زمان ، درست وقت " آخیش" است .  

پیروزی بزرگ

حال بچه ای را دارم که ذره ذره می خواهد راه رفتن را یاد بگیرد . می خواهد حرف زدن را بیاموزد و خیلی چیزهای دیگر . بلند شده ام و تاتی تاتی می کنم . دنیا برایم معمایی بزرگ است و هر گام به بلند کردن کوهی می ماند . بالاخره موفق می شوم راه درست کردن وبلاگ در این سایت را یاد بگیرم و درست می شود و پست اول بی آن که خودم چیزی نوشته باشم ظاهر می شود .اما این طفل ، این بچه نمی تواند جلوتر برود پاهایش را بسته اند و برای گفتن کوچکترین آوایی باید اول با دهان دوخته اش مقابله کند . بله ! ورد پرس به خاطر مشکلات فیلترینگ لاگ این نمی شود . یعنی من نمی توانم به صفحه ی اصلی خودم بروم تا نوشته هایم را در آن بگذارم . بلکه فقط می توانم اولین پست دمادم را که خودکار ارسال شده نگاه کنم ! چه باید کرد ؟ آن هم برای کسی که به زور توانسته با کامپیوتر ارتباط بگیرد و تمام دانسته هایش خودآموزی ست .
بچه دهان دوخته را باز می کند و نفس می کشد . حالا این فوران حرف ها ست که او را امان نمی دهد . این که انجام کوچکترین کارها در این جا به کندن کوهی شباهت دارد و چقدر وقت و انرژی خودمان و دولت مردانمان برای این بگیر ببندها هدر می رود . ما به نوعی و آن ها به نوعی دیگر و اگر نبود این بگیر و ببندها آیا این طفل بهتر و روان تر و با فصاحت بیشتری حرف نمی زد ؟ شاید برای این است که زبانمان این همه الکن شده !
دیگر این نوزاد چه بگوید جز این که : فاتح شدم / خود را به ثبت رساندم .

بهانه ای برای یاد

بازی با سینما
ماندگارترین دیالوگ های سینمایی  که یادمان می‌آید چیست ؟ مهم  نیست که این دیالوگ ها چقدر در تاریخ سینما
مطرحند بلکه مهم این است که وقتی به دیالوگ های سینمایی فکر می‌کنیم اولین‌ها
کدامند ؟ و هر کدام تداعی‌گر چه احساسی‌اند . احساس‌هایی چون خشم ، شادی،
رنج، هیجان یا استیصال و...
عجیب این که الان که دارم به دیالوگ ها فکر می‌کنم
انگار که ذهنم از هر چه کلام سینمایی‌ست خالی شده پس همان‌هایی را که به یاد می‌آورم
می‌نویسم. شما هم برای شرکت در سینماگویی، دیالوگ‌هایی را که به خاطر می‌آورید
بنویسید با بروز احساسی که از این گفتگو یا مونولوگ حاصل می‌شود .



-:همه‌ی عمر دیر رسیدیم  .                                     جمشید مشایخی در
سوته‌دلان – حاتمی
 
-:مادر مرد، از بس که جان ندارد.                               اکبر عبدی
در فیلم مادر علی حاتمی

-:لعنت به جاده‌ها!                                                 
جمیله شیخی در مسافران بهرام بیضایی

-:مایکل این‌جا موش هست!                                     استیو در شکارچی گوزن- مایکل چیمینو

-:قاتل :
"خشمتو بروز بده میلز ! بزن !انتقام بگیر"
-:پلیس :
"خدا...خدا..."                                                        
کوئین اسپیسی و براد پیت در فیلم هفت

  جك(درحالي كه به موي كشيش اشاره
مي كند
):اگه يه مو تو سرت در بياد خدا ازش خبرداره.خودت يادم دادي.
كشيش:بايد برات دعا
كنم.
                                                                                 جک جردن و کشیش در فیلم 21گرم
ایلنان:"آره داداش،خلاصه ما گفتیم زدیم،شمام بگین زدن".      
                                                                             یکی از برادران آب منگل در فیلم قیصر کیمیایی
نوید:"خدایا چرا امروز اینجا هستم علی دهکردی در فیلم از کرخه تا راین؟"
                                                                              سعید در از کرخه تا راین - حاتمی کیا
عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت . ببین این عشق با تو چه می کند ....
                                                                             روز واقعه / علیرضا شجاع نوری

این پل برای خودکشی جای شلوغی ست                         دختری روی پل / دانیل اوتیل

ــ می ترسی؟
ــ آره . می ترسم برگردم و همه چیز عوض شده باشه
ــ نه، می ترسی برگردی و هیچ چیز عوض نشده باشه

                                                                             پرنس و سلحشور
هر کی جم خورد . بکشش .
                                                                        ویلیام هولدن ــ این گروه خشن ,,, سام پکین پا
اگه میخوای شلیک کنی خب شلیک کن . دیگه چرا زر اضافه می زنی .
                                                                     ایلای والاگ ــ خوب . بد . زشت ,,, سرجو لئونه
یا امضات پای ورقه هست . یا مخت .
                                                               مارلون براندو ــ پدر خوانده ,,, فرانسیس فورد کوپولا

پ ن1: بعد از فیلتر شدن سایت Tiny pic همه ی عکس های وبلاگمو از دست دادم . کسی هست که بدونه چطوری میشه این عکسارو برگردوند و یا اصلا چنین کاری شدنی هست یا نه ؟
پ ن 2:اگر دیالوگ های دیگری یادم آمد ذره ذره به پست اضافه می کنم . و خوشحال می شوم که شما هم در این کار گروهی شرکت کنید .