طَرَف بَیَل
" ماه ، رنگ
پریده و بادکرده از طرف پروس بالا می آمد "
پریده و بادکرده از طرف پروس بالا می آمد "
از آن وقت که
اسلام رفت ، اهالی بَیَل در گوشه و کنار پراکنده شدند . وقتی که اسلام بیخبر و
خداحافظی گاریاش را برداشت و آرام و خمیده قامت ، با سایهای در خود فرورفته ،
کوچههای تنگ و باریک بَیَل را پشت سرگذاشت و چنان گام برداشت که کسی به صدای گامهایش
برای وداع نیاید وبه ناکجاآبادی رفت که خودش هم نمیخواست ، دیگر برای اهالی بَیَل
دل و دماغی نماند. در راه فقط یک نفر او را از دریچهی همیشگی اش به کوچه دیدهبود
و نشنیدهبود که اسلام مثل همیشه پاسخش دهد وقتی که پرسید : " ها ! مشد اسلام
کجا میری ؟ " ...و او رفت که رفت به جایی که نه زبان مردمانش را میدانست و
نه میخواست بداند تا باز با درد آنان نیامیزد .عفونت جهل بَیَلیها بود که او را
از آنجا بیرون میراند .
اسلام رفت ، اهالی بَیَل در گوشه و کنار پراکنده شدند . وقتی که اسلام بیخبر و
خداحافظی گاریاش را برداشت و آرام و خمیده قامت ، با سایهای در خود فرورفته ،
کوچههای تنگ و باریک بَیَل را پشت سرگذاشت و چنان گام برداشت که کسی به صدای گامهایش
برای وداع نیاید وبه ناکجاآبادی رفت که خودش هم نمیخواست ، دیگر برای اهالی بَیَل
دل و دماغی نماند. در راه فقط یک نفر او را از دریچهی همیشگی اش به کوچه دیدهبود
و نشنیدهبود که اسلام مثل همیشه پاسخش دهد وقتی که پرسید : " ها ! مشد اسلام
کجا میری ؟ " ...و او رفت که رفت به جایی که نه زبان مردمانش را میدانست و
نه میخواست بداند تا باز با درد آنان نیامیزد .عفونت جهل بَیَلیها بود که او را
از آنجا بیرون میراند .
بَیَلیها را پس
از آن دیگر پای ماندن نبود ، برخی فرزندانشان را در گوشه و کنار دنیا پراکنده کردند ، بیآنکه کسی بشناسدشان یا به
دنبال نشانی از خود باشند . آنها رفتند
تا درهیاهوی جمعیت گم شوند و برخی دیگرکه در همان ولایات اطراف ماندند و هنوز و
همیشه در فکر رفتن به ، جایی برای گم شدن هستند.
از آن دیگر پای ماندن نبود ، برخی فرزندانشان را در گوشه و کنار دنیا پراکنده کردند ، بیآنکه کسی بشناسدشان یا به
دنبال نشانی از خود باشند . آنها رفتند
تا درهیاهوی جمعیت گم شوند و برخی دیگرکه در همان ولایات اطراف ماندند و هنوز و
همیشه در فکر رفتن به ، جایی برای گم شدن هستند.
" اسلام" که رفت ، بَیَلیها از آنجا
رفتند . اول از همه کدخدا راه افتاد و به سمتی رفت و بعد یکی یکی، زن مشد حسن و
بچهها و دیگران و دیگران . آنان در سراسر ولایات اطراف پراکنده شدند و بیماری جهل
و فقرشان را چون طاعونی واگیر همه جا منتشر کردند. فقر آنها که نشانهای از جهلشان
بود در سراسر بلاد گسترش یافت و همه گیر شد . برخی که رفتهبودند ، خبری از آن ها نشد و آنهایی
که ماندهبودند این بیماری خطرناک را نسل به نسل منتقل کردند تا به جایی رسید که
عنوان "این جامعه بیمار است "
برترین تعریفی شد برای بَیَلیهای به جایمانده. فقر البته اندکی تغییر شکل
داد و در چیزهای دیگری تسری یافت . بَیَلیها از نظر اجتماعی – اقتصادی – سیاسی و
فرهنگی و مذهبی به شدت بیمارند . در جامعه همهجور انسانی یافت میشود که به راحتی
میتوان مهر بَیَلی را بر پیشانی یا در آزمایش "دی.ان.ای" اش یافت .از میان آنها
برخی قصد هدایت دیگران را دارند . برای برخی علم از آسمان نازل میشود ،
یکی قصد نجات دنیا رادارد در حای که خود چشم به دهان دیگرانیست که حرف میزنند و
هرکس به نوعی در عفونت خودش دست و پا میزند
. سینماها و مراکز فرهنگی نیمهباز و یا
تعطیلند و اگر هم باز باشند راهی به جایی نمیبرند ، کتابها هنوز خلق نشده و به
بازار نیامده ، خفه و خاموش میشوند ، مردم به شدت به هم بدبیناند و به هر کجای این
جامعه که نگاه کنیم نشانههای بیماری از در و دیوارش بالا میرود ، حتی ماه هم ورم
کرده و تبدار است و هوای پاکیزهی دم صبح مثل پیشترها به دل نمینشیند . بَیَلیها
از وقتی که اسلام – که خودش هم مثل
نویسندهاش هیچگاه مناسبت نامش را با خودش نیافت – رفت به دستهای بیکار و و
بیهوده پرسه زنشان در هوا چشم دوختهاند و به امید دریچهای اند که از آن به بیرون
نگاه کنند تا بپرسند :" ها مشد اسلام ! چه خبر ؟ "اما روزنهی دریچه را
با نگاه کور خود بستهاند تا فراموشی و
نادانی حاکم بلامنازع قلمروشان بماند تا در
کوچ اسلام فراموش کنند مردی را که رفتهاست چگونه فکر می کرد او شاید میدانست درد
بَیَلیها را ، دردِ فقر اندیشه ، فقر آزادی و فقر شادی.
رفتند . اول از همه کدخدا راه افتاد و به سمتی رفت و بعد یکی یکی، زن مشد حسن و
بچهها و دیگران و دیگران . آنان در سراسر ولایات اطراف پراکنده شدند و بیماری جهل
و فقرشان را چون طاعونی واگیر همه جا منتشر کردند. فقر آنها که نشانهای از جهلشان
بود در سراسر بلاد گسترش یافت و همه گیر شد . برخی که رفتهبودند ، خبری از آن ها نشد و آنهایی
که ماندهبودند این بیماری خطرناک را نسل به نسل منتقل کردند تا به جایی رسید که
عنوان "این جامعه بیمار است "
برترین تعریفی شد برای بَیَلیهای به جایمانده. فقر البته اندکی تغییر شکل
داد و در چیزهای دیگری تسری یافت . بَیَلیها از نظر اجتماعی – اقتصادی – سیاسی و
فرهنگی و مذهبی به شدت بیمارند . در جامعه همهجور انسانی یافت میشود که به راحتی
میتوان مهر بَیَلی را بر پیشانی یا در آزمایش "دی.ان.ای" اش یافت .از میان آنها
برخی قصد هدایت دیگران را دارند . برای برخی علم از آسمان نازل میشود ،
یکی قصد نجات دنیا رادارد در حای که خود چشم به دهان دیگرانیست که حرف میزنند و
هرکس به نوعی در عفونت خودش دست و پا میزند
. سینماها و مراکز فرهنگی نیمهباز و یا
تعطیلند و اگر هم باز باشند راهی به جایی نمیبرند ، کتابها هنوز خلق نشده و به
بازار نیامده ، خفه و خاموش میشوند ، مردم به شدت به هم بدبیناند و به هر کجای این
جامعه که نگاه کنیم نشانههای بیماری از در و دیوارش بالا میرود ، حتی ماه هم ورم
کرده و تبدار است و هوای پاکیزهی دم صبح مثل پیشترها به دل نمینشیند . بَیَلیها
از وقتی که اسلام – که خودش هم مثل
نویسندهاش هیچگاه مناسبت نامش را با خودش نیافت – رفت به دستهای بیکار و و
بیهوده پرسه زنشان در هوا چشم دوختهاند و به امید دریچهای اند که از آن به بیرون
نگاه کنند تا بپرسند :" ها مشد اسلام ! چه خبر ؟ "اما روزنهی دریچه را
با نگاه کور خود بستهاند تا فراموشی و
نادانی حاکم بلامنازع قلمروشان بماند تا در
کوچ اسلام فراموش کنند مردی را که رفتهاست چگونه فکر می کرد او شاید میدانست درد
بَیَلیها را ، دردِ فقر اندیشه ، فقر آزادی و فقر شادی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر