۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

به یاد بابی ساندز و با احترام به گنجی

به یاد بابی ساندز و با احترام به گنجی
دقیقا نمی‌دانم اولین کسی که برای دفاع از بی‌گناهی خویش و اعتراض به وضع موجود تصمیم به اعتصاب غذا گرفت ، چه کسی بوده است ، اما می‌دانم " بابی ساندز"Babby- sands - قهرمان مبارزات مردم ایرلند یکی از معروف‌ترین چهره‌هایی ست که جان خود را در این راه گذاشت  .
چرا اعتصاب غذا؟! وقتی که تمام درها به روی انسان بسته می‌شود ، وقتی که انسان تحت آزار انواع و اقسام شکنجه‌ی روحی و جسمی باشد ، تنها و تنها یک چیز را در اختیار دارد ، چیزی که متعلق به خود اوست و هیچ‌کس نمی‌تواند آن را تصاحب کند و آن چیزی نیست جز قدرت تفکر . فکر و اندیشه‌ی آدمی به قلمرو هیچ قدرتی درنمی‌آید و انسانِ دربند ، برای اعلام موجودیت خود و نپذیرفتن وضع موجود دست به خلاقیتی شگرف می‌زند . حالا که جسم او در معرض آسیب است ، حالا که تمام راه‌های انسانی به‌روی او بسته‌است و صدایش به جایی نمی‌رسد ، چرا خود، اختیار جسم خویش را به‌دست نگیرد؟درست مثل انسانی که در مقابل مرگ ، با کشتن خود به ستیز برمی‌خیزد اما این جا ستیز با مرگ – مفهومی انتزاعی – نیست ، بلکه ستیز انسان است با انسان، ستیز انسان ست با قدرتی که گمان می‌کند مالک اوست و او با این کار مالکیت او را از جسم خویش می‌گیرد ، با اندیشه‌اش که هرگز به قلمرو قدرت درنیامده ،  برای رهایی جسمش به نفی جسمانیت خویش برمی‌خیزد . او با این‌کار قدرت را به سخره می‌گیرد و دعوت به مبارزه می‌کند .
بابی ساندز در1954 میلادی در شهر بلفاست ، مرکز ایرلند شمالی به دنیا آمد . در 18 سالگی به ارتش جمهوری‌خواه پیوست ،دوبار زندانی شد ؛ یک بار به پنج سال و بار دوم به چهارده سال حبس محکوم شد . در زندان از پوشیدن لباس زندانیان امتناع کرد و ‌خواسته‌اش انتقال از بند زندانیان جنایی به بند سیاسی بود . در حالی که زندانی بود از سوی مردم به عنوان نماینده‌ی محلی انتخاب شد اما دولت بریتانیا حاضر به پذیرش این انتخاب نشد .
وقتی مبارزان ایرلندشمالی در مقاومتی خونین ، همچنان اسیر استعمار انگلستان باقی ماندند ، وقتی که دولت بریتانیای کبیر بالاخره مجبور به پاسخگویی دربرابر جهانی شد که از ستم او بر مبارزان نمی‌گذشتند و وادار به پذیرش مذاکره از طریق واسطه‌ای بی‌طرف با انقلابیون ایرلندی شد،  ایرلندی‌ها ،  "اولاف پالمه "از شخصیت‌های برجسته‌ی سوئدی را  به نمایندگی خویش برگزیدند . پالمه به انگلستان رفت ، مذاکرات به پایان رسد ، قرار شد درهای زندان‌ها باز شود و مبارزان آزاد شوند، قتل‌عام‌ها به پایان برسد و حقوق مردم ایرلند شمالی به رسمیت شناخته شود اما با رفتن پالمه به سوئد ورق برگشت و دستگیری گسترده‌ی مبارزان آغاز گردید . دولت انگلستان تمام تعهداتش را زیر پا گذاشت و  اولاف پالمه نیز در سوئد به شکل مرموزی ترور شد .
بابی
تمام راه‌ها بسته‌شده بود . در چنین وقتی بود که بابی ساندز در زندان اعتصاب غذای خود را آغاز نمود . مبارزه‌ی او شصت و شش روز طول کشید . دراین راه دیگرانی هم با او همراه شدند و در حالی که گمان می رفت شعله‌های مبارزات مردم روبه خاموشی‌ست ، فریاد اعتراض با اعتصاب غذا از چهاردیواری زندان به بیرون راه یافت : "بابی ساندز اعتصاب غذا کرده است ." تلاش‌های ماموران برای شکستن اعتصاب غذای او به جایی نرسید . آن‌ها از هر وسیله‌ای استفاده کردند تا و را وادار به ترک مخاصمه کنند ، نبردی نابرابر درگرفته بود ، نبرد اراده– چیزی که قدرتمندان فاقد آن بودند – بر زور و نبرد نحیف تن با چکمه‌ی آهنین قدرت و از همه مهم‌تر نبرد خلاق اندیشه در برابر تکرار همیشگی اشتباهات قدرت . بابی ساندز حالا داشت ذره ذره به اسطوره‌ها می‌پیوست . این ابر-انسان ، اسطوره‌ی مقاومت ، اعتصاب را چنان تاب آورد که استعمار در برابرش به زانو درآمد و در حالی که خود را نسبت به اعتصاب غذای او بی‌تفاوت نشان می‌داد ذره ذره از قدرت عقب می‌نشست . روز شصت و ششم ،می 1981 بود که بابی ساندز در بیست و هفت سالگی در زندان بلفاست درگذشت . پس از مرگ او مبارزات مردم ایرلند به اوج خود رسید و در نهایت استعمار انگلستان مجبور شد که به خواسته‌های استقلال‌طلبان تن دهد و پس از آن ایرلند شمالی به شکل فرمانداری کل اداره شود .
بابی ساندز برای ابد خفته بود ، اما به همه نشان داد که در بدترین شرایط هم ، همیشه راه‌هایی برای احقاق حق هست . پس از آن این شیوه در زندان‌ها به عنوان سمبلی از اعتراض درآمد . گاندی هم به اعتصاب غذاهای طولانی درزندان معروف است و به نظرم ماندلا هم و بعد در ایران ، اکبر گنجی . او که در دوران بازداشت خود بارها دست به اعتصاب غذا زده بود ، حالا با اقدام نمادین اعتصاب غذایش در جلوی سازمان ملل ، تمام چهره‌های سرشناس جهانی به گردش جمع شده‌اند تا در این اعتصاب همراهش باشند ، که به او بگویند این مبارزه‌ی یک فرد در برابر بی‌عدالتی و قدرت طلبی نیست ، تمام آزادیخواهان جهان به آن جا رفته‌اند تا تمام بی‌عدالتی گوشه و کنار جهان را فریاد زنند ، همه آن‌جا جمع شده‌اند تا اعلام کنند این مبارزه‌ی تمام آزادی‌خواهان است برای به دست آوردن آن‌چه که نامش را حقوق اولیه‌ی هر انسانی می‌دانیم که مثل هوا برای زندگی انسانی ضروری‌ست ، مبارزه‌ای‌ست برای حقوق بشر.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

رگتایم

در خبرها خواندم كه رمان رگتايم دكتروف به شكل نمايش موزيكال در لندن اجرا ميشود.اقتباسي نمايشي از رمان.
با خود فكر ميكنم به رابطه بين هنرها باهم وبيشتر از همه به رابطه ي موسيقي با ديگر هنرها .البته اين رمان موضوعي جداگانه ست و رابطه آن با موسيقي بسيار تنگاتنگ تر از اين حرفهاست .همان عنوان نامش يعني رگتايم برگرفته از نام موسيقيايي ست.
بگذريم صحبت بر سر موسيقي وادبيات بود .فكرش را بكنيد ...اگر بخواهيم رمانها يي را كه خوانده ايم به شكل موسيقي تجسم كنيم ؛ سمفوني بزرگي از مجموعه ي رمان هاي فارسي.
راستي چه كسي اين كار را ميكند ؟ شايد چكنواريان ...يا انتظامي يا...نمي دانم ولي راستي مي توان يك سمفوني بزرگ را تصور كرد . سمفوني ايي كه كتاب ها با شخصيت هايشان به رديف ايستاده اند و كاري نمي كنند جز اينكه خود را مي نوازند. راستي آهنگ وتم مرگان- زن داستان جاي خالي سلوچ - چگونه مي شود وقتي كه صبح از خواب برخاسته مردش را نمي يابد شايد تمي همراه با اضطراب واميد و در نهايت اندوه و اندوه و فقط اند وه بي پايان نه از آن اندوه هايي كه گاه دچارش مي شويم اندوه خا ص خود آن زن وآن موقعيت‘ اندوه پوچ وبي معني ودر حالي كه غرق در شنيد نش هستيم ناگهان گويي زن مي گريزد اما دقيق تر كه مي شويم مي فهميم اين هياهوي همسايه هاست . بلور خانم وديگران از راه رسيده اند ونبض زندگي دوباره به تپش در آمده در اينجا موسيقي فراز ونشيب دارد رنج وشادي و دل واپسي و فقر و درد و....درد وبازهم سرگرداني وگمگشتگي هاي خالد . و در نهايت عشق همان سخن هميشگي تكرار ناشده وريتم موسيقي اينجا شايد كند شود يا يكنواخت اما در جايي از صحنه ناگهان صداي شكستن مي آيد صداهاي كوبه اي بلند كه به ناگاه قطع ميشوند بي آنكه انتظارش را داشته باشيم شايد بعضي هنوز د ست ها را از گوش هايشان بر نداشته باشند و ممكن ست صداي بسيار ظريفي را كه بلا فاصله بعد از صداهاي كوبه اي مي آيد از دست بدهند صدايي آرام و شايد حتي بتوان گفت صداي زنانه ي مردي غمگين كه زن درونش را گم كرده است صداي تلخ راوي بوف كور! هنوز شنوند گان حاضرند و مشتاق هر چند تحمل اين صدا از عهده ي بعضي خارج است اما همه گوش مي كنند و به دنبال نواهاي ديگر ند نواهايي آشنا تا اثر را وشخصيت را دريابند... و از گوشه اي همهمه ي دعوايي انگار برخاسته وزوزي آرام‘ جد ل مظلومانه ي طوبي ست كه مي خواهد به دنبال آقاي خياباني برود و كمي آن طرفتر هياهوي قلدرانه ي حاج ذو الفقار كبگابي داستان خروس است كه مي خواهد هر طور شده حيوان را پايين بكشد وحيرت حا ضرين وباز هم صدا هست و موسيقي مرا مي برد با خود .
مگر ادبيات ما و داستان سراهايش چيزي كم براي ما گذاشته اند كه چنان در مقابلشان سكوت مي كنيم كه گويي اصلا نيستند اگر در دوبلين –كه نسبت به ديگر شهر هاي اروپايي چندان هم متمدن نيست-- براي "بلوم " شخصيت رمان اوليس بزر گ داشت مي گيرند بي آنكه قصد مقايسه داشته باشم بايد بگويم كه آدم هاي داستان هاي ما چه غريبند ..نه اشتباه نكنيد نمي گويم مرگ غريبي دارند چون آنها به حيات خود ادامه مي دهند چه بخواهيم وچه نه. اين در ذات هنر است اما همه خوب مي دانيم كه چقدر به خون دل خوردن ها وقلم به تخم چشم زدن ها بي اعتناييم بي اعتناي كساني كه زندگي شان را به داو گذاشته اند ومي گذارند تا ريشه هاي حيات اين زبان واين قوم كه ما باشيم نخشكد پس براي لحظه اي هم كه شده به احترامشان كلاه از سر برداريم و به اين بينديشيم كه مبادا درين واويلاي معشيت ‘شعر وعشق وهنررا وزيبايي را از كف بدهيم وعقب گرد تاريخي – فرهنگي بزرگمان را آغاز كنيم ‘ چون آن كه ضرر مي كند تنها وتنها خودمان خواهيم بود با باري از عقب ماندگي فرهنگي ...كاري كه حتي تا راجي چون تاراج قوم مغول نتوانست آن را از ما بگيرد حداقل زياد موفق نشد.

ویرانی

اول فقط دو تقه بود ، کمی نامنظم و خفه ،آن قدر که توجهش را جلب نکرد . همان طور که روی کاناپه با چشم‌های باز دراز کشیده‌بود ، پهلو به پهلو شد . بعد سه تقه شد ، دو تا خفه و سومی بلند و با فاصله از آن دو . چشم‌ها را به اطراف چرخاند که باز همان صدا با همان فواصل آمد ، پرشتاب‌تر . در جایش نشسته‌بود که با شنیدن دوباره و بلندتر صدا به‌خود آمد . شیر آب و آب‌گرمکن را چک می‌کرد که صدا بی‌وقفه و دم‌به‌دم بلندتر می‌شد. سرسام گرفته هرگوشه‌ای را سر می‌زد ، حتی کوچه را نگاه کرد،وقفه‌های صدا در بی‌نظمی‌شان ریتم داشتند ، خفه و تهدید آمیز . وقتی که ناامید نشست بر کاناپه به صدا گوش سپرد که در بلندترین حالت ممکن، ناگهان فرو ریخت . سکوت دهانش تلخ بود و قلبش به شدت می‌کوفت .دگمه‌ی  ریموت تلویزیون را فشرد ، صدای ویرانی و بوق ممتد ، خانه‌ای در گوشه‌ای از زمین خراب شده‌بود ، قلبش هنوز تند می‌زد .
مصاحبه با نویسنده ی داستان های پریان ؛ناتالی بابیت را در سایت مروربخوانید .

دایره های تو در تو

در ابتدا هیچکس نبود و بعد یکی یکی آمدند . بعد یک نفر ایستاد و دور خود دایره‌ای کشید . خواب‌هایش در آن بود و بعد دیگری و دیگری و...هرکس دایره‌ای به دور خود و خواب‌هایش . بعد خوابهاشان را برای هم تعریف کردند ودر مدار دایره‌های کوچک روزنه‌ای پدید آمد ، این‌طور بود که داستان شکل گرفت و افسانه‌ها بال و پر گرفتند . و دایره‌هاشان بزرگتر شد . هر گروه در یک دایره داستان‌های خود را داشت و بعد داستان‌هایشان را برای دایره‌های بزرگتر کناری تعریف کردند و دایره بازهم بزرگتر شد . بعد چیزهای دیگری به میان آمد ، حق آب و نان و بعدها میزان حقوق هرکس در دایره و این طور قوانین وضع شدند و نظام های اجتماعی و حکومتی شکل گرفت و دایره‌ها بازهم بزرگتر شد .  می‌شد داستان‌های دایره‌های دوردست را در دایره‌ی خود حل کرد و جهان این چنین مهربان شد و بزرگ . اگر در ابتدا دایره‌های بردگان و رنگین پوستان مجزا بود ، حالا همه دایره‌ای بزرگ بودند با مرکزی متحد ، هر چند هنوز راه درازی مانده‌بود تا داستان‌های تمام دایره‌ها یکی شود و افسانه‌هاشان . شعر هم بود و ترانه و موسیقی و حتی رقص که در دایره‌های مجزا ابتدا اشکال گوناگون داشت اما داشتند راهی باز می‌کردند که همه آوازهای یکدیگر را چون داستان‌های هم بفهمند ، اما ناگهان به یکباره قدرت پدید آمد و دایره‌ای را از آن خود کرد ، سرنیزه‌ای را برداشت و دور دایره‌ای بزرگ از مجموع چند دایره را خراشی عمیق داد و  آدابی و مناسکی را تبرای دایره‌اش تعریف کرد .اول کتاب‌ها را برداشتند و بعد به داستان‌ها رسیدند و حتی افسانه‌ها ،همه را جمع کردند وبه جای آن افسانه‌هایی تازه را یک شبه ساختند و به آن‌ها دادند . مردمان دایره از مدار خطوط سرنیزه عقب نشستند و به داستان‌های  قدیمی دایره‌ی خود دل خوش کردند و مدام آن‌ها را زیر لب می‌خواندند یا در گوش نوزادان خود پچ پچه می کردند .بعد وسایل ارتباط جمعی آمد و توانستند با دایره‌های دور دست به گفتگو بنشینند. خطوط سرنیزه ، روزنه‌های ایجاد شده‌ی ارتباط را با نوک تیزش خراش انداخت . کسانی که در آن دایره بودند اندکی بیشتر از خطوط سرنیزه فاصله گرفتند و دایره‌شان تنگ‌تر شد ، حالا دو دایره بود؛ یکی بزرگتر با مدار مشخص سرنیزه و دیگری کوچکتر؛دایره‌ای که مردم با داستان‌های خود درون مدار سرنیزه کشیده بودند ، در فاصله‌ی بین این دو مدار خلاء بزرگی چون سیاه چاله‌ای کهشکشانی حاکم بود .
مردم دایره‌ی نامرئی با خطوط کمرنگ سعی داشتند راهی به دوایر همسایه بیابند ، پس از امواج هوایی کمک گرفتند و دایره‌هایی نامرئی در هوا رسم کردند ، خطو ط سرنیزه ، آن‌جا را هم با کمک کسانی از اهالی همان دایره‌ی کمرنگ که به افسانه‌های سرنیزه خو کرده‌بودند گرفتند. حالا مردمانی بودند که داستان های دایره‌های دیگران را در خود داشتند و می توانستند به هرطریقی داستان‌های تازه‌ی آن‌ها را بشنوند اما داستان‌های خودشان راهی برای برون رفت از دایره‌ی عظیم تیره با خراش‌های واضح پررنگ نداشت. پس شروع به پیشروی به سمت سیاهچاله‌ی عظیم خلاءگونه کردند . سردمداران خطوط سرنیزه ، این پیشروی را به فال نیک گرفتند و تشویقشان کردند که از دایره‌ی کمرنگ خود فراتر روند و همه در دایره‌ی بزرگ خطوط خراش مانند جای گیرند و مردم دسته‌دسته آمدند تا به پشت خطوط واضح سرنیزه رسیدند با خراش هایی که در تن زمین ایجاد کرده بود . همه همان جا ایستادند ، این آخر خط بود، اما آن‌ها برای یافتن راه به دایره‌های پیرامون و شنیدن داستان‌های جهان و گفتن داستان‌های خود  ،خلاء عظیم سیاهچاله را پشت سر گذاشته بودند ، پس یک نفر اولین گام را بر خطوط سرنیزه گذاشت و خراش به رنگ خون در آمد ، دیگرانی که پشت خطوط بودند برایشان علائم مورس فرستادند و آن‌ها توانستند در طول سال‌های متمادی ، روزنه‌هایی بسیار ریز در خراش‌های عمیق سرنیزه ایجاد کنند ، هر روزنه  به قیمت سرخی خونی که خراش را می‌شکافت و بعد توانستند داستان‌ها‌شان را چون مردمان عصرهای پیشین به گوش دایره‌های دیگر برسانند ، دایره‌هایی که برخی‌شان در خراش‌های خود محصور بودند و این طور بود که دایره‌ها باز در هم ادغام شدند با لکه های قرمز رنگی که بر خراش‌هاشان نشسته بود و صدای یکدیگر را شنیدند ، می‌دانستند عصر برده‌داری از مدت‌ها پیش منسوخ شده اما آن‌ها هنوز به فکر گذار از خراش‌های حالا دیگر خونین شده‌ی خود بودند و این‌طور بود که داستان‌های جدید شکل گرفت و افسانه‌هایی مدرن ، افسانه‌هایی نه مربوط به ساکنین یک دایره‌ی تنگ که دایره‌هایی به ظاهر از هم دور و مرتبط با خطوط واضح سرخ رنگی که از خراش ها گذشته‌بود و به یکدیگر آمیخته‌بودند و بدین ترتیب انسان عصر نو با دغدغه‌های خویش پا به عرصه‌ی جهان گذاشت ، با خواب‌هایی که کسی نمی‌توانست آن‌ها را از او بگیرد و رویاهایی که در تمام خطوط سرنیزه جریان داشت ، تا شاعر بخواند که :
"نان از سفره و کلمه از کتاب گرفته‌اید
با رویاهامان چه می کنید ؟ "*
* سید علی صالحی – مجموعه‌ی سفر بخیر

نقل مکان با دایره های تو در تو

مدت ها ست به دنبال راهی ام برای نقل مکان از بلاگفا و رفتن به وبلاگی با امکانات بهتر . هر چند بلاگفا با تمام ایرادات گاه به گاهی که دارد ، باز هم مزایای خود را دارد . اما بالاخره دل یک دله کردم و رفتم به وردپرس . مراحل انتقال وبلاگ انجام نشده و  پیوندهایم هنوز به طور کامل به آن جا نرفته اما کم کم لینک بقیه ی دوستان هم منتقل خواهد شد . دوستانی  که دمادم را در پیوندهایشان دارند، می توانند آدرس پیوند را به آدرس جدیدم تغییر دهند ، این طور هم ممنونشان خواهم شد و هم از به روز شدن شان باخبر می شوم . 
سپاس از تمام دوستان مجازی و غیر مجازی که در این وبلاگ با هم بوده ایم ، اندیشه ها، شادیها و رنج هایمان را با یکدیگر قسمت کردیم و به سوی جهانی رفتیم که  شنیدن صداهای دیگران در ان اصل است .
وقتی می خواستم دوسال پیش وبلاگی داشته باشم که نوشته های گاه گاهی ام را که نه داستان است و نه مقاله و نه درد دل در ان بگذارم ، به این فکر می کردم که فضای اینترنت فضای وقت گیری ست و فرصت بقیه ی کارهایم را می گیرد ، حالا هر چند هنوز بر این باور هستم اما مزیت بزرگ وبلاگ نویسی را که دریافته ام بر تمام معایبش ترجیح می دهم ؛ تنها در این جاست که نویسنده یاد می گیرد چگونه صداهای پیرامون خود را بشنود و با صدای خود درآمیزد . این فضا عرصه ی آزادی اندیشه و گفتار و شنیدن است .
پست تازه را این جا ببینید :
www.damadamm.wordpress.com
ظاهرا این لینک در صفحه ی اصلی باز نمی شود ، برای رفتن به این آدرس کپی پیس کنید . این هم آخرین دردسر بلاگفا .
بدرود

اول اعلامیه ی حقوق بشر را امضا کن تا بعد جواب سلامت را بدهم

هوشنگ گلشیری از نویسندگان فعال در زمینه ی مسائل اجتماعی بود . سال 79  ، برای کامل شدن پایان نامه اش درباره ی وضعیت روشنفکری در ایران،خواهرم  مصاحبه ای را با زنده یاد گلشیری انجام داد که همان سال و پس از درگذشتش در مجله ی دنیای سخن منتشر شد . در این مصاحبه گلشیری از دغدغه هایش درباره ی کانون نویسندگان ایران ، وضعیت مدنی ایران ، تاثیر روشنفکران بر سیاست و اجتماع و...می گوید . نکته ی قابل تامل در گفتگو فضای دوم خردادی حاکم بر سخن است و. نویسنده در آن زمان دیگر نه قدرتی روبروی حکومت است بلکه بخشی از سیستم است که حکومت را به چالش می خواند . امروز که این گفتگو را مرور می کنم می بینم اسف بار این که در این چند ساله یک چرخش کامل به عقب داشته ایم و چنین ادبیاتی با حاکم دیگر درخور جامعه‌ی ما نیست گویی و باز باید همچنان این چرخ کند را بچرخانند روشنفکران و بارها و بارها...
نسخه ی کامل را این جا بخوانید .
                                     روشنفکر در مقابل حکومت وزن می‌گیرد
                      گفتگو با هوشنگ گلشیری                  منصوره موسوی
                                                                                   
 -خصوصیات فکری روشنفکران از اول انقلاب تاکنون دچار چه دگرگونی هایی شده است ؟
*گمان من اینست که گروه‌های چریکی ‌سازمان سیاسی یا حزب سیاسی به خاطرسرنگون کردن رسیده به این جا که در تقابل یا دولت نیست . یعنی پذیرفته فرق بین دولت و حاکمیت را و پذیرفته که برای جامعه مدنی باید نهادهایشان را درست کند . این تغییر خیلی عمده‌ای‌ست و پذیرفته که چند صدایی را هم در زمانش بپذیرد و هم در عمل اجتماعی‌اش پذیرفته و فقط این نیست که حکومت و کارگزاران حکومت تغییر کرده در خود روشنفکری هم تغییر محسوس است . ممکن ست هم‌سن های من هنوز نفهمد و همان آرمان‌هایش را داشته‌باشد هنوز ، اما فکر کند که می‌شود یک نسل بیاید فداکاری بکند ، زندان برود، کشته‌شود ، مبارزه کند مثلا حکومت را بگیرد می‌دانیم نتیجه‌اش چه خواهد بود؟دست آخر می‌شود شوروی خوب .اما نسل‌های بعد به دلیل زیستن در درون جمهوری اسلامی ، دیدن واقعیت ها ، دیدن تغییرات جزئی که اتفا قافتاده و من فکر نمی کنم که از 2 خرداد بوده ، از پس از جنگ این اتفاق افتاده و این تغییر اندک افتاده . حداقل می‌توانیم بگوییم که در پیشروترین روشنفکران ایران این اتفاق افتاده ، یعنی که مثلا فرض کنید در وکلا ، در پزشکان و روزنامه‌نگاران ما این اتفاق را به عینه می‌بینیم و امیدواریم که این روند بیشتر شود و چیزی که در جهان دارد اتفاق می‌افتد در ایران هم گسترش پیدا کند و ما برای همیشه مشکل اصلی‌مان را حل کنیم .یعنی معاصر شدن با جهان . می دانی ! و برای این‌که هر روزی که ما عقب بیافتیم سالیان می‌شود در مقایسه با دیگران . به صورت شوخی می‌گویند اگر برق آمریکا 24 ساعت برود ، ژاپن جلو می‌فتد ، می‌بینی؟
ولی در این حقیقتی وجود دارد که ما هرچه دیر بجنبیم چه در عرصه منطقه و چه عرصه‌ی مقایسه با جهان بیشتر عقب می‌افتیم نیرو است ، بالاخره که تو بگیری‌اش ، ببری‌اش زندان ، شکنجه‌اش بدهی یک شکنجه‌گر می‌خواهی حقوق بدهی ، یک زندانی هم می‌خواهی نان بدهی بهش بعد ! یک تحصیل‌کرده را می بری این بلاها را سرش می‌آوری، سر این پول خرج شده این‌ها را به نظر من هر دو سو و همه‌مان باید متوجه شویم .به نظر من نویسندگان ما تغییر کرده‌اند و کل روشنفکری . نمی‌گویم کامل ولی آثارش را می‌بینیم در رفتار آدم‌ها در کردار آدم‌ها این را می‌بینیم که آدم‌ها نباید چیزی پنهان داشته‌باشند . یک چیزهایی هست که خاص من است ، دوستی‌های من است ، عشق من است ، خلوت من است ، ولی حقوق من ، زندگی من ، حزب من ، عقاید من ، این‌ها چیزهایی نیست که باید پنهان کنیم و رسیدن به این‌جا که این دورویی یعنی مدام با مامور روبرو نباشیم که فکر کنیم حالا ضبطی هست، حالا فلانی هست به نظر من تغییر کرده و این خیلی جای شادی دارد برای این که در گذشته هرگز چنین اتفاقی نیفتاده بود در جامعه‌ی ما .یعنی نه بعد از 1320، نه در دوره‌ی قبل از کودتا ، نه در دوره‌ی مشروطیت ،این اتفاق را که جهان را فقط ذره ذره می‌شود ساخت و قدم به قدم ، قرار نیست که جهان را یکباره عوض کرد .
-:چه عواملی باعث شد که [روشنفکران ] از مسائل سیاسی به سمت مسایل مدنی کشیده شوند ؟
*تجربه و مطالعه با خودهایمان و مدام عمل کردن و دیدن و گفتن این جهانی هم هست . ضمنا مثلا فکر نکنید این که ما پوپر را برداشتیم ناگهان در همه جهان این بوده . سارتر دیگر اصل کاری نیست ، در همه جهان این اتفاق می‌افتد در عین حال که سارتر قابل احترام است . این‌که هر آدمی به حکومت نزدیک شود خائن است .این نگاه قبل ما بود . مثلا خود من ملاقات کرده‌بودم با وزیر اصلا مانده‌بودندبه خیلی‌ها که گفتم مگر نمی‌شد مخفیانه ملاقات کرد . خوب ما با حضرت امام ملاقاتمی‌کنیم . می توانیم کار دیگری بکنیم . یعنی از  گذشته‌مان و ا زتجربه‌مان استفاده کردیم و حالا هنوز چیزی به دست نیاوردیم . فقط برای این نیست که باید کانون نویسندگان رسمی شود ، باید نهاد روزنامه نگاران هم به معنای درستش تاسیس شود (الان هم بد نیست نمی‌گویم بد است )اولش هم نیم بند است . هم خیلی جدی نیست . اما این که توی نقاش بدانی یک جایی هست که می‌توانی بروی یک مقداری اطلاعات بگیری ، اقلا نمایشگاه‌ها کجاست ، اقلا یک تعداد آدم را ملاقات کنی . یعنی از حالت این که تو ی خانه‌ها و زیرزمین‌ها باشیم درآییم ، بتوانیم علنی و آشکار حرف‌هایمان را بزنیم . این‌جا ما باید بلند می‌شدیم می‌رفتیم ارشاد ، این که با یک سانسورچی حرف می‌زدیم ، خب می‌رویم با معاون وزیر حرف می‌زنیم . اصلا خود وزیر را می‌بینیم . اصلا این که علنا باید راجع به سانسور حرف زد .در مورد سعیدی سیرجانی این‌کار را کردیم ، کسی که بیشترین اتهام را بهش زدند ، حرف عجیب و غریبی هم نزدیم . گفتیم حق ندارید کسی را متهم کنید ، قبل از این که محاکمه شود و اعلام کنید در روزنامه‌ها . این حرف خیلی عجیب و غریب بود برا ی این ها که اصلا این ها (نویسندگان )چطور جرات کرده‌اند این کارها را بکنند و بعد متن 134 نفری که امروز ما می بینیم همه حرف‌های آن ها را قبول دارند و میگویند.
-:به طور کلی فکر می‌کنید اقبال جامعه به سوی کدام یک از
گروه‌های روشنفکری است؟
* آینده مال ماست
. من شک ندارم اما به معنی حذف روشنفکری دینی نیست ، بلکه به این معنی است که همه‌مان
باید با هم زندگی کنیم .آن‌ها هم خودی و غیر خودی نکنند . نگاهشان اتفاقا درست است
.بهر صورت باید برسیم به این‌که بپذیریم اول باید اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر را امضا
کنند . بعد می شود باهاشان سلام و علیک کرد . هنوز خیلی هاشان امضا نکرده‌اند .
                                                   
                  نقل از دنیای سخن .سال 79.ش

سال سی

 ترانه ی دهه ی شست نامجو را گوش می دهم و می رسم به آخرین بیت :
                                         بسی رنج بردیم در این سال سی
                                         که رنج برده باشیم فقط ، مر...سی
با حنجره ی نامجو ،تصور کنید .
ذره ذره دارم نقل مکان می کنم به این آدرس:
www.damadamm.wordpress.com