در ابتدا هیچکس نبود و بعد یکی یکی آمدند . بعد یک نفر ایستاد و دور خود دایرهای کشید . خوابهایش در آن بود و بعد دیگری و دیگری و...هرکس دایرهای به دور خود و خوابهایش . بعد خوابهاشان را برای هم تعریف کردند ودر مدار دایرههای کوچک روزنهای پدید آمد ، اینطور بود که داستان شکل گرفت و افسانهها بال و پر گرفتند . و دایرههاشان بزرگتر شد . هر گروه در یک دایره داستانهای خود را داشت و بعد داستانهایشان را برای دایرههای بزرگتر کناری تعریف کردند و دایره بازهم بزرگتر شد . بعد چیزهای دیگری به میان آمد ، حق آب و نان و بعدها میزان حقوق هرکس در دایره و این طور قوانین وضع شدند و نظام های اجتماعی و حکومتی شکل گرفت و دایرهها بازهم بزرگتر شد . میشد داستانهای دایرههای دوردست را در دایرهی خود حل کرد و جهان این چنین مهربان شد و بزرگ . اگر در ابتدا دایرههای بردگان و رنگین پوستان مجزا بود ، حالا همه دایرهای بزرگ بودند با مرکزی متحد ، هر چند هنوز راه درازی ماندهبود تا داستانهای تمام دایرهها یکی شود و افسانههاشان . شعر هم بود و ترانه و موسیقی و حتی رقص که در دایرههای مجزا ابتدا اشکال گوناگون داشت اما داشتند راهی باز میکردند که همه آوازهای یکدیگر را چون داستانهای هم بفهمند ، اما ناگهان به یکباره قدرت پدید آمد و دایرهای را از آن خود کرد ، سرنیزهای را برداشت و دور دایرهای بزرگ از مجموع چند دایره را خراشی عمیق داد و آدابی و مناسکی را تبرای دایرهاش تعریف کرد .اول کتابها را برداشتند و بعد به داستانها رسیدند و حتی افسانهها ،همه را جمع کردند وبه جای آن افسانههایی تازه را یک شبه ساختند و به آنها دادند . مردمان دایره از مدار خطوط سرنیزه عقب نشستند و به داستانهای قدیمی دایرهی خود دل خوش کردند و مدام آنها را زیر لب میخواندند یا در گوش نوزادان خود پچ پچه می کردند .بعد وسایل ارتباط جمعی آمد و توانستند با دایرههای دور دست به گفتگو بنشینند. خطوط سرنیزه ، روزنههای ایجاد شدهی ارتباط را با نوک تیزش خراش انداخت . کسانی که در آن دایره بودند اندکی بیشتر از خطوط سرنیزه فاصله گرفتند و دایرهشان تنگتر شد ، حالا دو دایره بود؛ یکی بزرگتر با مدار مشخص سرنیزه و دیگری کوچکتر؛دایرهای که مردم با داستانهای خود درون مدار سرنیزه کشیده بودند ، در فاصلهی بین این دو مدار خلاء بزرگی چون سیاه چالهای کهشکشانی حاکم بود .
مردم دایرهی نامرئی با خطوط کمرنگ سعی داشتند راهی به دوایر همسایه بیابند ، پس از امواج هوایی کمک گرفتند و دایرههایی نامرئی در هوا رسم کردند ، خطو ط سرنیزه ، آنجا را هم با کمک کسانی از اهالی همان دایرهی کمرنگ که به افسانههای سرنیزه خو کردهبودند گرفتند. حالا مردمانی بودند که داستان های دایرههای دیگران را در خود داشتند و می توانستند به هرطریقی داستانهای تازهی آنها را بشنوند اما داستانهای خودشان راهی برای برون رفت از دایرهی عظیم تیره با خراشهای واضح پررنگ نداشت. پس شروع به پیشروی به سمت سیاهچالهی عظیم خلاءگونه کردند . سردمداران خطوط سرنیزه ، این پیشروی را به فال نیک گرفتند و تشویقشان کردند که از دایرهی کمرنگ خود فراتر روند و همه در دایرهی بزرگ خطوط خراش مانند جای گیرند و مردم دستهدسته آمدند تا به پشت خطوط واضح سرنیزه رسیدند با خراش هایی که در تن زمین ایجاد کرده بود . همه همان جا ایستادند ، این آخر خط بود، اما آنها برای یافتن راه به دایرههای پیرامون و شنیدن داستانهای جهان و گفتن داستانهای خود ،خلاء عظیم سیاهچاله را پشت سر گذاشته بودند ، پس یک نفر اولین گام را بر خطوط سرنیزه گذاشت و خراش به رنگ خون در آمد ، دیگرانی که پشت خطوط بودند برایشان علائم مورس فرستادند و آنها توانستند در طول سالهای متمادی ، روزنههایی بسیار ریز در خراشهای عمیق سرنیزه ایجاد کنند ، هر روزنه به قیمت سرخی خونی که خراش را میشکافت و بعد توانستند داستانهاشان را چون مردمان عصرهای پیشین به گوش دایرههای دیگر برسانند ، دایرههایی که برخیشان در خراشهای خود محصور بودند و این طور بود که دایرهها باز در هم ادغام شدند با لکه های قرمز رنگی که بر خراشهاشان نشسته بود و صدای یکدیگر را شنیدند ، میدانستند عصر بردهداری از مدتها پیش منسوخ شده اما آنها هنوز به فکر گذار از خراشهای حالا دیگر خونین شدهی خود بودند و اینطور بود که داستانهای جدید شکل گرفت و افسانههایی مدرن ، افسانههایی نه مربوط به ساکنین یک دایرهی تنگ که دایرههایی به ظاهر از هم دور و مرتبط با خطوط واضح سرخ رنگی که از خراش ها گذشتهبود و به یکدیگر آمیختهبودند و بدین ترتیب انسان عصر نو با دغدغههای خویش پا به عرصهی جهان گذاشت ، با خوابهایی که کسی نمیتوانست آنها را از او بگیرد و رویاهایی که در تمام خطوط سرنیزه جریان داشت ، تا شاعر بخواند که :
"نان از سفره و کلمه از کتاب گرفتهاید
با رویاهامان چه می کنید ؟ "*
* سید علی صالحی – مجموعهی سفر بخیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر