۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

لبخندِ عروسک

پیرزن و عروسک ها (8)
خواب نمی‌دید پیرزن . به‌یاد داشت که مدت‌هاست دیگر خواب نمی‌بیند.بیدار بود و مثل خواب‌زده‌ها با کاغذی در یک دست و زنبیلی به دست دیگر که فراموشش کرده‌بود ، بال‌های باز چادرش را روی زمین کشاله می‌داد و در طول خیابان می‌گذشت.روی کاغذ آدرسی نوشته‌بود که او به دنبال آن ، در جستجوی نام و شماره‌ی خیابان‌ها به هر طرف سر می‌چرخاند اما شلوغی جمعیت نمی‌گذاشت که چیزی ببیند . شتابی هم نداشت زن و تنها گام‌هایش بودند که او را از دالان جمعیت به جلو می‌کشاندند .
خیابان در ازدحام جمعیت سراسر رنگ بود ، جلوه‌ی رنگ‌ها چشمش را می‌زد ، به‌یاد نداشت که تا حال این همه آدم را یک‌جا دیده‌باشد آن هم نه در یک خیابان که از هر چارراهی که می‌پیچید ، باز جمعیتی بود که دهان‌های‌شان به خشم یا شادی باز و بسته می‌شد و چشم‌ها گاه می‌گریست و گاه می‌خندید . در بی‌خودی‌ایی که گام برمی‌داشت صدایشان را نمی‌شنید و تنها حرکات هماهنگ‌شان را در عقب رفتن می‌دید که تا او را می‌دیدند برایش راه می‌گشودند و او از میان‌شان می‌گذشت . صورت‌ها برایش آشنا بودند اما نمی‌شناخت . خیلی وقت بود که کسی را به‌یاد نمی‌آورد گو این‌که می‌دانست کسی برایش نمانده که بخواهد به دنبال نشانی از آشنا باشد، فقط با کاغذی در دست که حالا رفته‌رفته از رطوبت کفِ دست داشت مرطوب و مچاله می‌شد ، به سمتی می‌رفت که آدرس روی کاغذ را پیدا کند . جمعیت با تمام ازدحام‌اش ، راه را بر او تنگ نکرده‌بود و او از دالان‌های انسانی ، از صورت‌های خشمگین و عرق‌‌گرفته می‌گذشت تا باران گرفت و بعد خودش را در بازار سبزی‌فروش‌ها یافت . تازه آن‌جا بود که یاد زنبیل توی دستش افتاد و این‌که نمی‌دانست چه می‌خواسته بخرد . تا توانست سبزی خرید ، از هر چه بود و راهِ آمده را از حاشیه‌ی پیاده‌روها گذشت . جمعیت هنوز تک و توک دیده‌می‌شد ولی نه آن‌طور که او از آن گذشته‌بود .
کلید را که به در انداخت و وارد حیاط شد ، با خود فکر کرد خانه دارد از هم وامی‌رود ، سال‌ها بود که آن خانه‌ی کلنگی را نگه داشته‌بود . با چوب برای خودش روی بهارخواب ایوانی زده‌بود که باد در طول زمان ایرانیت‌هایش را برده‌بود و حالا داربست خالی با چوب‌های شکم‌داده ، بدجوری حس ویران‌شدن خانه را به سرش می‌کوفت . در را بست و سبزی‌ها را همان‌جا توی حیاط پهن کرد ، نشست و با حوصله تک‌تک برگ‌ها را از ساقه‌ها جدا کرد و در تشت ِآب ریخت و آب‌کشی کرد . بعد به زیرزمین رفت و اجاق‌گاز چارپایه‌ای را از زیر خرت و پرت‌ها بیرون کشید و آورد در حیاط گذاشت ، رویش را تمییز دستمال کشید و غبارش را گرفت و بعد شلنگ بلند گاز را به زیرزمین برد و به لوله‌ی گاز متصل کرد ،درقابلمه‌ی بزرگ آب ریخت و گذاشت تا نخودها بپزد و سبزی‌ها را به آن اضافه‌کرد ، فکر کرد به تمام همسایه‌ها آش می‌دهد .
قابلمه داشت توی حیاط قل‌قل می‌کرد که از پله‌های زهوار دررفته بالا رفت ، روسری‌اش را برداشت و روبروی طاقچه‌اش ایستاد ، عروسک‌ها ، یادمان گذشتگانش ، چیزی به یاد او نمی‌آوردند ، گو این‌که برخی از آن‌ها را از یاد برده‌بود و نمی‌دانست کدام عروسک برای خاطره‌ی چه کسی است . دالان جمعیت از ذهنش بیرون نمی‌رفت و چهره‌های آشنای ناشناس . وقتی خواست برود به نظرش رسید که عروسکی به او لبخند می‌زند ، با تکان سر خیال بیمارگونه را از خود زدود و روی ایوان آمد تا موهایش را شانه کند . بافه‌ی گیسو را باز کرد و دندانه‌های شانه را لای موهای جوگندمی‌اش فروبرد . موهایش همیشه می‌ریخت و او همواره دستمالی را روی زمین پهن می‌کرد . سرش را که کامل شانه زد و خواست موهای ریخته را بردارد با تعجب دید که برخلاف همیشه فقط لاخ‌های سفید مو کَنده‌شده و موهای سیاه برجای مانده‌اند . آینه‌ی شکسته را به دست گرفت و خود را درآن دید. این‌بار موها را پشت سر بافه نکرد ، بلکه آن‌ها را روی سر گوجه‌کرد و با گیره محکم بست ، بعد روسری را به سر کشید و کاسه‌های خالی را دور قابلمه چید .
وقتی آش را به در خانه‌ی همسایه‌ها می‌برد ، برخی با لبخند معناداری کاسه را می‌گرفتند و برخی اصلاً او را در آن کوچه ندیده‌بودند ، کاسه‌ها را خالی می‌کردند و باز به او برمی‌گرداندند . به خانه که برگشت خستگی رضایت بخشی از سر و کول‌اش بالا می‌رفت . با خود گفت باید فکری به حال چوب‌های روی ایوان بکند ، بدجوری نمای خانه را ویران‌کننده نشان می‌دهد .
پ ن : 1- قسمت های قبلی این مجموعه را می توانید ازقسمت دسته های  ستون سمت راست ، عنوان "پیرزن و عروسک ها" ببینید .
2- ادامه ی داستان" زنی با بوی بد دهان " را در آن سوی دیوار بخوانید . دیدگاه های شما به خصوص درباره ی این داستان ، آن را تبدیل به داستان تازه ای خواهد کرد . با  پیشنهادهای شما درباره ی ادامه ی ماجرا داستان را پیش خواهم برد . منتظر ادامه نویسی ها ی شما در ان سوی دیوار هستم . سپاس

حضور کیچ در ذرات جامعه

کیچ در تعریف وسیع ، عبارت است از  جایگزینی بدل به جای اصل که در عناصر فرهنگی بروز می یابد و چون خوره‌ای ذره ذره روح فرهنگ را می‌خورد و آن را از مغز تهی کرده و پوسته‌ای به جا ی می‌گذارد ، پوسته‌ای که به جای اصل می‌نشیند و مخاطب فرهنگی به جای مواجهه با هنر و دیگر عناصر فرهنگی اصیل ، با بدل‌های هنری و فرهنگی مواجه می‌شود.نکته این‌که در قلمرو گسترده‌ی فرهنگ ، شکل و محتوا (ظاهر و باطن) چنان درهم تنیده‌اند که اغلب جداسازی آن‌ها از یکدیگر غیرممکن می‌نماید و شایدبه همین دلیل معمولاً در شناخت هنر اصیل از کیچ دچار اشتباه می‌شویم .
وقتی رفتارهای اجتماعی به دلیل محدویت‌های اجتماعی و سیاسی و به تبع آن فرهنگی، به‌جای رفتارهای واقعی شهروندانی آزاد ،بدل و تقلیدی از جامعه‌ای مدنی باشد ، آن وقت است که کیچ رفته‌رفته خود را نشان می‌دهد و ابتدا به درون ساخت‌های هنری نفوذ کرده و سپس تمام شئون فرهنگی را دربرمی‌گیرد . نویسنده‌ای که در نوشتن آزاد نباشد ، نه تنها فقط به خاطر محدویت‌های اجتماعی ، بلکه به دلیل وجود خودسانسوری ِ ناشی از ترس ِ نهادینه‌شده‌ی زیستن در اجتماع ِ محدودکننده ، اثرخلاقه‌اش گذشته از آن‌که عاری از صداقت هنری خواهدشد، نیز به معضل  شکل تقلیدی هنر گرفتار می‌شود . این نویسنده – شاعر (و به طرز شگفتی‌آوری در سال‌های اخیر شاهد رشد و ظهور چنین طبقه‌ای بوده‌ایم) که  از طریق مطالعه‌ی آثار دیگر نویسندگان با سبک و مکتب‌های جدید ادبی آشناست ، دست به تجربه می‌زند ، نتیجه‌ی نهایی اما به دلیل همان ترس نهادینه شده از یک طرف و نبود خلاقیت اصیل هنری از سوی دیگر و همچنین وجود ناخودآگاه جمعی ِ ذهن نویسنده که خواه ناخواه طالب بدل به جای اصل است ، تبدیل به اثری  تهی از محتوا می‌شود که ظاهر را رعایت کرده اما عاری از اصالت هنری‌ست و ذره ذره به همگنان خود نیز یادآور می‌شود که چگونه بدل را به جای اصل به کار گیرند و ذهن کیچ زده‌ی جامعه را نیز به این بدل هنری عادت دهند .
دلایل مختلفی باعث بروز کیچ درعناصر فرهنگی یک جامعه می شوند و برای شناخت آن راهی نداریم که به بازخوانی پوسته و یا ظواهر یک فرهنگ بسنده کنیم . نکته این‌که اصطلاح کیچ معمولاً درباره‌ی آثار هنری به کار می‌رود اما در این جا تعریف ما از هنر در زیر مجموعه‌ی عنصر بزرگتری به نام فرهنگ جای می‌گیرد. در نگاهی دقیق‌تر درمی‌یابیم که شرایط اجتماعی عامل اصلی ایجاد چنین پدیده‌ای است . در شوروی زمان استالین و در فوران فرار مغزها از آن کشور که  محدویت‌های سیاسی و فرهنگی عاملش بود ، جامعه  شاهد بروز پدیده‌ای به نام کیچ ِ گسترش یافته‌بود  که شورش‌های هنری پس از آن نیز  ، نتوانست به پالایش کامل هنر روسیه نائل آید .
کيچ در سال‌هاي اخير، بر همه‌ی شئون و جنبه‌هاي اجتماعي، فرهنگي و حتي فردي ما حاکم بوده‌است؛ و در همه‌ی امور اجتماعي و حتي سياسي،ما شاهد جايگزيني مو به موي بدل‌ها به جاي اصل‌ها هستيم، و اين يعني حاکميت و سيطره‌ی کيچ. "کيچ هر پديده‌يي را با جدا کردن آن از بافت اصلي‌اش به امري تزييني و نمايشي تبديل مي‌کند، و اين به قيمت قطع شريان‌هاي حياتي آن پديده است*."
کیچ البته در تمام جوامع راه خود را می‌رود اما فراگیری آن تا حد زیادی به عناصر اجتماعی مربوط است . برای پیش‌برد بحث،عناصر فرهنگی را در سه دسته‌ی کلی هنر ، مذهب و عرفان طبقه‌بندی کرده و به عنوان یک نمونه به کنکاش در پوسته‌های مذهب که بیشتر به روحیه‌ی اجتماع نزدیک است ، می‌پردازیم.
ظواهر مذهب، عبارتند از آن‌چه که از مراسم مذهبی جلو چشم قرار می‌گیرد به نحوی که بیننده در مواجهه با آن رفتار ِخاص مذهبی پی به میزان مذهبی بودن فرد مقابل می‌برد . نفوذ عنصر کیچ باعث شده که روز به روز شاهد ظواهر بیشتری از کیچ در زندگی مذهبی باشیم به نحوی که رفته‌رفته معنای مذهب با ظواهر آن قابل تعریف شده و نسل جدید تربیت شده در این حال و هوا نیز همان‌ها را به جای اصالت مذهب قلمداد کردهو به میزان علاقه و منش خود یا ازآن طرفداری می‌کند و یا دلزده می‌شود . درنگاهی کلی به چند سال اخیر ،شاهد بروز و ظهور بیش از پیش این عناصریم ؛ نشانه هایی چون تسبیح که گاه حتی به عنوان وسیله‌ای زینتی در دست خانم‌ها یا آقایان قرار می‌گیرد ، انواع و اقسام پوشش های مذهبی به اشکال مختلف برای خانم‌ها ، نوع آرایش سر و صورت به شکلی خاص برای آقایان و ... همه نشان از بروز فرهنگ ریا در جامعه دارند که نتیجه‌اش جایگزینی کیچ به جای مذهب اصیل است . کیچ وقتی در تمام عناصر فرهنگی خانه کرد – همان طور که این سال‌ها شاهدش هستیم – کم کم نسل شورش‌گری را به وجود می‌آورد که در مقابل آن موضع می‌گیرد ، چیزی شبیه شورش مدرنیسم بر علیه هنری که در اروپای قرن نوزده رسوخ یافته‌بود ، با این تفاوت که این شورش، فقط بر علیه هنر موجود نیست و تمام  بسترهای فرهنگی اجتماع را یکی‌یکی از وجود این عنصر ویران‌گر پاک می کند .
شاید بتوان شورش همه‌گیر نسل جدید را که تلاشی برای رسیدن به جامعه‌ای مدنی ست ، شورشی بر علیه کیچ ویران‌گر فرهنگی نیز قلمداد نمود ، نسلی که دیگر توان تحمل بدل را به جای اصل از دست داده و چون در دوره‌ی اوج گسترش کیچ رشد یافته و همواره در فرهنگ تربیتی‌اش مواجه با جایگزینی بدل به جای اصل بوده ، مصمم‌تر از نسلی‌ست که خاطره‌ای از اصالت ها داشته و راحت‌تر می‌توانست بدل ها را تاب آورد ، این نسل که خاطره‌ای نیز از اصالت‌ها ندارد در دستیابی بدان ، تشنه تر و حریص تر است و برای رسیدن به آن حاضر است تمام شئونات اجتماعی را زیر پا بگذارد تا به ذره‌ای از آن چشمه‌ی اصیل دست یابد .شورش نسل جدید نه تنها شورشی سیاسی و اجتماعی که شورشی بر علیه فرهنگ غالب است ، فرهنگی که یدی طولانی در جایگزینی بدل‌ها به جای اصل داشته ، شاید برای همین است که در این شورش گسترده ، نخبگان جوان پیشتاز بقیه شده‌اند .
------------------------------------------------------------------------------------------
  • روزنامه اعتماد – یونس تراکمه
  • در همین صفحه از قول نجف دریابندری کیچ ، چنین تعریف شده :«... کیچ ،  عبارت است از شکل ارزان بهاي آثار هنري يا شبه هنري که براي «مصرف» طبقه متوسط تقليد يا تکثير مي شود. سرمشق اصلي کيچ ممکن است اثر والايي مانند ونوس ميلو يا داوود ميکل آنژ باشد، ولي کيچ ممکن است تا حد تقليد ناشيانه يي از سرمشق خود پايين بيايد..."
*      میلان کوندرا در رمان بارهستی ، فصلی را به طور کامل به موضوع کیچ و ویژگی های اجتماعی بروز آن اختصاص داده است .
پ ن : و یک داستان که نخواستم در صفحه ی اصلی باشد تا دوستانی که علاقه ای به خواندن داستان در وب ندارند ، در این جه با آن مواجه نشوند . داستان " زنی با بوی بد دهان " را این جا بخوانید .

فریاد مورچگان ، آونگ میان کفر و ایمان

...استعاره‌ای از انسان ، در سرگشتگی بین ایمان و بی‌ایمانی ؛ سوال و سرگشتگی همیشگی انسان از همان هنگام که پا بر زمین گذاشت و خدایان را آفرید . زن می‌گوید : " ما سه میلیون خدا داریم ." گویی  در این دین ، تمام خدایان یک‌جا جمع شده‌اند ، خدایان تمام مذاهب ، با تمام روحیات و خصلت‌هایشان و انسان‌ها، چون مورچه‌هایی که در میان این خدایان ِ بی‌تفاوت و همواره نظاره‌گر در سکوت در کار خود می‌لولند و پیش می‌روند تا زنده بمانند در حالی که نمی‌دانند برای چه و چرا ؟
فریاد مورچگان بسیار شبیه دیگر فیلم‌های مخملباف است ، به قول دوستی که می‌گوید تفاوتی با عروسی خوبان ندارد .
8b9mvxc
مخملباف عادت دارد عقایدش را با صدای بلند اعلام کند و هربار که به اندیشه‌ای روی می‌آورد ، چون ایمان آورندگان به آن اندیشه درصدد اعلام آن‌ است تا به عده‌ای بقبولاند ، درست بر خلاف دیالوگی که از دهان مرد بازیگر می‌شنویم که : " من تو را دوست داشتم ، چون به دنبال حقیقت بودی ، اما حالا که گمان می‌کنی حقیقت را یافته‌ای ، برایم جذابیتی نخواهی داشت ،  حقیقت یافتگان فاشیست می‌شوند . می‌فهمی ؟ فاشیست ! "
نه ! محسن مخملباف به خاطر اعتقادش به آزادی نمی‌تواند فاشیست شود اما درباره ی اندیشه ،چون ایمان آورندگان  سخن می‌گوید نه چون متفکران . شاید به همین دلیل است که شخصیت گاندی که در مرز ایمان و تفکر ایستاده برایش سوالی بی‌پاسخ است . آن‌چنان که نمی‌داند دوستش بدارد یا دشمنش شمارد . اصلا گاندی در این فیلم چه کارکردی دارد ؟ چه ارتباطی می‌توان بین گوشه و کنایه‌های فیلم به گاندی و موضوع اصلی داستان یافت ؟ این نوع شلختگی را در فیلم نشان می‌دهد . مثل نویسنده‌ای که پس از نوشتن اثرش از هول آن‌که دیر شود ، کارش را به ویراستار نمی‌سپارد – یا به ویراستار اعتماد نمی‌کند – و داستان را با تمام حشو و زوایدش چاپ می‌کند . این حشو و زواید برای فیلم‌ساز باسابقه‌ای چون مخملباف قابل اغماض نیست . با این همه اما او استعاره را دراین فیلم چنان بسط می‌دهد که تمام ادیان از یک طرف و بی‌ایمانی از سوی دیگربه وحدت می‌رسند ، به وحدتی که همان نقطه‌ی آغاز تفکر آدمی‌ است ، به سرگشتگی ، به نزاع بین ایمان و بی‌ایمانی و این‌که بالاخره بهتر است یکی باشد یا نباشد و جمع این دو چرا میسر نمی‌شود .
مرد کامل می‌گوید :" اگر گمان کنی خدا هست ، پس هست و اگر گمان کنی خدا نیست ، پس نیست ." این نسبیت سرگشته در فیلم با مورچه‌هایی که یکی برایشان دعا می‌کند خداوند آن‌ها را از سر راهش بردارد و آن دیگری فریاد می‌زند که من آن‌ها را با راه رفتنم می‌کشم و خدا صدای ناله‌شان را نمی‌شنود . در سیر آفاق طولانی ، در باد و توفان و با پای یپاده آنان به کعبه‌ی مقصود می‌رسند . کعبه‌ی مقصودی که برای مرد مفهوم ندارد و هیچ نیست جز خانه‌ای از خاک و گل و مردی که گاودار و برای زن ، تجسم تمام رویاهایش است با دست‌خطی عجیب که چون برای آینده‌اش     دریافت می‌کند ، باز راه گذشته را پیش پایش گذاشته .
فریاد مورچگان ، با تمام المان‌های خاص مخملباف که برای بیننده‌ی حرفه‌ای سینما  ملال آور است ، با تمام بازی‌های بد بازیگرانش ، به خصوص بازیگر مرد که با دیالوگ‌ها بیگانه است و بازیگر زن که نه می‌تواند ایمان را درچهره‌اش نشان دهد و نه سرگشتگی را ، با تمام صحنه‌های کشدار ِ مست شدن مرد و مکالمه‌اش با خدایان  – که از بس آن مفاهیم را تکرار و تکرار می‌کند- به نوعی توهین به شعور مخاطب است.
به نظر من فریاد مورچگان فیلم خوبی‌ست از این روی که استعاره‌ای فرارونده را پیش می‌کشد و این استعاره تا تمامی ادیان و تاریخ زندگی آدمی بسط می‌یابد. کاش مخملباف هنرمندانه‌تر صبوری کند و با خشونت حشو و زواید فیلم‌هایش را بزند تا شسته رفته‌تر از آب درآیند .
نوشته ی کامل تر را در وبلاگ آرش بخوانید .

قلعه اسماعیلی

داشتم خواب می‌دیدم . در منطقه‌ی زاگرس بودم . کجای آن را نمی‌دانم ، فقط می‌دانستم آن جایی که من هستم و این کوه‌های سرسبز، زاگرس است که بی‌نهایت زیبا بود . در یکی از قرون گذشته شاید پنجم یا ششم هجری بودم . مردم لباس‌های آن سال‌ها را داشتند و من شکل نوجوانی‌ام بودم با لباس‌های معمولی خودم . قومی حمله کرده‌بودند و ما از هر طرفی می‌دویدیم و می‌دویدیم اما تعداد آن‌ها زیاد بود و مردم بی‌سلاح تنها کاری که از دستشان برمی‌آمد فرار بود و من در یکی از این ماراتن‌های گریز و فرار نفسم بند آمد و نتوانستم ادامه‌دهم ،  به قلعه‌ای پناه بردم. قلعه استوانه‌ای شکل بود و با پله‌های مارپیچی بالا می‌رفت ، رفتم . به جای پاگرد، هرپیچ با شیب بسیار تند و مساحت بسیار کوچکی بالا می‌رفت که هر بار امکان لغزیدن از آن بود . همان طور که بالا می‌رفتم به عادت همیشگی پله‌ها را می‌شمردم، هزار و هفتصد پله را بالا رفته‌بودم و بعد ایستادم ، کسی دنبالم نمی‌کرد، تنهای و خلایی عظیم مرا در برگرفته‌بود . از روزنه‌های ریز در دیواره‌ی  برج قلعه مانند بیرون را نگاه کردم . مردم همچنان داشتند می‌دویدند و حرامیان به دنبالشان . نشستم بر کناره‌ی  دیوار برج و تازه چشمم به طرح استوانه‌ای آن‌جا افتاد. هیچی نبود، جز فضایی دایره‌ای که از یک‌طرف  به پله‌های بالا رونده منتهی می‌شد و سراسر سفید ، سفیدی‌ای که  چشم‌ را می‌زد و  خلأ  آن همه بی‌رنگی بر وحشتم می‌افزود .تنها دلگرمی‌ام ، همان روزنه‌های‌کوچک بود که از آن‌ها بیرون را می‌دیدم و پس از هر بار نگاه‌کردن ، مردم  کوچک‌تر و دورتر می‌شدند . در بالا رفتن از یکی از شیب‌های تند که دیگر نفسی برایم نمانده‌بود ، چشم بر روزنه گذاشتم ، حرامیان رفته‌بودند و مردم در هول و هراس بار و بندیلشان را بسته  و داشتند از آن جا می‌رفتند ، زن و مرد و بچه در صفی طولانی  داشتند می‌گذشتند ، می‌دانستم  من هم باید با آن‌ها بروم ، باید عجله‌می‌کردم تا هنوز  سرو کله‌شان پیدا نشده . اما در فضای سفید استوانه‌ای گیر افتاده‌بودم . هرچه پله‌ها – تنها معابری برای گذر در آن‌جا – را بالا می‌رفتم ، بیشتر متوجه می‌شدم که راهی برای خروج نیست و در تقلای  سعی‌وارم از پله‌ها ، گاه چشم بر روزنه‌ها می‌گذاشتم و مردم را می‌دیدم که آخرین گروه‌هایشان نیز داشتند می‌گذشتند .  تا جایی که دیگر مردم آن پایین به شکل نقطه‌های ریزی درآمدند در حال کوچ و من که آن جا زندانی سپیدی استوانه‌ای شکلی شده‌بودم ، دچار وحشت شدم ، و حشت از قلعه‌ای که پا در آن گذاشته‌بودم و نامش را نمی‌دانستم ،داشت نام قلعه با حروف گنگی در ذهنم روشن می‌شد  که ا زخواب پریدم و قبل از این که کاملا بیدار شوم  ، تنها کلمه‌ی به جا مانده از خواب که تکرار می شد، قلعه‌ی اسماعیلی  بود .
من در یکی از قلاع اسماعیلی گیر افتاده‌بودم ، در نوجوانی‌ام .
مردم فرار کردند و رفتند و من انگار از نوجوانی‌ام  پرت شده‌ام به این‌جا با دور باطل همیشگی جنگ و گریز ، همه موفق به کوچ نمی‌شوند مثل آریایی‌های باستان که سرزمین سرد روسیه را به دنبال مکان مناسب تری ترک گفتند . همیشه عده‌ای  هستند که می‌مانند تا معمای هزار توی دایره‌ی تسلسل را دریابند یا مثل من در آن خواب شوم ، فقط گیر افتاده باشند ، اما می‌بینند که سالیان درازست در آن مانده‌اند. من ا زقوم خودم ، آن‌ها که در نوجوانی‌ام بودند جدا ماندم و حالا محکوم به بازی ابدی جنگ و گریزم .
اما از طرفی می‌بینم  اسماعیلیان که  حصاری دور خود کشیدند تا  از حوادث زمانه مصون باشند و کسی را به آن‌ها  دسترسی نباشد ، نیز  حصارشان  چندان مصون نماند ، چون همیشه راهی به بیرون هست و کسانی هستند  که درصدد یافتن راه‌های  خروج از آن هستند ،شاید  اشتباه در محاسباتِ همان‌ها هم بود که راه بر مغولان گشود به جای آن‌که به دیگرانِ در آن قلعه راه فرار نمایانده باشد . اما مهم،پایان یافتن دور تسلسل‌وار همشگی ست و حمله‌ی مغول بر قلعه ها هم ارزش آن را داشت که زمان پیش برود و من در نوجوانی‌ام نمانم با تن‌پوشی  از قرون آینده که به کار آن زمان نمی‌آمد .

ستایش بلاهت

وقتی که قیصر پاشنه‌اش را ورکشید یا همان‌طور پاشنه خوابیده راهی کوچه‌ها شد ، انبوهی از مردم به دنبالش راه افتادند . مسعود کیمیایی گفت : "کات " و نگاهش به صف‌های شلوغ سینما کشیده‌شد . دوربین‌اش را خاموش کرد و به نظاره‌ی جمعیت نشست . او کار خود را کرده‌بود . کشف شخصیتی چون قیصر ، واکاوی درونی اجتماعی بود که تا به حال کسی به آن نیاندیشیده‌بود . شخصیت قیصر با تمام نادانی و لمپنی‌اش محبوب مردم بود و فیلم قیصر صرف‌نظر از تکنیک‌های فنی و سینمایی‌اش به خاطر محتوای داستانی مبتنی بر شخصیت خاص ( قیصر ) فصل نوینی را در سینمای ایران رقم زد . کیمیایی حق داشت که از این کشف بر خود ببالد . این‌جا مجالی برای پرداختن به فیلم نیست و تنها تاکید ما بر شخصیت کلیدی این فیلم است. کیمیایی بر زخمی انگشت گذاشت که مردم دوستش داشتند، دارند .
نزدیک چهل سال بعد ، این‌بار یک بدل سینمایی ، سراغ همین دسته از شخصیت‌ها رفت و فیلم اخراجی‌ها را ساخت . هر چه فیلم قیصر درصدد واکاوی شخصیت این طبقه از مردم بود ، اخراجی‌ها در تحسین و تحبیب این طبقه با آمیخته‌ای از هجو وشوخی گام برداشت ، نتیجه یکی بود ، مردم پشت در سینماها صف کشیدند .
مردمی که پس از چهل سال از فروش قیصر ، برای اخراجی‌ها صف بستند ، نه به کیفیت و اصول سینمایی قیصر کاری داشتند و نه ضعف‌های اخراجی‌ها برایشان مهم بود . آن‌ها تنها برای شخصیت‌هایی صف می‌بستند که نادانی‌شان ، برایشان معصومیتی ناشناخته و کاذب را به همراه آورده‌بود و نشان از محبوبیت عجیب این طبقه‌ی در اصطلاح " لمپن " داشت .
2003199147501743501_rs
پرت‌ افتادگان از اجتماع ، دزدها، جوان‌های بی‌سواد اما باغیرت و متعصب  و به طور کلی طبقه‌ای که چیزی برای از دست دادن ندارد و تنها نکته‌ی مثبتی که در تعریف آن هست  ، جوان‌مردی است . جوان‌مردی‌ای که اغلب اوقات همان معنای تعصب کورکورانه را می‌دهد . طبقه‌ای که مدت‌ها نادیده گرفته‌شده و همواره زرق و برق زندگی طبقه‌ی متوسط را در فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی یا در گوشه گوشه‌ی شهر می‌بیند – سریال‌های تلویزیونی در سال‌های اخیر به عمد طبقه‌ای را نشان می‌دهد که وجودشان  بعید می‌نماید ، خانه‌هایی چون کاخ ، زن‌هایی با نوکر و کلفت خانگی ، مردان قاچاقچی کراوات زده و ... – تاثیر تمام این‌ها به اضافه‌ی فقر و محرومیت اجتماعی از یک طرف و از دیگر سو نداشتن سواد و تحصیل کافی و دست نیافتن به آن ، روز به روز نه تنها بر تعداد طبقه‌ی پرت افتاده از اجتماع می‌افزاید که اکنون می‌بینیم کینه‌ای شوم و ماندگار را در آن‌ها پرورانده . آن‌ها که هروقت از کنار جوان ترو تمییز یا مبادی آدابی میگذرند ، نه این‌که در حسرت آن نوع زندگی باشند ، بلکه کینه‌ی نهفته در درونشان را با کلماتی بروز می‌دهند که خاص این طبقه شده . کلماتی چون بچه سوسول ، مکش مرگ ما و...این طبقه نمی‌تواند به چیزی اعتراض کند ، چون به چیزی نیاز ندارد یا اگر دارد نیازهایش کوچک و برآورده‌شدنی ست . اگر نیازش اقتصادی باشد و کسی به او پیشنهاد پول دهد ، فکر  نمی‌کند که این بلای اجتماعی به این روش رفع شدنی نیست . اگر جیب‌ها ی خودش داشته‌باشد – حتی اگر کم که همیشه برایش زیاد است – چه غم که دیگران ندارند .
و حالا این طبقه دور هم جمع شده‌اند و در حوادث اخیر ، تمام کینه و بغض خود را به بدوی‌ترین روش بر سر بچه‌های مردم فرو ریختند . آن‌ها شاید هرگز ندانند که چه کرده‌اند ، درست مثل شعبان جعفری که سال‌ها بعد از فرارش از ایران ، وقتی از او سوال می‌شود نظرش درباره‌ی کارهایی که کرده چیست ؟ او همچنان لذت می‌برد که در راه پادشاه و دفاع از میهن ، چنین به مصدق و یارانش تاخته! درست است که آن‌ها شاید تا سال‌ها بعد هم نفهمند که تنها انتقام‌گیری کوچکی بوده و به این ترتیب همان صفت یگانه‌ی جوان‌مردی را چه مفت باخته‌اند .
اما مردمی که پشت در سینماها برای دیدن این شخصیت‌ها صف می‌کشند چه ؟ با نگاه به این صف‌های طولانی چگونه می ‌توان گفت جامعه‌ی ما ستایش‌گر نادانی نخواهد بود ؟
مرد: " طلاقتو از شوهرت میگیرم ، بیا با من زندگی کن ."
زن : طلاق دیگه چیه ؟"
مرد: - دستی به زیر چانه‌اش می‌برد - :" به خاطر همین که نمی‌دونی طلاق چیه ازت خوشم میاد. "
نویسنده به راحتی از کنار این سطورش می‌گذرد ، بی‌آن که به بلاهت تحسین شده در این سطور بیاندیشد ، بلاهتی که بعدها با نویسنده‌ی " آداب بی‌قراری" چه‌ها که نکرد .

فال سیاه

سرت را پنهان کن
پیشانی‌ات شاهراه دیوهاست
شیارهای میانی پر از شیهه
من از اسب می‌ترسم

*
بنفشه خواب نمی‌بیند اسکندر
اگرچه حمله می‌آورد عید
پر ِ مرده‌ای بر کلاه خویش
من از هفت سین می‌ترسم
آن‌قدر که از اسب ، نه

*
چین‌های پایینی بیابانی است
به رنگ تلخ چنگیز که می‌تازد و
چشم‌هاش گله‌ی زوزه

به طعم عاقبت رنگ‌ها:
سپید ِ شمشیر
سپید ِ سیر
سرخِ سیر
سرخ ِ شمشیر
آن‌ها عشق نمی‌ورزند به قشنگ ِطاق‌هامان
هلاکو پر از صحراست
من از چشم‌هاش می‌ترسم
آن‌قدر که از هفت‌سین، نه

*
بوی حجاز می‌دهد چروک بالایی
مُرکبمان نعلکوب ِمَرکبشان
خالی در انبان و شیر شتر در مشک
چار نعل به زر می‌اندیشند
به زرتشت هرگز ، دشتاشه‌پوش‌ها
چشم‌هاشان را نمی‌بینم
من از زر  می‌ترسم
آن‌قدر که از چشم نه

*
مشتت را ببند
بسته می‌خوانم
در این خطوط برهوتی می‌بینم
به وسعت " هیچ کسی نیست "
"هیچ چیزی نیست "
اما نه
یک کلاغ آن‌جا
فرازِ کوهی که هرگز و چرک – آب – خون‌های
در شریان جویی که دیگر نیست             روان
کلاغ به درازی آه است
آه
من از کلاغ می‌ترسم .
علی شهسواری / آدینه/ش 134
چندی پیش  و با خواندن نوشته‌ی یکی از دوستان گرامی ، ناخودآگاه یاد شعری افتادم که سال ها پیش خوانده بودمش و همان وقت هم عجیب تاثیرگذار بود این شعر . حالا و در حال و هوای جدید و مطالعه ی نوشته ی این دوست دوباره  تصاویر این شعر جلوی چششم رقصان شدند و نتوانستم  این تصاویر و واژه‌ها را با شما قسمت نکنم . یادش به خیر مجله‌ی آدینه در سال‌هایی که خانه‌ای برای اهالی فرهنگ و ادب بود .

چشم اسفندیار و پاشنه‌ی آشیل

esfandiar2
در فرهنگ ایرانی ، اسفندیار نماد خرد است و نقطه ضعف او چشم‌هایش. هر چیز را نقطه‌ضعفی ست و حتی اگر ماندگارترین باشد ، اگر اسفندیار باشد چشمش و اگر آشیل ، پاشنه‌اش . چشم مهم‌تر است یا پاشنه ، به عبارتی دیدن یا رفتن ؟ و اگر اسفندیار نقطه‌ضعف خود را به میدان حریف پرتاب کند چه ؟ اگر از ضعف خود چنان استفاده‌ای برد که رستم نه تنها با جادوی سیمرغ از پس آن بینایی برنیاید که خود مجبور شود چشم بر ضعف حریف ببندد و گوش به نصیحت جادوی زال ببندد.
اما چگونه می‌شود که از ضعف ، قدرت پدید آورد آن قدر که این قدرت تبدیل به نقطه‌ضعف حریف شود ؟ نقطه‌ضعفی که خود به خود تحمیل شود به سوی آن که چشم را نشانه رفته‌است؟
در طول سالیان متمادی روشنفکران و هنرمندان به اشکال و بهانه‌های گوناگون ، سرزمین مادری خود را ترک کردند و در دیار غربت رحل اقامت افکندند ، گاه  دسته‌دسته و گروهی و گاه تک‌تک . برخی به دلایل سیاسی و آزار و اذیت‌های حرفه‌ای و برخی صرفا به قصد مهاجرت و برای یافتن مجالی بر پرواز هنر و اندیشه‌شان . با این همه اما چه آن‌ها که به خواست خود رفتند و چه آن‌ها که مجبور به رفتن شدند در یک  واژه مشترک بودند ، واژه‌ای به نام تبعید و در هر دو شکل،چه تبعید خودخواسته و چه فرد مجبور به تبعید، هیچگاه به نسیان سرزمین مادری دچار نمی‌شود چه همواره به یاد دارد که به اجبار  جلای وطن نموده  و خاصیت تبعید ، پررنگ شدن نوستالوژی وطن است و این چنین بود که ایرانیان رفته به آن سوی مرزها ، نشانه‌های ایرانی بودن خود را چون تکه رنگی به یادگار مانده از وطن در سرزمین جدید منتشر کردند و آن‌جا را تبدیل به وطن کوچکی برای خود نمودند با نشانه‌هایی از سرزمین مادری . آن‌قدر که در برخی کشورها ، شهرها یا محلاتی به نام منطقه‌ی ایرانی‌نشین معروف شد ، همان‌طور که مناطقی با نام چینی‌ها که بیشترین تبعید شده‌ها را در سراسر دنیا دارند ، معروف گردید .
سوال این است چرا روشن‌فکران – اسفندیارهای ما – از این‌جا رفتند ؟ پاسخ روشن است ؛ اگر اسفندیار را نماد خرد و بینش بدانیم و اگر آن‌ها که رفته‌اند با بار نمادی از اسفندیار رفته‌باشند ، برای محافظت بینایی‌شان از تیر جادویی رستم رفتند و اگر بخواهیم صریح‌تر سخن بگوییم بازهم پاسخ همان است ؛ رفتن به جایی که بینش و توانایی دیدشان در فهم و درک مسائل تبدیل به موضوعی برای رنجش – بخوانید نقطه ضعف – آن‌ها نشود ، گناه آن‌ها چون اسفندیار بینایی‌شان بود و بینایی نقطه‌ی‌ضعفشان شد آن‌قدر که به جای ایستادن تا فرو نشستن تیر بر چشم ، سرزمین مادری خود را ترک کردند و به ظاهر به جایی روند که بینایی‌شان به کار ساکنان اصلی سرزمینی که بدان کوچ کرده‌اند نیاید و رفتند .
خوشبختانه نقطه ضعف ایرانی به پاها و گام‌ها مربوط نمی‌شود و پاشنه‌ها توان رفتن داشتند و بدین ترتیب اسفندیار ایرانی در گوشه و کنار جهان تکثیر شد ، نگاه‌ها به سوی هم آمدند و فضای پیرامونشان رنگ اندیشه‌ی آنان را به خود گرفت.
حالا آن‌ها نیستند ، در این‌جا در سرزمین مادری اسفندیارهایی که رفته‌اند سرنیزه‌ها باز به تقلا درآمده‌اند و نه تنها نشانه‌شان به سوی چشم‌های معدود کسانی‌ست که مانده‌اند بلکه چنان که خاصیت جدال است ، این تیرها همه را در برگرفته ، خانواده‌ها عزادار شده‌اند و گروهی به خونخواهی برخاسته‌ رخت سیاه به تن کرده و در عزای  از دست رفتن آمالشان به تاریخ رجعت کرده‌اند ، آن دم که خراسانیان به خون خواهی سردار خراسانی سیاه پوشیدند و از خونش نگذشتند ، اما چون گذشته‌ی عزادار خویش صدایشان برای رسانیدن به گوش دیگران رنجور و ضعیف است . آن‌ها که مانده‌اند نقطه ضعفشان چون آشیل پایشان است ، یا توان رفتن نداشته‌اند و یا میل بدان را اما حالا این پاها در گل فرورفته تا پاشنه‌ی ضعیف را از تیررس تیرهای حریف دور نگه دارد و همین مردم این‌جا پا در گل وطن مانده حالا دارند می بینند که روشنفکرانشان – آن ها که زمانی بی‌تفاوت از کنارشان گذشتند و اندوهشان را چنان که باید درنیافتند – چگونه صدایشان شده‌اند در جهان . آن ها چشم‌هایشان را  که تا بودند نقطه‌ضعفشان شده بود – راستی چرا نمادها در فرهنگ ما چنین هولناک معنا می یابند؟- تبدیل به نقطه‌ضعف حریف کرده تا صدای آشیل‌های سرزمینشان را به گوش نهادهای حقوق بشری ، انسان‌های آزاده و تمام کسانی که دلشان برای انسانیت می تپد برسانند .
چشم از دیدن خسته نمی‌شود و اسفندیار از نگاه . حالا روشنفکران ما دور هم جمع شده‌اند و دارند ذره ذره تاثیر نگاه سوزناک خود را بر مردم سرزمینی که زمانی از آن رفتند اما هرگز فراموشش نکردند می شنوند . آن‌ها را به سرزمین‌های دور تبعید کرده بودند تا نگاهشان به سوی مردم نشانه نرود اما حالا همین نگاه و با استفاده از خاصیت دوری و تبعید تبدیل به نقطه قوتی شده که می رود تا حریف را ذره ذره زمین‌گیر کند . چشم‌های ما ، اسفندیارهای نگاه همیشه جلوتر از مردم سرزمین مادری‌شان و گاه پیش از آن که صدای آهشان بلند شود زبان آن‌ها شده‌اند و یاری‌گرشان . آن‌ها رنج تبعید خودخواسته یا اجباری‌شان را به رنجی برای حریف که در شطرنج قدرت همواره با سفید شروع کننده‌ی بازیست ،  تبدیل کرده‌اندو حریف از این نقطه ضعف هراسان است او که  در طول سالیان سال و در کوچ اجباری اصحاب بینش و خرد بر این گمان بود که تا همیشه از  دردسرهای نوع نگاه آن‌ها که گاه لقب دگراندیش هم می گرفتند -  راحت خواهد بود ، حالا می‌بیند که آن چشم‌ها آمده‌اند ، درست روبرویش ایستاده‌اند وبا نگاه خیره‌ی خود  او را به بازی گرفته‌اند ، برای اسفندیار ، مات شدن حریف مهم نیست ، مهم زمین گیر کردن قلعه‌های آن‌هاست .
گفتگوی مسعود بهنود باابراهیم گلستان را اینجابخوانید .