پیرزن و عروسک ها (8)
خواب نمیدید پیرزن . بهیاد داشت که مدتهاست دیگر خواب نمیبیند.بیدار بود و مثل خوابزدهها با کاغذی در یک دست و زنبیلی به دست دیگر که فراموشش کردهبود ، بالهای باز چادرش را روی زمین کشاله میداد و در طول خیابان میگذشت.روی کاغذ آدرسی نوشتهبود که او به دنبال آن ، در جستجوی نام و شمارهی خیابانها به هر طرف سر میچرخاند اما شلوغی جمعیت نمیگذاشت که چیزی ببیند . شتابی هم نداشت زن و تنها گامهایش بودند که او را از دالان جمعیت به جلو میکشاندند .
خیابان در ازدحام جمعیت سراسر رنگ بود ، جلوهی رنگها چشمش را میزد ، بهیاد نداشت که تا حال این همه آدم را یکجا دیدهباشد آن هم نه در یک خیابان که از هر چارراهی که میپیچید ، باز جمعیتی بود که دهانهایشان به خشم یا شادی باز و بسته میشد و چشمها گاه میگریست و گاه میخندید . در بیخودیایی که گام برمیداشت صدایشان را نمیشنید و تنها حرکات هماهنگشان را در عقب رفتن میدید که تا او را میدیدند برایش راه میگشودند و او از میانشان میگذشت . صورتها برایش آشنا بودند اما نمیشناخت . خیلی وقت بود که کسی را بهیاد نمیآورد گو اینکه میدانست کسی برایش نمانده که بخواهد به دنبال نشانی از آشنا باشد، فقط با کاغذی در دست که حالا رفتهرفته از رطوبت کفِ دست داشت مرطوب و مچاله میشد ، به سمتی میرفت که آدرس روی کاغذ را پیدا کند . جمعیت با تمام ازدحاماش ، راه را بر او تنگ نکردهبود و او از دالانهای انسانی ، از صورتهای خشمگین و عرقگرفته میگذشت تا باران گرفت و بعد خودش را در بازار سبزیفروشها یافت . تازه آنجا بود که یاد زنبیل توی دستش افتاد و اینکه نمیدانست چه میخواسته بخرد . تا توانست سبزی خرید ، از هر چه بود و راهِ آمده را از حاشیهی پیادهروها گذشت . جمعیت هنوز تک و توک دیدهمیشد ولی نه آنطور که او از آن گذشتهبود .
کلید را که به در انداخت و وارد حیاط شد ، با خود فکر کرد خانه دارد از هم وامیرود ، سالها بود که آن خانهی کلنگی را نگه داشتهبود . با چوب برای خودش روی بهارخواب ایوانی زدهبود که باد در طول زمان ایرانیتهایش را بردهبود و حالا داربست خالی با چوبهای شکمداده ، بدجوری حس ویرانشدن خانه را به سرش میکوفت . در را بست و سبزیها را همانجا توی حیاط پهن کرد ، نشست و با حوصله تکتک برگها را از ساقهها جدا کرد و در تشت ِآب ریخت و آبکشی کرد . بعد به زیرزمین رفت و اجاقگاز چارپایهای را از زیر خرت و پرتها بیرون کشید و آورد در حیاط گذاشت ، رویش را تمییز دستمال کشید و غبارش را گرفت و بعد شلنگ بلند گاز را به زیرزمین برد و به لولهی گاز متصل کرد ،درقابلمهی بزرگ آب ریخت و گذاشت تا نخودها بپزد و سبزیها را به آن اضافهکرد ، فکر کرد به تمام همسایهها آش میدهد .
قابلمه داشت توی حیاط قلقل میکرد که از پلههای زهوار دررفته بالا رفت ، روسریاش را برداشت و روبروی طاقچهاش ایستاد ، عروسکها ، یادمان گذشتگانش ، چیزی به یاد او نمیآوردند ، گو اینکه برخی از آنها را از یاد بردهبود و نمیدانست کدام عروسک برای خاطرهی چه کسی است . دالان جمعیت از ذهنش بیرون نمیرفت و چهرههای آشنای ناشناس . وقتی خواست برود به نظرش رسید که عروسکی به او لبخند میزند ، با تکان سر خیال بیمارگونه را از خود زدود و روی ایوان آمد تا موهایش را شانه کند . بافهی گیسو را باز کرد و دندانههای شانه را لای موهای جوگندمیاش فروبرد . موهایش همیشه میریخت و او همواره دستمالی را روی زمین پهن میکرد . سرش را که کامل شانه زد و خواست موهای ریخته را بردارد با تعجب دید که برخلاف همیشه فقط لاخهای سفید مو کَندهشده و موهای سیاه برجای ماندهاند . آینهی شکسته را به دست گرفت و خود را درآن دید. اینبار موها را پشت سر بافه نکرد ، بلکه آنها را روی سر گوجهکرد و با گیره محکم بست ، بعد روسری را به سر کشید و کاسههای خالی را دور قابلمه چید .
وقتی آش را به در خانهی همسایهها میبرد ، برخی با لبخند معناداری کاسه را میگرفتند و برخی اصلاً او را در آن کوچه ندیدهبودند ، کاسهها را خالی میکردند و باز به او برمیگرداندند . به خانه که برگشت خستگی رضایت بخشی از سر و کولاش بالا میرفت . با خود گفت باید فکری به حال چوبهای روی ایوان بکند ، بدجوری نمای خانه را ویرانکننده نشان میدهد .
پ ن : 1- قسمت های قبلی این مجموعه را می توانید ازقسمت دسته های ستون سمت راست ، عنوان "پیرزن و عروسک ها" ببینید .
2- ادامه ی داستان" زنی با بوی بد دهان " را در آن سوی دیوار بخوانید . دیدگاه های شما به خصوص درباره ی این داستان ، آن را تبدیل به داستان تازه ای خواهد کرد . با پیشنهادهای شما درباره ی ادامه ی ماجرا داستان را پیش خواهم برد . منتظر ادامه نویسی ها ی شما در ان سوی دیوار هستم . سپاس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر