۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

مرد صد تومانی

این ماجرا ، داستان نیست ؛ واقعیتی‌ست ریشه‌کرده در سرطان وتراول
مرد از سایه گذشت و به آفتاب کم‌رمق پیاده‌رو خود را رساند. کلاه کشی‌اش را تا زیر ابروها پایین کشیده‌بود و از تمام صورتش فقط لب و دهانش پیدا بود، چشم‌هایش را عینک تیره‌ی آفتابی پوشانده‌بود. مرد دیگر روزنامه‌ی تاشده را در دست تکان داد و نزدیک شد. دو مرد با هم دست دادند. مرد روزنامه‌ی تاشده را به طرفش گرفت. آن یکی دستش را کمی نزدیک برد که بگیرد ، اما در نیمه‌راه پشیمان شد و باز دست را به جیب فروبرد.گفت:
-  می‌دونی ، مجبورم.
مرد که هم‌چنان روزنامه‌ی تاشده را روبه اوگرفته‌بود گفت:
-  فکرشو نکن.
داشت فکر می‌کرد که این مرد را جایی دیده،داشت در ذهنش دنبال نشانه‌ای بر شناسایی‌اش می‌گشت ، آن یکی اما او را شناخته‌بود که گفت :
-   می‌دونم...این‌ کار کثیفیه! می‌دونم چی فکر می‌کنی .اما اگه مشکل منو بدونی این فکرو نمی‌کنی.
مرد روزنامه‌ی تاشده را کمی بیشتر به او نزدیک کرد :
-  حرفشو نزن...تو نبودی یک نفر دیگه . این روال کاره. تقصیر تو نیست. این کار هم مال من نیست ، مال یه بنده‌خداییه که عجله داره.
مرد روزنامه‌ی تاشده را گرفت و با خجالت تایش را باز کرد. نگاهی به تراول صدتومانی لای آن انداخت و تای دیگری به روزنامه داد و زود در جیب بغل پالتویش تپاند. گفت:می‌دونم جایی حرفشو نمی‌زنی .تو همچین آدمی نیستی .
مرد که روزنامه را داه‌بود و دستش خالی شده‌بود ، کف دست‌هایش را به هم مالید ، بعد دستش را دراز کرد و با او دست داد :
-  من همین الان هم یادم نمی‌آد از چی حرف می‌زنی .
-  ممنونم، خداحافظ
-  به امیدِ...  خواست برود که مکث کرد :راستی مجوز کتاب حله دیگه؟
مرد که هم‌چنان سر به زیر داشت و می‌خواست از آفتاب پیاده‌رو بگذرد تا به سمت سایه‌ی خیابان برود گفت: خیالت راحت باشه.
-  تا قبل از تعطیلات؟
پای راستش را از جدول پایین گذاشت: خیلی قبل از تعطیلات، تو همین هفته آماده‌اس.
دو مرد از هم جدا شدند و هر کدام به راه خود رفت. مردی که تراول صد تومانی را لای روزنامه‌ی تاشده گذاشته و تا این‌جا  آورده‌بود داشت در ذهنش مرور می‌کرد .داشت فکر می‌کرد که آن‌قدر که خیال می‌کرد سخت نبود .
روزی در دفتر نشری،از دوستی که آن‌جا نشسته‌بود، پرسید که هر کتاب تقریبا چقدر طول می‌کشد تا مجوز نشر بگیرد ؟ و آن دوست که کار کشته‌ی صنعت نشر بود پاسخ داده‌بود که معلوم نیست و در جواب او که پرسیده بود راهی برای زودتر آمدن مجوز نیست ، سیگارش را در زیر سیگاری تکانده‌ و گفته‌بود :
-  چرا راهی هست ، به خصوص که این کتاب ،شعر و داستان نیست که سخت‌گیری خاصی داشته باشد .
همان‌جا گوشی تلفن را برداشت وبا کسی که در آن سوی خط حرف می‌زد مشخصات کتاب را داد. کارمند اداره‌ی فخیمه از آن سوی خط  چیزی گفته‌بود که دوست آن مرد دمی گوشی را نگه داشت ، کمی حرف زد بعد تشکر کرد و گوشی را گذاشت.مرد صبورانه نگاهش می‌کرد . آن دوست ، سیگارش را خاموش کرد و گفت : -  شانس آوردی . کتاب دست یه بنده خداییه که اهل این کاره ، معروف به تراول صدی . فقط هم تراول صدی می‌گیره ، نه هیچ شکل دیگه‌ای و باید لای روزنامه‌ی تاشده باشه . مرد پرسیده‌بود که چه شانسی ؟ و دوست پاسخ داده‌بود : اگه می‌افتاد دست اون کله‌گنده‌هایی که حقوقای بالای یه میلیون دارن فکر می‌کنی چقدر باید می‌دادی؟
او همان‌روز ، پول‌های جیبش را جمع کرد.هفتاد تومان می‌شد.رفت بانک و سی تومان دیگر برداشت، همان‌جا یک تراول گرفت و یک روزنامه . صفحه‌ی آگهی روزنامه را جدا کرد و تراول را لایش گذاشت تا سرقراری برسد که دوستش هماهنگ کرده بود.حالا که داشت از سمت آفتاب پیاده رو به دفتر دوستش برمی‌گشت،مثل همان مرد ، دست‌هایش را در جیب‌های کتش فرو برده‌بود ودلش می‌خواست کلاه و عینکی هم می‌داشت.به دفتر که رسید، ماجرا را برای دوستش تعریف کرد و او گفت:راست می‌گه، مشکل بدی داره،بیمار سرطانی دارن،مجبوره.
مرد به چیزی فکر نمی‌کرد،فقط به دوستی فکر می‌کرد که قول چاپ کتابش را تا قبل از تعطیلات داده بود،کتابی که نویسنده‌اش سرمایه‌گذاری کرده و روی فروش قبل از سال حساب می‌کرد.  

یاد آن نگاه

سال بد ، سال زخم ، سال درد ، سال متمایزکننده‌ی راه هرکس از دیگری، سال شناخت ، سال برافتادن پرده‌ها ،سال فریاد، سال خشم، سال خروش ، سالی که در آن برای اولین‌بار درخانواده‌ها به خاطر نوع نگاه و تفکرات مختلف جدایی‌هایی ایجاد شد . سالی که تاریخ ما باور کرد که گروهی هستند در پشت چادر و مقنعه که فکرمی‌کنند ، که فکرشان فقط تزیینی نیست ، که جانشان را گاه در راه عقیده‌شان نثار می‌کنند . سالی که جوان‌هایی که سال‌‌ها فقط نگاه بودند و خشم ، بی‌ترس سر در راه عقیده گذاشتند . سالی که دانستیم بنیادگرایی و تعصب هنوز هم در این ‌جا نفس می‌کشد ، سالی که گاو خشمگین سم برزمین کوفت و بارش‌زمستانی‌اش را از ما دریغ کرد اما از بارش اشک چشم فراوان مادران ، دل‌های بسیاری صیقل یافت . سالی که بی‌تفاوتی ‌برای هیچ‌کس معنایی نداشت . سالی که همه به ارزش تاریخ پی بردیم . سالی که دانستیم مطالعه، در ذهن کسی دیگر نه کاری از سر تفنن که نیاز اصلی زندگی ست ، چیزی کنار نان و آب و حتی مهم‌تر از آن . سالی که تاریخ شکل عریان خود را به ما نشاند ، تاریخ دوار درد و رنج ما .
تاریخ اما با تمام خشونتش ، گاه آن روی خود را هم به ما نشان می دهد ، رویی که در آن چون ناظری با چشم‌های معصوم نگاه می‌کند تا قضاوتمان کند . امسال این نگاه در چشم‌های دختری به بار نشست که هرگز نسل من آن نگاه ، آن نگاه معصومانه هنگام فرو افتادنش بر زمین را فراموش نخواهد کرد . آن نگاه این‌جاست ، حک شده در پس پشت ما ، تا به یادمان بیاورد که چه معصومیت‌هایی بر زمین ریخت . نگاهی که به یادمان می‌آورد آن چشم‌ها هنوز منتظرند . منتظر ما .درست مثل لبخندهایی که بر خاک افتاد .
من امسال را و سال‌هایی را که ازین پس آید ، با آن نگاه مانده در درونم سپری می‌کنم،جانی که در آخرین لحظات حیات تمام وجودش را در چشم‌ها ریخت تا به یادمان بیاورد که نباید فراموش کنیم. تاریخ با آن نگاه معصوم ما را دنبال می‌کند . من به دنبال راز آن نگاه خواهم گشت و با آن زندگی خواهم کرد .
نوروز بر همه شادمانه و سرخوش .

بندباز


نه حوصله‌ای هست برای نوشتن و نه مجالی بر وب‌گردی. در طول سه سال و اندی که مشغول وب‌نویسی شده‌ام ، بارها شده که مخاطبینم تغییر کرده‌اند یا من سمت و سوی وب‌گردی‌هایم عوض شده .در این تغییر و تحول دلایل مختلفی مثل فضاهای فکری و نوشتاری متفاوت ، دغدغه‌های متفاوت نگریستن ، رفتن بعضی دوستان از فضای وب و تعطیل شدن خودخواسته‌ی وبلاگشان ، گم‌شدن وبلاگ من برای برخی دوستان و گم‌شدن وبلاگ دوستان دیگری برای من و خیلی چیزهای دیگر دخالت داشته. اما آن‌چه در این چند ماه اخیر اتفاق افتاده ، بی‌سابقه بوده‌است. اصلا در این چند ماه اخیر همه چیز بی‌سابقه بوده‌است . در این چند ماه در ابتدا به خاطر تغییر فضای وب از بلاگفا به وردپرس خیلی از دوستانم را از دست دادم . هنگام اسباب‌کشی به سمت وردپرس البته این را خوب می‌دانستم اما ماندن در بلاگفا دیگر امکان نداشت. نوشتن در فضای آن سایت مثل زندگی در اتاقی با دیوارهای شیشه‌ای بود . دخالت‌های نابه‌جای مدیر محترم این سایت هرچند گریبان مرا نگرفت اما می‌دیدم وبلاگ دوستانم را که چگونه یک‌دفعه از گردونه حذف می‌‌شوند، بی‌آن‌که به نویسنده‌اش هشدار باشی برسد.گم شدن وبلاگ یکی از دوستانم در بلاگفا که وقتی به آدرسش می‌رفتی نوشته‌ای می‌آمد که این وبلاگ حذف شده و لطفا اگر مایلید برایش نام نویسی کنید و شنیدن صحبت‌های آن دوست که چرا مدیر بلاگفا چنین بلایی را بر سر او آورده است مرا مصمم به رفتن کرد . ناگهان دریافتم در جایی می نویسم – هر چند چیز خاصی نمی‌نوشتم – که پسوردش را مدیر سایت دارد و حریم خصوصی را نادیده می‌گیرد . درست مثل خانه‌ای که آدم در آن زندگی می‌کند و بعد ناگهان متوجه شود که صاحب‌خانه کلید خانه را دارد و وقت‌هایی که نیستی ، سر می‌زند و سایلت را زیر و رو می‌کند و به نوشته‌ها و پیام‌هایت سرک می‌کشد. در این تغییر وبلاگ دوستان زیادی که آشنایی با گوریدر نداشتند یک‌دفعه عطای دمادم را به لقایش بخشیدند . بعد خود نوشته‌ها بود . در فضایی که اکثر سایت‌ها از تب و تاب‌های سیاسی می‌نوشتند و فضای ادبی تحت تاثیر اختناق حاکم قرار گرفته‌بود ، دوستان ادبی‌نویس ، یا چنان ادبی نویس باقی ماندند که انگار اصلا در این فضا زندگی نمی‌کنند و یا چنان صفحه‌شان تبدیل به اخبار و حوادث روزانه شد که خود به خود راهمان از هم جدا شد . تنها ماندند تعدادی انگشت شمار دوستان وب‌نویس که سعی می‌کردیم دغدغه‌هایمان را حفظ کنیم . دغدغه‌های واقعی‌مان را . دغدغه‌ای که ناشی از سعی ما برای پل زدن به آن‌چه نامش را تفکر ، اندیشه، هنر یا ادبیات می‌گذاریم و شرایطی که در آن زندگی می‌کنیم. با این معدود دوستان همچنان دمادم را سرپا نگه داشته و می‌نوشتم اما این اواخر اتفاق دیگری افتاد . اکثر دوستانم با داس سرد فیلتر از فضای ایرانی اینترنت خارج شدند . اگر به پیوندهای سمت راست بروید می‌بینید که چندین نفر وبلاگ یا سایتشان شامل این حذف خشونت‌بار شده . برخی حوصله داشتند و وبلاگ‌های جدیدی زدند که آن‌ها هم فیلتر شد و برخی هم‌چنان به راه خود می‌روند البته نه این‌که آن‌ها خوانندگانشان را از دست داده‌باشند بلکه برعکس ، خوانندگان بیشتری را هم به سوی خود جذب کرده‌اند . چون منع از دیدن یا خواندن ، همواره میل سیری ناپذیر دیدن و خواندن را به دنبال دارد اما در این میان من مانده‌ام معلق میان زمین و هوا . مثل بندبازی که ناگهان در وسط بازی به بی‌معنایی کارش پی‌برد ، به بی‌هودگی عبورش از روی بند ، و درست همان‌جاست که بندباز نه راه پس دارد و نه راه پیش . در آن موقعیت معلق ، نه می‌تواند نمایش بندبازی را تمام کند و نه توان به عقب رفتن را دارد. اما تعادلش را نگه می‌دارد که سقوط نکند . او روی یک بند می‌ایستد و تنها می‌تواند خودش را از پرتاب شدن نجات دهد چون هنوز نمی‌داند چرا دچار این حالت بی‌هودگی شده و یا این‌که اصلا چرا باید بندبازی کار پوچی باشد . او میخکوب شده روی همان بند و همان‌طور قفل شده می‌ماند .
حالِ من این روزها ، حال همان بندباز قفل شده است . نه می‌توانم بنویسم و نه می‌توانم ننویسم . نه می‌توانم نوشته‌های دوستانم را نخوانم و نه می‌توانم بخوانم . اخبار را دنبال می‌کنم و نمی‌کنم. بندباز قفل شده روی یک نقطه تا کی می‌تواند در همان حالت بماند ؟ رفتن ، برگشتن ، یا پرتاب شدن ، سرنوشت او بالاخره یکی از این سه راه خواهد بود .

شهر گناه





عکس های فیلم شهر گناه .

نظرسنجی وبلاگی

ویرایش پست :
 دوست وب نویس که کامنتشان با جمله ی تقریبی : "من برای همسرم کتاب فلان و فلان را خریدم ، شاید بخواهد ترجمه کند ."را دست مایه ی این پست قراردادم .ناراحت شدند و  موضوع را خانوادگی نمودند . به همین دلیل و با پوزش از دوستانی که حالا نظر سنجی را می خوانند ،  جمله ی دیگری  را به نظر سنجی می گذارم .در ضمن  کامنت آقای محمدی در پست قبلی هست و نیازی به تکرار آن نیست .
قبل از شروع ، از دوستان خواهش می کنم که دقایقی چند از نقش همسر بودن ، همسر آزاداندیش بودن ، مرد بودن و سایر نقش های اجتماعی خارج شوند و کلیت موضوع را در نظر گیرند .
به جمله ی زیرتوجه کنید :
من به همسرم گفتم که  این کتاب ها را بخواند و کم کم کار ترجمه را آغاز کند ، تمام کتاب ها را خودم انتخاب کردم و همسرم در این زمینه نظری ندارد. 
 شما هم اگر جملاتی از این دست سراغ دارید ، بنویسید .
به نظر شما این جمله ، حکایت از نگاهی مردسالار دارد یا خیر ؟ در صورت مثبت و یا منفی بودن پاسخ تان ، دلایل خود را بنویسید .

بدون شرح

اپیزود اول:
در کلاس ، همه در جای خود نشسته‌اند . استاد صحبت می‌کند . هنوز بحثی سر نگرفته و باصطلاح دست‌گرمی است . دقایقی بعد ، در کلاس باز می‌شود ، مردی میان‌سال وارد می‌شود . به علامت سلام سر تکان می‌دهد . و می‌رود که در آخرین ردیف پشت سر آقایان بنشیند . استاد می‌پرسد :
- عضو جدید هستید ؟
تا برسد به آخرین ردیف و بنشیند ، چیزی زیر لب می‌گوید . استاد بحث را ادامه می‌دهد . باز می‌پرسد :
- همکار جدید هستید ؟
مرد می‌گوید : همسرم این‌جاست ، کلیدهای ماشین را با خود آورده و من ناچار آمدم به کلاس .
استاد به شوخی : کنترل از راه دور است دیگر بله ؟!
پاسخ مرد در خنده‌ی جمعیت گم می‌‌شود. از همان‌جا که نشسته به ردیف خانم‌ها نگاه می‌کند . احتمالا دنبال همسرش می‌‌گردد. همسرش را که در اولین ردیف خانم‌ها می‌یابد ، بلند می‌‌شود و درجای خالی اولین ردیف آقایان می‌نشیند. پیداست کلاس روش تدریس برایش جاذبه‌ای ندارد . صحبت بر سر روش تدریس معلمی در یکی از دبیرستان‌های پاریس است . ناگهان می‌گوید : - این‌‌ها همه مزخرفه .
بقیه ساکت می‌شوند . استاد می‌پرسد:
- منظورتان چیست .
می‌گوید : من فرانسه بودم ، کلاس‌های آن‌جا بسیار از این‌جا بدتر و دیوارهایش موش دارد .
 استاد می‌پرسد : فرانسه بودید ؟ چه جالب برایمان تعریف کنید .
راستی شغل شما ؟
- پژوهشگرم .
 - برای کجا کار می‌کنید ؟
سرش به سمت اولین ردیف خانم‌ها می‌چرخد .
- بله ؟
- برای کدام موسسه کار می‌کنید .
- خیلی به این چیزها توجه نکنید . در خانه کار می‌کنم .
 - صدای خنده ی آقایان بلند می شود . خانم‌ها بیشتر ملاحظه‌ی همکارشان را می‌کنند .
- البته برای تحویل کار از خانه بیرون می روم .
- بله می فرمودید . 
- عرض می کنم . شما این جا نشسته‌اید و دارید دم از علم می زنید . خیر آقا ، بنای علوم انسانی بر انکار خداست .
زن اولین ردیف خانم‌ها سرش را پایین می اندازد . یکی دو نفر با او مخالفت می کنند . بعد چیزهایی درباره‌ی اگوست کنت و ماکس وبر می گوید . نام هر دو را اشتباه تلفظ می کند و کسی چیز ی نمی‌گوید .بالاخره به جایی می‌رسد که یک نفر از بین آقایان زمزمه می کند احترام کلاس را نگه دارد . دیگران دو به دو با هم حرف می‌زنند . عمدا بی توجهی خود را به او نشان می دهند . مرد با ته خودکارش به میز می‌کوبد . کسی ساکت نمی شود . پچ پچه‌ای بین خانم‌ها شکل گرفته که همسر کیست ؟ کسی هنوز نمی‌داند . مرد دوباره با ضربه‌های خودکارش می‌خواهد مرکز توجه باشد و چون گوش کسی بدهکار نیست رو به اولین ردیف موازی می‌کند و می‌گوید گوش بده خانم بعد توی خونه ازم می‌پرسی. یکی از آقایان به شیوه‌ی اتوبوس‌های قدیم می‌گوید برای سلامتی استاد صلوات . صدای صلوات در پوزخندهای جمعیت برپا خاسته . مرد بلند می‌شود که برود ، اضافه می کند که همین رو بگم که مملکت ما بهترین مملکته تو دنیا و بهترین دولت را داریم . تایم اول کلاس تمام شده و بیرون می‌رویم .بعد که برمی گردیم . همسرش در صندی اول نشسته و دارد گریه می کند ، دیگران سعی می کنند دلداری‌اش دهند و آقایان پشت در کلاس ایستاده‌اند . هیچ کس نفهمید که آن زن ، با آن همه کمالات و صورت زیبا ، چرا چنین انتخابی در زندگی داشته اما همه دانستیم که منزلت زن در طول این چند ساله کمتر از آن شده که پیشتر بود . بسیار فروتر . آن قدر که به راحتی می‌توان او را تحقیر کرد در جمع همکارانش . اصلا تا حالا کسی دیده که زنی در جلسات کاری همسرش شرکت کند تا چه برسد که آن جا او را تهدید کند . می‌گویم تهدید . برویم  سراغ
اپیزود دوم :
 کلاس ضمن خدمت . در یکی دیگر از نواحی آموزش و پرورش . خانمی که او را از خیلی پیش ترها می‌شناختم در کلاس است . او همسر مردی بود که در جنگ ، مفقود الاثر شد . زندگی عاشقانه‌ای داشتند . هرگز حاضر نشد که در مراسم ختمی که خانواده‌ی همسرش برای او گرفته بودند شرکت کند . هیچ گاه امیدش را از دست نداد و تا آخرین نفراز اسیران که برمی‌گشتند او هنوز منتظر بود . آن قدر گریسته بود که غدد اشکی چشمش را از دست داده و موهایش تمام سفید شده بودند . بعدها اما بالاخره انگار ناامید از برگشتن همسر ازدواج کرد . با یکی از دوستان سابق همسرش .
زن در کلاس نشسته . به همسر تازه‌اش گفته که کلاس ساعت شش تمام می شود . دقایقی از شش گذشته اما استاد در فکر رفتن نیست . بعد ناگهان در کلاس باز می شود . کسی صدای در زدن نشنیده . مرد تازه وارد می‌گوید:
- ساعت شش تمام شده ، چرا تعطیل نمی‌کنید؟
استاد می پرسد شما ؟
می گوید من ؟ و بعد رو به همسرش کرده و می گوید برویم .
 زن تارهای سفید مو را که بیرون زده توی مقنعه‌اش می کند و من من می‌کند . مرد ناگهان رو به جمعیتی که در سکوت به او خیره شده‌اند می گوید : این همه زن و مرد این جا جمع شدین معلوم نیست دارین چی کار می کنین که این قدر از دیدنم جا خوردین ؟
زن از استاد عذر می‌خواهد . مرد ، یک سیلی حواله‌اش می‌کند و دستش را می‌گیرد و کشان‌کشان از کلاس بیرون می برد . اپیزود سوم :
کلاس درس دانشگاه- سال 66
دخترها در ردیف آخر و پشت سر آقایان نشسته اند ، شیوه ای که آن سال‌ها در کلاس‌های برخی دانشگاه‌ها مرسوم بود . برادر یکی از دخترها پشت در کلاس منتظر است تا درس تمام شود و با خواهرش برود . او افسر است و لباس نظامی بر تن دارد . درکلاس نیمه باز است . در را کمی‌ هل می‌دهد تا خواهرش متوجه آمدن او شود . استاد جامعه شناسی حرکت مرد را در بیرون کلاس می‌بیند . همان جا با تحکم به او می گوید در را ببند . افسر وارد می‌شود و عذر می خواهد . استاد کوتاه نمی آید . چرا حرمت کلاس را شکسته ؟ چرا بی اجازه در کلاس را باز کرده و به آن سرک کشیده . مرد می‌گوید دنبال خواهرش آمد ه بود و می خواست که زودتر بلند شود و بیاید . استاد می گوید خواهرت فقط خواهر توست و نه برده‌ی تو که با دیدنت دست پاچه شود و درس را رها کند . مرد باز عذر می‌خواهد . استاد می‌گوید چرا تا حال متوجه نشده که نباید با رخت نظامی وارد دانشگاه شود ؟ چرا هنوز نفهمیده که دانشگاه مکان مقدسی است و....
 هرچه هست برادر آن هم‌کلاسی دیگر هیچ وقت با رخت نظامی به دانشگاه دنبال خواهرش نمی‌آید و هیچ وقت در کلاس را بدون اجازه باز نمی‌کند و...
تفاوت آن سال‌ها با این سال ها تفاوت معناداری است . راستی چرا هرچه از نظر زمانی جلوتر می‌آییم ، رفتارهای واپس‌گرایانه ، به خصوص در برخورد با زنان بیشتر شده ؟

ورق‌های بازی

دسته‌ی ورق‌های بازی،با خطی قوس مانند روی زمین پخش شده . هفت دسته به ترتیب، یکی ، دوتایی،سه،چارتایی،پنج‌تایی وشش تایی و باقیمانده‌ی ورق‌ها بُرخورده بالا سمت چپ. پیرزن دوزانو روبرویشان نشسته . حلقه‌ی موی نامرتب بیرون آمده از بافه‌ی پشت سر را پشت گوش می‌دهد و دست‌ها را روی زانوی نشسته صلیب کرده، خم شده‌است روی زمین. چشم دوخته به ورق‌ها .شاه خشت را برمی‌دارد و در کنج خالی قوس می‌گذارد ، بعد یک چهار پیک را روی پنج دل می‌گذارد و زیرش را نگاه می‌کند . بی‌فایده است ،ورق زیری هیچ ربطی به ورق‌های روشده ندارد. دست می‌برد و یکی از ورق‌های بالا را رو می‌کند ، این یکی هم نیست، دوباره امتحان می‌کند . بی‌بی گشنیز را روی شاه خشت می‌گذارد و حالا سرباز دل را می‌تواند از ردیف خانه‌های قفل شده ، روی بی‌بی بنشاند. فال که گرم می‌شود ، او هم بی‌اختیار تند می‌کند . ورق‌ها قفل می‌شوند و او همه را به هم می‌ریزد ، دوباره بُر می‌زند و ردیف دیگری می‌چیند و همین‌طور بُر زدن‌های دیگر و فال تازه و دوباره و دوباره تکرار می‌کند . بالاخره یکی باز می‌شود . پیرزن خوشحال یک‌یکی ورق‌ها را روی هم می‌چیند . آخرین شاه سیاه را نگه می‌دارد ، کمی مکث می‌کند و بعد او را هم روی دسته‌ی باز شده می‌گذارد . با خود فکر می‌کند تمام شد . حالا که توانسته گره ورق‌ها را باز کند، زیاد خوشحال نیست ، شاید چون فال تمام شده . وقتی دسته‌ای فال ورق باز می‌شود ، با خودش می‌گوید کاش نیتی برای این فال کرده‌بودم .
دوباره ورق‌ها را روی هم می‌چیند. همان‌طور دو زانو نشسته و دسته‌ی ورق‌ها در دست ، بُر نمی‌زند . نگاهش به کنجی از دیوار دوخته‌است که باریکه‌ای آفتاب از لای پرده راه باز کرده و خط باریکی را روشن کرده . پیرزن به نیتی فکر می‌کند که باید قبل از شروع فال ورق از ذهن بگذراند . سعی می‌کند فکر کند ، سعی می‌کند چیزی را در حافظه‌اش زنده کند ، آدم‌هایی که دیده ، چیزهایی که شنیده . به ردیف عروسک‌ها روی تاقچه نگاه می‌کند، فایده‌ای ندارد . عروسک‌ها سنگ شده ، خاموشی‌شان را بر ذهن او تحمیل می‌کنند ، نمی‌خواهد ذهنش تاریک شود . نگاهش به باریکه‌ی آفتاب روی فرش می‌افتد ، تنها یک تصویر ، منفرد ، رها شده و معلق ، بی‌ارتباط با چیزی دیگر در ذهنش چرخ می‌خورد . زنی  بین زمین و آسمان روی باریکه‌ی بندی راه می‌رود ، سعی می‌کند با چوبی که در دست دارد تعادلش را نگه دارد تا از طناب باریک بگذرد . هر چه سعی می‌کند که بفهمد این تصویر چیست و از کجا به ذهنش رسیده چیزی به یاد نمی‌آورد ، فقط همان زن است با چوب بلند تعادل در دست  روی طنابی افقی بین زمین و هوا .
د رنهایت بی‌آن‌که یادش بیاید کی تصمیم گرفته ،می‌بیند مشغول بُر زدن ورق‌هاست و فال دیگری را از سر گرفته . ورق‌ها هربار که باز می‌شوند ، پیرزن را به داشتن نیتی بر فال ترغیب می‌کند و هربار که گره باز نمی‌شود ، ولع فال دیگری را در او بیدار می‌کند. هم‌چنان مشغول چیدن ورق‌ها روی هم است و زن بندباز دمی به ذهنش می‌آید و باز می‌گریزد . فکر می‌کند خیلی وقت است که مشغول بازی‌ست .
صدای در حیاط او را به خود می‌آورد. تک خشت را که از زیر شش گشنیز درمی‌آورد ، می‌گذارد بالا و به پشت در حیاط می‌رود . زن همسایه کاسه‌ای آش را به او تعارف می‌کند . پیرزن ظاهرا شرم‌گین از سر برهنه و موهای نامرتبش اما در واقع از شرم حضور آن زن که نمی‌شناسدش و به یادش نمی‌آورد کاسه را می‌گیرد ، می خواهد به زیرزمین برود تا کاسه‌ی آش را خالی کند و برایش بیاورد که زن همسایه به اسم صدایش می‌کند که نیازی نیست و بعد می‌گیرد و در بهت پیرزن با او خداحافظی می‌کند و می‌رود .پیرزن به اتاق برمی‌گردد، دسته‌ی ورق‌ها هم چنان روی زمین است و او فکر می‌کند با خودش که از کی بوده که هیچ‌وقت نیتی برای فال نداشته‌است و انگار جهان برایش بی‌تفاوت مانده.
------------------------------------------------------------------------
پ ن:از مجموعه پیرزن و عروسک ها - شماره 9