دستهی ورقهای بازی،با خطی قوس مانند روی زمین پخش شده . هفت دسته به ترتیب، یکی ، دوتایی،سه،چارتایی،پنجتایی وشش تایی و باقیماندهی ورقها بُرخورده بالا سمت چپ. پیرزن دوزانو روبرویشان نشسته . حلقهی موی نامرتب بیرون آمده از بافهی پشت سر را پشت گوش میدهد و دستها را روی زانوی نشسته صلیب کرده، خم شدهاست روی زمین. چشم دوخته به ورقها .شاه خشت را برمیدارد و در کنج خالی قوس میگذارد ، بعد یک چهار پیک را روی پنج دل میگذارد و زیرش را نگاه میکند . بیفایده است ،ورق زیری هیچ ربطی به ورقهای روشده ندارد. دست میبرد و یکی از ورقهای بالا را رو میکند ، این یکی هم نیست، دوباره امتحان میکند . بیبی گشنیز را روی شاه خشت میگذارد و حالا سرباز دل را میتواند از ردیف خانههای قفل شده ، روی بیبی بنشاند. فال که گرم میشود ، او هم بیاختیار تند میکند . ورقها قفل میشوند و او همه را به هم میریزد ، دوباره بُر میزند و ردیف دیگری میچیند و همینطور بُر زدنهای دیگر و فال تازه و دوباره و دوباره تکرار میکند . بالاخره یکی باز میشود . پیرزن خوشحال یکیکی ورقها را روی هم میچیند . آخرین شاه سیاه را نگه میدارد ، کمی مکث میکند و بعد او را هم روی دستهی باز شده میگذارد . با خود فکر میکند تمام شد . حالا که توانسته گره ورقها را باز کند، زیاد خوشحال نیست ، شاید چون فال تمام شده . وقتی دستهای فال ورق باز میشود ، با خودش میگوید کاش نیتی برای این فال کردهبودم .
دوباره ورقها را روی هم میچیند. همانطور دو زانو نشسته و دستهی ورقها در دست ، بُر نمیزند . نگاهش به کنجی از دیوار دوختهاست که باریکهای آفتاب از لای پرده راه باز کرده و خط باریکی را روشن کرده . پیرزن به نیتی فکر میکند که باید قبل از شروع فال ورق از ذهن بگذراند . سعی میکند فکر کند ، سعی میکند چیزی را در حافظهاش زنده کند ، آدمهایی که دیده ، چیزهایی که شنیده . به ردیف عروسکها روی تاقچه نگاه میکند، فایدهای ندارد . عروسکها سنگ شده ، خاموشیشان را بر ذهن او تحمیل میکنند ، نمیخواهد ذهنش تاریک شود . نگاهش به باریکهی آفتاب روی فرش میافتد ، تنها یک تصویر ، منفرد ، رها شده و معلق ، بیارتباط با چیزی دیگر در ذهنش چرخ میخورد . زنی بین زمین و آسمان روی باریکهی بندی راه میرود ، سعی میکند با چوبی که در دست دارد تعادلش را نگه دارد تا از طناب باریک بگذرد . هر چه سعی میکند که بفهمد این تصویر چیست و از کجا به ذهنش رسیده چیزی به یاد نمیآورد ، فقط همان زن است با چوب بلند تعادل در دست روی طنابی افقی بین زمین و هوا .
د رنهایت بیآنکه یادش بیاید کی تصمیم گرفته ،میبیند مشغول بُر زدن ورقهاست و فال دیگری را از سر گرفته . ورقها هربار که باز میشوند ، پیرزن را به داشتن نیتی بر فال ترغیب میکند و هربار که گره باز نمیشود ، ولع فال دیگری را در او بیدار میکند. همچنان مشغول چیدن ورقها روی هم است و زن بندباز دمی به ذهنش میآید و باز میگریزد . فکر میکند خیلی وقت است که مشغول بازیست .
صدای در حیاط او را به خود میآورد. تک خشت را که از زیر شش گشنیز درمیآورد ، میگذارد بالا و به پشت در حیاط میرود . زن همسایه کاسهای آش را به او تعارف میکند . پیرزن ظاهرا شرمگین از سر برهنه و موهای نامرتبش اما در واقع از شرم حضور آن زن که نمیشناسدش و به یادش نمیآورد کاسه را میگیرد ، می خواهد به زیرزمین برود تا کاسهی آش را خالی کند و برایش بیاورد که زن همسایه به اسم صدایش میکند که نیازی نیست و بعد میگیرد و در بهت پیرزن با او خداحافظی میکند و میرود .پیرزن به اتاق برمیگردد، دستهی ورقها هم چنان روی زمین است و او فکر میکند با خودش که از کی بوده که هیچوقت نیتی برای فال نداشتهاست و انگار جهان برایش بیتفاوت مانده.
------------------------------------------------------------------------
پ ن:از مجموعه پیرزن و عروسک ها - شماره 9
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر