۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

مرد صد تومانی

این ماجرا ، داستان نیست ؛ واقعیتی‌ست ریشه‌کرده در سرطان وتراول
مرد از سایه گذشت و به آفتاب کم‌رمق پیاده‌رو خود را رساند. کلاه کشی‌اش را تا زیر ابروها پایین کشیده‌بود و از تمام صورتش فقط لب و دهانش پیدا بود، چشم‌هایش را عینک تیره‌ی آفتابی پوشانده‌بود. مرد دیگر روزنامه‌ی تاشده را در دست تکان داد و نزدیک شد. دو مرد با هم دست دادند. مرد روزنامه‌ی تاشده را به طرفش گرفت. آن یکی دستش را کمی نزدیک برد که بگیرد ، اما در نیمه‌راه پشیمان شد و باز دست را به جیب فروبرد.گفت:
-  می‌دونی ، مجبورم.
مرد که هم‌چنان روزنامه‌ی تاشده را روبه اوگرفته‌بود گفت:
-  فکرشو نکن.
داشت فکر می‌کرد که این مرد را جایی دیده،داشت در ذهنش دنبال نشانه‌ای بر شناسایی‌اش می‌گشت ، آن یکی اما او را شناخته‌بود که گفت :
-   می‌دونم...این‌ کار کثیفیه! می‌دونم چی فکر می‌کنی .اما اگه مشکل منو بدونی این فکرو نمی‌کنی.
مرد روزنامه‌ی تاشده را کمی بیشتر به او نزدیک کرد :
-  حرفشو نزن...تو نبودی یک نفر دیگه . این روال کاره. تقصیر تو نیست. این کار هم مال من نیست ، مال یه بنده‌خداییه که عجله داره.
مرد روزنامه‌ی تاشده را گرفت و با خجالت تایش را باز کرد. نگاهی به تراول صدتومانی لای آن انداخت و تای دیگری به روزنامه داد و زود در جیب بغل پالتویش تپاند. گفت:می‌دونم جایی حرفشو نمی‌زنی .تو همچین آدمی نیستی .
مرد که روزنامه را داه‌بود و دستش خالی شده‌بود ، کف دست‌هایش را به هم مالید ، بعد دستش را دراز کرد و با او دست داد :
-  من همین الان هم یادم نمی‌آد از چی حرف می‌زنی .
-  ممنونم، خداحافظ
-  به امیدِ...  خواست برود که مکث کرد :راستی مجوز کتاب حله دیگه؟
مرد که هم‌چنان سر به زیر داشت و می‌خواست از آفتاب پیاده‌رو بگذرد تا به سمت سایه‌ی خیابان برود گفت: خیالت راحت باشه.
-  تا قبل از تعطیلات؟
پای راستش را از جدول پایین گذاشت: خیلی قبل از تعطیلات، تو همین هفته آماده‌اس.
دو مرد از هم جدا شدند و هر کدام به راه خود رفت. مردی که تراول صد تومانی را لای روزنامه‌ی تاشده گذاشته و تا این‌جا  آورده‌بود داشت در ذهنش مرور می‌کرد .داشت فکر می‌کرد که آن‌قدر که خیال می‌کرد سخت نبود .
روزی در دفتر نشری،از دوستی که آن‌جا نشسته‌بود، پرسید که هر کتاب تقریبا چقدر طول می‌کشد تا مجوز نشر بگیرد ؟ و آن دوست که کار کشته‌ی صنعت نشر بود پاسخ داده‌بود که معلوم نیست و در جواب او که پرسیده بود راهی برای زودتر آمدن مجوز نیست ، سیگارش را در زیر سیگاری تکانده‌ و گفته‌بود :
-  چرا راهی هست ، به خصوص که این کتاب ،شعر و داستان نیست که سخت‌گیری خاصی داشته باشد .
همان‌جا گوشی تلفن را برداشت وبا کسی که در آن سوی خط حرف می‌زد مشخصات کتاب را داد. کارمند اداره‌ی فخیمه از آن سوی خط  چیزی گفته‌بود که دوست آن مرد دمی گوشی را نگه داشت ، کمی حرف زد بعد تشکر کرد و گوشی را گذاشت.مرد صبورانه نگاهش می‌کرد . آن دوست ، سیگارش را خاموش کرد و گفت : -  شانس آوردی . کتاب دست یه بنده خداییه که اهل این کاره ، معروف به تراول صدی . فقط هم تراول صدی می‌گیره ، نه هیچ شکل دیگه‌ای و باید لای روزنامه‌ی تاشده باشه . مرد پرسیده‌بود که چه شانسی ؟ و دوست پاسخ داده‌بود : اگه می‌افتاد دست اون کله‌گنده‌هایی که حقوقای بالای یه میلیون دارن فکر می‌کنی چقدر باید می‌دادی؟
او همان‌روز ، پول‌های جیبش را جمع کرد.هفتاد تومان می‌شد.رفت بانک و سی تومان دیگر برداشت، همان‌جا یک تراول گرفت و یک روزنامه . صفحه‌ی آگهی روزنامه را جدا کرد و تراول را لایش گذاشت تا سرقراری برسد که دوستش هماهنگ کرده بود.حالا که داشت از سمت آفتاب پیاده رو به دفتر دوستش برمی‌گشت،مثل همان مرد ، دست‌هایش را در جیب‌های کتش فرو برده‌بود ودلش می‌خواست کلاه و عینکی هم می‌داشت.به دفتر که رسید، ماجرا را برای دوستش تعریف کرد و او گفت:راست می‌گه، مشکل بدی داره،بیمار سرطانی دارن،مجبوره.
مرد به چیزی فکر نمی‌کرد،فقط به دوستی فکر می‌کرد که قول چاپ کتابش را تا قبل از تعطیلات داده بود،کتابی که نویسنده‌اش سرمایه‌گذاری کرده و روی فروش قبل از سال حساب می‌کرد.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر