نه حوصلهای هست برای نوشتن و نه مجالی بر وبگردی. در طول سه سال و اندی که مشغول وبنویسی شدهام ، بارها شده که مخاطبینم تغییر کردهاند یا من سمت و سوی وبگردیهایم عوض شده .در این تغییر و تحول دلایل مختلفی مثل فضاهای فکری و نوشتاری متفاوت ، دغدغههای متفاوت نگریستن ، رفتن بعضی دوستان از فضای وب و تعطیل شدن خودخواستهی وبلاگشان ، گمشدن وبلاگ من برای برخی دوستان و گمشدن وبلاگ دوستان دیگری برای من و خیلی چیزهای دیگر دخالت داشته. اما آنچه در این چند ماه اخیر اتفاق افتاده ، بیسابقه بودهاست. اصلا در این چند ماه اخیر همه چیز بیسابقه بودهاست . در این چند ماه در ابتدا به خاطر تغییر فضای وب از بلاگفا به وردپرس خیلی از دوستانم را از دست دادم . هنگام اسبابکشی به سمت وردپرس البته این را خوب میدانستم اما ماندن در بلاگفا دیگر امکان نداشت. نوشتن در فضای آن سایت مثل زندگی در اتاقی با دیوارهای شیشهای بود . دخالتهای نابهجای مدیر محترم این سایت هرچند گریبان مرا نگرفت اما میدیدم وبلاگ دوستانم را که چگونه یکدفعه از گردونه حذف میشوند، بیآنکه به نویسندهاش هشدار باشی برسد.گم شدن وبلاگ یکی از دوستانم در بلاگفا که وقتی به آدرسش میرفتی نوشتهای میآمد که این وبلاگ حذف شده و لطفا اگر مایلید برایش نام نویسی کنید و شنیدن صحبتهای آن دوست که چرا مدیر بلاگفا چنین بلایی را بر سر او آورده است مرا مصمم به رفتن کرد . ناگهان دریافتم در جایی می نویسم – هر چند چیز خاصی نمینوشتم – که پسوردش را مدیر سایت دارد و حریم خصوصی را نادیده میگیرد . درست مثل خانهای که آدم در آن زندگی میکند و بعد ناگهان متوجه شود که صاحبخانه کلید خانه را دارد و وقتهایی که نیستی ، سر میزند و سایلت را زیر و رو میکند و به نوشتهها و پیامهایت سرک میکشد. در این تغییر وبلاگ دوستان زیادی که آشنایی با گوریدر نداشتند یکدفعه عطای دمادم را به لقایش بخشیدند . بعد خود نوشتهها بود . در فضایی که اکثر سایتها از تب و تابهای سیاسی مینوشتند و فضای ادبی تحت تاثیر اختناق حاکم قرار گرفتهبود ، دوستان ادبینویس ، یا چنان ادبی نویس باقی ماندند که انگار اصلا در این فضا زندگی نمیکنند و یا چنان صفحهشان تبدیل به اخبار و حوادث روزانه شد که خود به خود راهمان از هم جدا شد . تنها ماندند تعدادی انگشت شمار دوستان وبنویس که سعی میکردیم دغدغههایمان را حفظ کنیم . دغدغههای واقعیمان را . دغدغهای که ناشی از سعی ما برای پل زدن به آنچه نامش را تفکر ، اندیشه، هنر یا ادبیات میگذاریم و شرایطی که در آن زندگی میکنیم. با این معدود دوستان همچنان دمادم را سرپا نگه داشته و مینوشتم اما این اواخر اتفاق دیگری افتاد . اکثر دوستانم با داس سرد فیلتر از فضای ایرانی اینترنت خارج شدند . اگر به پیوندهای سمت راست بروید میبینید که چندین نفر وبلاگ یا سایتشان شامل این حذف خشونتبار شده . برخی حوصله داشتند و وبلاگهای جدیدی زدند که آنها هم فیلتر شد و برخی همچنان به راه خود میروند البته نه اینکه آنها خوانندگانشان را از دست دادهباشند بلکه برعکس ، خوانندگان بیشتری را هم به سوی خود جذب کردهاند . چون منع از دیدن یا خواندن ، همواره میل سیری ناپذیر دیدن و خواندن را به دنبال دارد اما در این میان من ماندهام معلق میان زمین و هوا . مثل بندبازی که ناگهان در وسط بازی به بیمعنایی کارش پیبرد ، به بیهودگی عبورش از روی بند ، و درست همانجاست که بندباز نه راه پس دارد و نه راه پیش . در آن موقعیت معلق ، نه میتواند نمایش بندبازی را تمام کند و نه توان به عقب رفتن را دارد. اما تعادلش را نگه میدارد که سقوط نکند . او روی یک بند میایستد و تنها میتواند خودش را از پرتاب شدن نجات دهد چون هنوز نمیداند چرا دچار این حالت بیهودگی شده و یا اینکه اصلا چرا باید بندبازی کار پوچی باشد . او میخکوب شده روی همان بند و همانطور قفل شده میماند .
حالِ من این روزها ، حال همان بندباز قفل شده است . نه میتوانم بنویسم و نه میتوانم ننویسم . نه میتوانم نوشتههای دوستانم را نخوانم و نه میتوانم بخوانم . اخبار را دنبال میکنم و نمیکنم. بندباز قفل شده روی یک نقطه تا کی میتواند در همان حالت بماند ؟ رفتن ، برگشتن ، یا پرتاب شدن ، سرنوشت او بالاخره یکی از این سه راه خواهد بود .
حالِ من این روزها ، حال همان بندباز قفل شده است . نه میتوانم بنویسم و نه میتوانم ننویسم . نه میتوانم نوشتههای دوستانم را نخوانم و نه میتوانم بخوانم . اخبار را دنبال میکنم و نمیکنم. بندباز قفل شده روی یک نقطه تا کی میتواند در همان حالت بماند ؟ رفتن ، برگشتن ، یا پرتاب شدن ، سرنوشت او بالاخره یکی از این سه راه خواهد بود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر