۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

زنانه نویسی،شکلی از زبان

دانه در دهان مور- محبوبه موسوی
هر انسانی – چه زن باشد و چه مرد- در درون خود ، دو هستی را یدک می‌کشد ؛ ذات زنانه  وذات مردانه. ذات زنانه و ذات مردانه‌ی درون انسان گاه با یکدیگر کشمکش دارند ، گاه موجودیت یکی بر دیگری فائق می‌آید و گاه هر دو در تعادل ذاتی درون فرد به آرامش می‌رسند. جریان خلق هنری ،جریانی ست که بین دو هستی زنانه و مردانه‌ی درون آدمی تعادل ایجاد می‌کند . هنرمند، در خلق خود به این تعادل دست می‌یابد ، اثرش تمام می‌شود و بعد غلیان‌های درونی‌اش آغاز می‌شود تا برای رسیدن به تعادلی دیگر از آن بهره جوید. طبیعی ست که زن یا مرد بودن در برتری گاه به گاهی یکی از این دوحس بر دیگری نقشی اساسی دارد.
دستی بزرگ و کار کرده دراز می‌شود ، یکی از گونی‌ها را برمی‌دارد. مورچه‌ای به سختی  از لای چین و چروک‌های کیسه، خود را آزاد می‌کند ، دانه‌ای به دهان گرفته و هم‌زمان تعادل خودش و دانه را نگه می‌دارد.ادامه...

ستیز با زن ستیزی:مریم اسحاقی
موسالا Mosala  می گوید: « تحت ستم قرارگرفتن مردان تراژدی است، تحت ستم واقع شدن زنان سنت است.»
چند روز پیش در روزنامه ی شرق مقاله ای در مورد زنان از فرشته توانگر خواندم « زنان زن باقی می مانند.»می خواستم نام این نوشته را زنان زن باقی می مانند بگذارم.  راستی چرا کسی زنی را که داستان هایی در مورد زندگی زنانه می نویسد جدی نمی گیرد؟ راستی اگر از من و شما هم بپرسند چرا در دو دهه ی اخیر، نویسندگان زن ایرانی غیر از عصیان های شخصی ، از مسائل اجتماعی  و سیاسی نمی نویسند، چه می گوییم؟ادامه...

هزارتوی زبان: فرزانه خدابنده
در با ور هستی شناسانه ی باستان ،هستی نیز ازدو نیروی مذکر ومونث تشکیل شده واز همکاری آن دوهستی برقرار است  . دو جنس انسانی هم شاید دو روی سکه ای بوده اند که دربازی زندگی ارزشگزاری متفاوتی شده اند؛ هستی با تعارض خویش کنار امده اما انسان از یگانگی به بیگانگی رفته  وپس از آن تعارض اجتناب ناپذیربوده است.  آنگاه خلائی درهستی مشاهده شده واینک می رود تا این فضای خالی پر شود.آیا روزی این خلاء پر خواهد شد؟ شاید این نگاه بسیار ساده بینانه  وآرمانگرایانه باشد.ادامه...


چراغ رانتوان دید ، جز به نور چراغ: فرشته نوبخت
این یک سندرمِ شایع و تا حد زیادی خطرناک و مسری میان ادیبان است که آنها را نسبت به واژه‌‌هایی مثل زنانه‌نویسی، ادبیات زنانه، خط کشی‌های زنانه و مردانه در ادبیات و اساسا هرچیزی که بشود یک‌جوری زنانه‌اش کرد و یا بدتر از آن، عاری از مردانگی‌اش‌ دانست، مسئله‌دار می‌کند.ادامه و نیز از همین قلم .



ذهن مسطحه و ذهن فضایی و زنانه‌نویسی: مرتضا خبازیان زاده
زنی که در جامعه‌ای مرد سالار به‌دنیا آمده و رشدکرده و بالیده ، زنی که نمی‌تواند یا نمی‌خواهد ذهنیت زنانه‌ی مستقلی داشته‌باشد – و چه‌بسا این ذهنیت را مردود می‌شمارد – به هیچ‌وجه نمی‌تواند زنانه‌نویس باشد چرا که او اصلا زنانه نمی‌اندیشد ، زنانه سخن نمی‌گوید و واضح است که زنانه نخواهد نوشت . نگاه کنید به "دا" و آثاری از این دست که از آبشخور ذهنیت مسلط در جامعه سیراب شده‌اند.ادامه


زنانه نويسي و موانع مذكر در رشد خلاقيت هاي ادبي: علیرضا ذیحق

يكي از ويژگي هاي هنر ، هميشه بي رحمي و جبار بودن آن است و حدف نامهايي كه حتي در رده هاي متوسط جاي دارند و اين نيز برمي گردد به راز جاودانگي در هنر كه هميشه يك عده را در مسير زمان جا مي گذارد و فقط آناني را تا ايستگاه آخر با خود مي بَرَد كه نبوغ و افسوني خاص را در خلاقيت آنها ، مي شود سراغ گرفت . اما هر عصري نيزبراي  خود چهره هايي دارد و بعضا هنرمنداني پابه عرصه ي خلاقيت مي نهند كه قادر به تسخير دلها و قلوب مي شوند و طبيعي است كه پاره اي جاودانه مي زيند و بسياري نيز در تلطيف و رشد و ذوق عصرو نسلي كه بعد ها مي آيند تأثيرات شگرفي مي نهند و هرچند كه هرگز از آنان به عنوان غول  هاي هنر ، يادي نشود...ادامه...و نیز درمارال بخوانید.

نمی‌توانم زنانه ننویسم: فریبا حاج دایی
من به یک برزخ در نویسندگی باور دارم. زنانه‌نویسی برزخ است چون هنوز نمی‌دانیم که توازن کجاست و انصاف در نگاه به دنیا چیست. پس فعلاً بگذارید ما از خشم‌های فروخورده کف برزبان بیاوریم تا وقتی توفانِ درونی‌مان فرو نشست و از سرخوردگی‌های تمامی زن‌هایِ نسل‌های قبل از خود، که به ما میراث رسیده، خلاص شدیم  و شانه‌مان از زیرِ بارِ رنجِ کهن‌سالِ زنانِ ماقبل‌مان سبک شد آن‌وقت خواهیم دید اصلاً زنانه یا مردانه نویسی محلی از اعراب دارد یا نه.ادامه

صدای مخالف؛ نگاهی متفاوت و منتقد به مقوله ی زنانه نویسی

بیراهه ی نوشتار زنانه- نوشتار مردانه: رضا عرب
محمل تئوریک تمام این ساده نگری و ویژگی برشمردن های گتره ای همان نظریه انقلاب زبانی ژولیا کریستوا است؛ نظریه ای که می گوید ساختارهای زبانی که سالها در خدمت بازتولید ظلم به زنان و نظام فرهنگی مردسالار بوده است را نباید استفاده کرد. گزاره ی کریستوا را کنار می گذارم و می خواهم صرفا در باب آن چیزی صحبت کنم که در فضای فرهنگی ما توسط عده ای از زنان نویسنده، وبلاگ نویس و همگی فرهیخته به عنوان «نوشتار زنانه» نام برده می شود...ادامه و نیز

از زبان دیگران

فرزانه طاهری:زنانه نویسی و زنانه تر شدن ادبیات
ادبیات زنانه می‌تواند مشخصاً فمینیستی نباشد. به این معنا که به این قصد نگاشته نشده باشد. بر اثر یک ضرورت درونی یا بیرونی نوشته شده باشد اما نتیجه آن شناساندن شعور زنانه یا حساسیت‌های زنانه باشد.اینجا بخوانید.




مسعود احمدی : جهان مردانه ، زنانه نویسی و رمانتیسم
آنیما یا بخش زنانه شاعران رمانتیک مرد نیز مربوط و معطوف است بانی انگیزه هایی می باشند که اغلب شاعران بزرگ رمانتیک را به سمت زبان زنده و پویای مردمی رانده اند که به ضرورت فارغ از جنسیت شان رو در روی نظم مسلط و جبار مردانه یی قرار دارند که در زبانی سخت منقبض ، منضبط ، مقتدر و طبعا ً نفوذ ناپذیر و مصنوع و مفاخره آمیز متعین و متجسد می شود.اینجا بخوانید



هایده ترابی:زبان زنانه درادبیات فارسی معاصر
باید توجه داشت که مفهوم "ادبیات زنانه" همواره باری جنسیتی را در خود حمل می‌کند و این جنسیت همان چیزی است که داغ سده‌ها اسارت و سرکوب تاریخی را بر خود دارد. زن هنرمندی که می‌خواهد براستی به ندای درونی "من ِ سرکوب شده"ی خویش دل سپرد و از خشم‌ها و جنگها و آرزوها و عشق‌های فروخفته و خود سانسور شده‌اش بگوید و ترجمان این "من" ممنوع و نکوهیدۀ زنانه شود، چارۀ دیگری ندارد جز اینکه در زبانش پرووکاتیو شود.اینجا بخوانید.

مهتاب کرانشه:مروری كوتاه بر داستان نویسی زنان ایران
در سالهای بعد از انقلاب  روند داستان نویسی زنان با رشدی انفجاری مواجه شد؛ به طور مثال بر اساس پژوهشی از سال ۱۳۷۰ به بعد میزان ادبیات زنان در ایران به سیزده برابر دهه قبل اش می رسد که پدیده ای قابل بررسی است.  شهرنوش پارسی پور می گويد: "تجربۀانقلاب و جنگ و پيامدهای اقتصادی و روانی آن زنان را به ميدان حادثه پرتاب کرده است و اين گويا يک فرمان تاريخی است. من می نويسم چون انديشيدن را آغازيده ام. دست خودم نبوده است که چنين شده، ناگهان پوستۀحيوانی «ماده گاو» را از دوشم برداشته اند از اين رو می نويسم چون دارم انسان می شوم، می خواهم بدانم کيستم.اینجا
مجتبا دهقان: زبان و فمینیسم
یکی از مشخص ترین مرزهای اجتماعی مرزی است که بین زنان و مردان در استفاده از زبان وجود دارد و این مرز غالبا به شدت در گفتار تجلی می یابد.آدمهای ضعیف (از لحاظ سنی،مالی،تحصیلی) را در نظر بگیرید آرام تر از دیگران صحبت می کنند و کمبود اعتماد به نفس در آنها باعث ایجاد عدم قطعیت در گفتارشان می گردد. به همین خاطر است که  نمونه های گفتار فاقد قدرت در زنان به اوج خود می رسد.ادامه
And Other
:One Man in Two is a woman
... Linguistic Approaches to Gender in Literary Texts by ANNA
و معرفی چند کتاب درهمین زمینه:
سکوت ها- تیلی السن(این کتب فهرست بلند بالایی از زنانی به دست می دهد که در تعارض با موقعیت خود در مقام نویسنده تا جایی پیش رفتند که در بیمارستان های روانی بستری شدند.)
ساخت شکنی زنانگی و مردانگی در فیلم های مارگریت دوراس- رویه میشل-ترجمه منیژه نجم عراقی- روشنگران 86
زنان ،جنون، پزشکی- ترجمه فرزانه طاهری -ققنوس-1375

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

دانه در دهان مور

در افسانه‌ی آفرینش تمام ملت‌ها، هستی از دوموجود آغاز می‌شود ؛ زن و مرد. در اکثر این افسانه‌ها ، مرد ابتدا آفریده می‌شود و بعد زن شکل می‌گیرد .
اگر زبان را شکلی از آفرینش در نظر بگیریم که در طول هستی آدمی ، جریان خلق را ذره ذره پایه‌گذاری و به آن شکل بخشیده‌است ، پس برای آن نیز می‌توان دو عنصرپیشینی و پسینی مردانه و زنانه در نظر گرفت.
در شلوغی بازار سرپوشیده‌ای، کارگران ، مشغول حمل گونی‌های غله هستند. گونی‌ها را از پشت کامیون برمی‌دارند ، روی کول می‌گذارند و با شتاب و یالا یالا گویان از بین جمعیت راه خود را به انبار مغازه باز می کنند.
هر انسانی – چه زن باشد و چه مرد- در درون خود ، دو هستی را یدک می‌کشد ؛ ذات زنانه  وذات مردانه. ذات زنانه و ذات مردانه‌ی درون انسان گاه با یکدیگر کشمکش دارند ، گاه موجودیت یکی بر دیگری فائق می‌آید و گاه هر دو در تعادل ذاتی درون فرد به آرامش می‌رسند. جریان خلق هنری ،جریانی ست که بین دو هستی زنانه و مردانه‌ی درون آدمی تعادل ایجاد می‌کند . هنرمند، در خلق خود به این تعادل دست می‌یابد ، اثرش تمام می‌شود و بعد غلیان‌های درونی‌اش آغاز می‌شود تا برای رسیدن به تعادلی دیگر از آن بهره جوید. طبیعی ست که زن یا مرد بودن در برتری گاه به گاهی یکی از این دوحس بر دیگری نقشی اساسی دارد.
دستی بزرگ و کار کرده دراز می‌شود ، یکی از گونی‌ها را برمی‌دارد. مورچه‌ای به سختی  از لای چین و چروک‌های کیسه، خود را آزاد می‌کند ، دانه‌ای به دهان گرفته و هم‌زمان تعادل خود و دانه را نگه می‌دارد.
مارگریت دوراس، سکوت را در سازگاری با روحیه‌ی زنان می‌داند و اعتقاد دارد که سکوت ، مقوله‌ایی خاص زنان و همه‌ی آدم‌های سرکوب شده است . او معتقد است مردها باید سکوت کردن را بیاموزند و در جایی می‌گوید:"همه‌چیز راوارونه کنید .زن را مبنای داوری قرار دهید . برای قضاوت درباره‌ی آن‌چه مرد ، روشنایی می‌نامد از تاریکی آغاز کنید. برای آن‌چه وضوح می‌نامد ، از ابهام بیاغازید." این گفته‌ی دوراس مرا یاد این حرف عامیانه می‌اندازد که می‌گویند زن‌ها ، به چیزی فکر می‌کنند و چیز دیگری به زبان می‌آورند و هیچ‌وقت نمی‌توان از احساس پیچیده‌ی آن‌ها سردرآورد. خودشان هم نمی‌دانند چه می‌خواهند، برای همین همیشه دچار آشفتگی روحیه هستند .گاه به شدت ملول می‌شوند و گاه بیش از اندازه شاداب.(1)
گونی روی شانه کشیده‌می‌شود ، مرد کارگر کمی سر را به جلو می گیرد ، مورچه ، دانه‌ را با شاخک‌هایش می‌چرخاند تابتواند راحت‌تر بایستد .
امیر حسین چهل تن دیدگاه خود را درباره‌ی این نوع ادبیات چنین عنوان می‌کند:"طرح مساله‌ی جنسیت در جامعه‌ی ما ، مثل مفاهیم جدید دیگری که به ناگهان وارد شده ، محل سوء تفاهمات و مناقشاتی جدی بوده‌است. هنوز در متداول‌ترین تقسیم‌بندی‌ها ، زنان را قشری از جامعه می‌پندارند که مثلا به همراه دانشجویان ،کارگران و مثلا روشنفکران در فلان مساله دخیل بوده‌اند یا نبوده‌اند . چنین نگاهی البته به این معناست که که حیطه‌های زندگی مردانه و در اختیار مردهاست و به نوبه‌ی خود بسیار درست است . اما در عین حال نشان‌دهنده‌ی تصور عقب‌مانده‌ای ست  در قبال ایده‌ی جنسیت که در ذهن جامعه وجود دارد و هنوز تا درک آن فاصله‌ای بعید وجود دارد  که زن را نه تیپی اجتماعی به حساب آورد ونه حتی  نیمی از جمعیت جهان."(2)
مرد از راهروی بزرگ سرپوشیده می‌گذرد ، به دیگران تنه می‌زند،مورچه خودش را به شانه‌ی مرد می‌رساند و دمی آن‌جا می‌ایستد.
آیا ادبیات زنانه، فقط به نوشته‌های زنان می‌پردازد؟ در بین نویسندگان ایرانی می‌توان چه کسانی را نام برد که نه به زنان ، بلکه با چنین ادبیاتی حرف می‌زنند ؟ این ادبیات چیست و چه ویژگی‌هایی دارد؟
برگردیم به ابتدای بحث، زبان ،چون هستی شکل یافته‌ای درون انسان رشد می‌کند و در هنرمند این رشد تبدیل به هستی جداگانه‌ای می‌شود که به آن خلق ادبی می‌گوییم؛ شعر ، داستان ، نمایش‌نامه و فیلم‌نامه چهار عنصر خلق ادبی‌اند. برای روشن‌تر شدن بحث می‌توان برخی ویژگی‌های این نوع ادبیات را برشمرد:1)سکوت 2)سرکوب 3)جزیی‌نگری 4) ملال 5) نوستالوژی 6) ابهام و رازآلودگی
هنوز و با تمام تلاش‌های صورت گرفته ، نمونه‌های آشکاری از آگاهی درباره‌ی مقوله‌ی زن ومرد در آثار ادبی معاصر به‌چشم نمی‌خورد . این سخن بدان معنا نیست که ادبیات معاصر ما تهی از چنین مفهومی ست بلکه بیشتربه آن معناست که تلاش نویسندگان در این زمینه ، چشم‌انداز واضحی را دراختیارما نمی‌گذارد. نخستین نشانه‌ها را شعرهای فروغ در اختیار ما می‌گذارد . "او از سکوی همین خودآگاهی غریزی به سمت شکستن تابوی جنسیت زن پرواز می‌کند.در آثار پارسی‌پور با این‌که آگاهانه ، نشانه‌های ژرف‌تری را عرضه می‌کند اما موضع او در این خصوص در قاب زبانی بدون جنسیت باقی می‌ماند." دریکی دوتا از آثار هدایت ، برخی کارهای دولت آبادی و صرفا یک داستان گلشیری – خانه روشنان -  و تمام کارهای زویا پیرزاد ، زبان و نه نثر ، زنانه نوشته‌شده‌اند(اگر مشخصات برشمرده‌ی بالا رابرای زبان زنانه در نظر بگیریم) گلشیری در " خانه روشنان " زاویه‌ی دید را در جایی می‌گذارد که تصاویر مبهم و پیچیده و به نحوی عجیب غیرواقعی  و جزیی‌نگرمی‌شود. در میان نویسندگان غیر وطنی ویرجینیا ولف، مارسل پروست ، مارگریت دوراس و کانینگهام کسانی هستند که اکنون به عنوان خالق آثاری با لحن وزبان زنانه در ذهن دارم . تفاوت ذهن زنانه و مردانه را می‌توان در کلی‌نگری مردانه و جزیی‌نگری زنانه روشن نمود. نمونه‌ی واضح ادبیات موفق ذهن و زبان مردانه در آثار فاکنر، همینگوی، یوسا و... می‌توان یافت. اما زبان مردانه به دلیل اولویت زبانی – جنسی که دارای ذات پیشینی است نیازی به روشن نمودن زبانی ندارد بلکه این ذات پسینی زبان – زنانه – است که هم به دلیل تاخر و هم به دلیل ابهام ، نقدهای بی‌شماری را برای تعریف خود به دنبال داشته‌ ومی‌طلبد.
مرد گونی را به انبار می‌رساند . مورچه حالا تا ساعد مرد پایین آمده . مرد ، خودش را از شر بار راحت می‌کند  و گونی‌ در جای خود می‌نشیند.
زن و مرد جوانی در تاکسی دارند درباره‌ی چهره‌ی یکی از ستارگان سینما صحبت می‌کنند. هر دو معتقدند که هنرپیشه‌ی مورد نظر زیباست. مرد پس از مکثی می‌گوید: چهره‌اش جذابه، خیلی ظریف جذابه. زن فکر می‌کند و می‌گوید : اما بینی‌اش بدجوری تو ذوق می‌زنه. مرد در ذهنش بینی هنرپیشه را مجسم می‌کند ، سری به تایید تکان می‌دهد و می‌گوید با این‌حال زیباست . زن می‌گوید :بله ، اگر آن بینی توی صورتش نبود و  با شکل گونه هایش  هماهنگ بود، زیباتر هم می‌شد . مرد می‌گوید با این‌حال چهره‌ی زیبایی دارد. زن سکوت می‌کند و هم‌چنان در ذهنش ، جزییات صورت فرد مورد نظر را مجسم می‌کند و می‌گوید اما حالت چشم هاش وقتی لبخند می‌زنه خیلی جذابه. نگاه زیبایی‌شناسانه‌ی زن ، در این‌جا نشانه‌ی دقیقی از جزیی‌نگری است . زن از جزییات به کلیت می‌رسد ، کلیتی که می‌تواند نتیجه‌اش زیبایی باشد یا نباشد و برای هر دو حالت هم دلایل جزیی خودش را دارد و به همین دلیل کارش پیچیده می‌شود . برعکس مرد که کلیت چهره را مجسم می‌کند ، جاهای خالی حس زیبایی‌شناسی‌اش را با انتزاع پرمی‌کند و کار خودش را با اظهار نظر زیبایی‌شناسانه‌اش آسان می‌کند و راحت ، احساسش را بیان می‌کند و کیست که بگوید ما بی‌نیاز ازین دو نگاه هستیم؟ما در زندگی خود مدام از نگاه زنانه به نگاه مردانه و از نگاه مردانه به نگاه زنانه رجوع می‌کنیم تا به درک کاملی از پیرامون خود دست یابیم.
نگاه کلی‌نگر مردانه ، باعث تقویت قدرت انتزاعی ذهنی او می‌شود  و مردان نویسنده‌ی زیادی توانسته‌اند به‌راحتی انتزاع ذهنی را در اختیار بگیرند و به شکلی بیانی عرضه کنند ،نمونه‌ی موفق این نوع ادبیات ، ویلیام فاکنر است . در نقطه‌ی مقابل اما نگاه جزیی نگر باید روابط ریز بین جزییات را دریابد و در صورتی موفق خواهد شد که از خلق اثر سربلند بیرون آید که سکوت‌های معنادار بین جزییات را درک کند( درست همان‌طور که زبان مردانه‌ای موفق است که از پس انتزاع برآید. )  این سکوت‌ها گاه به اشتباه در اثر می‌نشیند و ادبیات زنانه را دچار نوعی رخوت وسواس‌گونه می‌کند، رخوتی که خود نویسنده هم گاه از آن دلگیر می‌شود.گذشته از آن ، زنان نویسنده  - و نه مردان نویسنده‌ای  که گاه اثرشان شکلی از ادبیات زنانه را به دنبال دارد -  به انفعال روی می‌آورند و در حالت بی‌حسی مطلق  و انفعالی که ناشی از رفتار زنانه است که بار تاریخی چند هزار ساله بر دوش زن گذاشته‌است، ادبیات زنانه ، تهی از ماجرا شود و تقابل‌ها گاه در سطح شکل می‌گیرد و گاه برعکس می‌شود  و ادبیات زنانه برای ایستادگی در مقابل این سرکوب تاریخی به رشدی دامنه‌دار در فضاهای تخیلی دست می‌یابد ، چنان‌که آثار این دسته از نویسندگان را به مکتب رمانتیک قرن نوزده نزدیک می‌کند ، در حالی که سبک آن نوع نوشته‌ی به‌خصوص رمانتیک نیست.
مورچه از روی ساعد مرد که حالا بالا رفته تا گردنش را بخاراند پایین می‌افتد . مرد بیرون می‌رود . مورچه در هجوم تخت کفش‌هایی که روی کف راهرو کشده می‌شوند دنبال دانه‌اش می‌گردد.
نوستالوژی ، نه موضوع صرف ادبیات زنانه که تنها یکی از ویژگی‌های آن است. در زبان زنانه ، نوستالوژی مفهومی بسیار نقطه‌ای و دوردست دارد در حالی که در زبان فعال مردانه ، از نوستالوژی مستتر در ذهن نویسنده ، به سوی حرکت برای خلق مبدأ سود می‌جوید . 
این سال‌ها و با چاپ آثار خانم پیرزاد ، تم دیگری در ادبیات زنانه شکل گرفت به نام  ملال . ملال اگر نه جزیی از ذات زبان بلکه موضوعی در ذات داستان است، اما باعث گردید که نوستالوژی تعریف شده‌ی زنان به ملال گرایش یابد در حالی که ملال در داستان‌های پیرزاد ،  توصیف دقیقی از وضعیت قرار گرفته‌ی شخصیت‌های اوست و نه تمام زبان.
با این‌حال زبان زنانه در ادبیات ما هنوز نوپاست . این زبان نه تنها سعی در جنسیت بخشی به ذات هنری خود دارد ، بلکه مثل نوزادی ذره ذره چهار دست و پا راه رفتن را یادگرفته ، سعی در برخاستن دارد. اگر زبان زنانه ، جنس و ذات خود را بشناسد ، اگر بداند که چگونه می‌توان قدر این زبان را که قابلیت گسترده‌ای در ساخت فرم ادبی دارد ، بداند. این‌کار البته کار هیچ نویسنده‌ای نیست که نویسنده با تکیه بر فردیت خود و در ناخودآگاه زبان پرسه می‌زند ، بلکه وظیفه‌ی منتقد ادبی ست که گره زبان زنانه را در داستان‌ها ی نویسندگان بگشاید و پیش رویمان گذارد . منتقدی که با نگاهی خلاق به نقد ادبی دست می زند که البته در غیاب نشریات ادبی ، بدجوری جای خالی اش احساس می‌شود . 
چشمی در این سوی ماجرا مورچه را چون سوزنی در انبار کاه جستجو می‌کند . مورچه دانه را برمی‌گیرد و باز کشان کشان به راه می‌افتد.
پانویس :
1-دغدغه‌ی کلام، دغدغه‌ی انسان پیرامونی- نسترن موسوی-مجله آدینه-ش 127-خرداد77
2 - مقدمه‌ای بر نیم‌رخ زن در ادبیات معاصر-مجله آدینه- شماره 135-دی1377

کابوس

روبرویش دو حفره‌ی غارمانند بادامی شکل ظاهرشد . بین دو حفره، دیواره‌ی باریکی بود و هردو شبیه هم . دور و برش را نگاه کرد هیچ چیز نبود ،جز همان دو حفره‌ی غارمانند روبرو. به ناچار درون یکی فرو رفت. به دالانی تاریک گام گذاشته‌بود و هر چه بیشتر پیش می‌رفت،رطوبت و شرجی هوا بیشتر می‌شد . چشمش جایی را نمی‌دید، درخت‌هایی سیاه از  دیواره‌ها‌ی حفره بیرون زده‌بود. با خود اندیشید ، این‌ها قندیل‌های درون غار است . به یکیشان که دست سائید ، تیزی و زمختی‌اش دستش را پس زد . جلوتر که می‌رفت ردیف درخت‌های بی‌نظم که افق بالای سرش را پر کرده‌بود،فشرده‌تر می‌شد . حالا دیگر دستش را به دیواره هم نمی‌توانست بگیرد . گاه‌گاهی وزش نه چندان ملایمی او را به عمق حفره هل می‌داد و باز می‌گرداند. چند باری پایش لغزید و نزدیک بود به باتلاق فرو رود.با خودش فکر کرد کاش به آن غار دیگر می‌رفت. نمی‌توانست قدم‌هایش را تند کند. احساس کرد دارد به انتها می‌رسد . دیواره‌ی وسطی که می‌بایست همان دیوار بین دو غار باشد باریک‌تر می‌شد وهوای مرطوب تند تند به صورتش می‌خورد . ناگهان درخت‌های سیاه محو شدند . زن همان‌جا نشست و کیف گلدوزی شده‌ از دستش رها شد . در وحشت عظیمی که سراپایش راگرفته بود ، در بی‌نهایت نگاهش، تکه‌های پنیری شکل فشرده‌ای را دید که در هم پیچ خورده‌بودند . وزشی عجیب او را به جلو کشید و بعد ناگهان به عقب پرتاب شد  و در حین پرتاب، محکم به نوک تیز درخت های سیاه می‌خورد تا به بیرون افتاد .  به پشت روی زمین افتاده‌بود که با تکیه دست‌ها ،  نشست . دستش روی زمین به دنبال کیف می‌گشت که به یاد آورد ازحفره‌ی بینی برای رسیدن به مغز گذشته است . کیف را فراموش کرد و به تکه‌های پنیر فاسدی فکر می‌کرد که به اسم مغز در هم چین خورده‌بود. با خود گفت شاید گذشتگان به درستی نام دیگرمغز را دماغ گذاشته‌بودند.
چشم‌هایش را دمی گشود ، چیزی ندید و در ظلمت فراگیر یک خواب به خواب دیگری غلتید .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن : در چند روز آینده، دمادم پذیرای دوستانی ست که دیدگاه ها و نظرات خود را درباره ی نگاه زنانه درداستان نویسی مطرح می نمایند. خوشحال می شویم چنان چه شما هم  دیدگاهی در این ارتباط و یا مقاله ای برای معرفی دارید ، با ما باشید.
سپاس

زاویه در عبور می‌شکند

و جهان در منحنی کمال می‌گیرد¤
درگشوده‌می‌شود. بالای پلکان قدیمی می‌ایستی . روبرو، تکه‌ی کوچکی از آسمان آبی‌تر شده؛ نمای گنبدی مزار اسرار. از پلکان فرومی‌آیی وگام به قلمرو اسرار می‌گذاری. چون دیگر بازدیدکنندگان در خطی راست به دنبال گروه کشیده‌می‌شوی در راهی که به مقبره‌ی اسرار ختم می‌شود.شیخ سبزواری آن‌جاست،آن‌جا آرمیده وزائرین گرد سنگ مزارش جمعند. خودت را آن‌جا می‌بینی کنار زائرینی که دو انگشت بر سنگ گور نهاده‌اند به فاتحه. سنگ مزار را رها می‌کنی و خالی مقبره را به تماشا می‌ایستی وگچ‌بری‌های سقف را که هنرمند مرمت کار علامت‌گذاری کرده‌است برای ترمیم. بعد چشمت به دو پنجره‌ی کوچک چوبی روبرو می‌افتد. پنجره را باز می‌کنی .باغ گسترده‌ای در سکوت ، رخ می‌نماید. ردیف کاج‌ها در سکوتی مرموز به پچ‌پچه‌ی صنوبرها گوش سپرده‌اند. فکر می‌کنی حیاط در کدام زاویه‌ی مقبره است؟ زائرین از کجا به آن‌جا رفته‌اند؟ انگار سرزمین دیگری به روی تو درگشوده‌است . اعضای گروه را می‌بینی که بی‌صدا از ردیف موازی کاج‌ها و صنوبرها می‌گذرند.معلوم نیست هوا ازکی ابری شده . وارد که می‌شدی آفتاب بود وپنجره تو را به فصلی دیگر و مکانی دیگر می‌برد. بیهوده دوربین به دست می‌گیری برای عکس گرفتن از پنجره وباغ ، غیرممکن است . چطور می‌توان تغییر مکان را از یک دریچه به دریچه‌ی دیگر ، از یک کنج مقبره تا کنج دیگرش در کادر تخت دوربین جای داد؟مقبره به شدت ساده است و در عین حال سرشار از رمز و راز . سادگی آن ، جهان‌های بی‌کران نادیده‌ای را به رویت می‌گشاید . از آن جا که ایستاده‌ای پشت پنجره‌ی باز ، هیچ صدایی را نمی‌شنوی .فقط رفت و آمد آدم‌هایی ست که در وهم باغ ، ساکت شده‌اند .
دوستت صدایت می‌زند. سیزده سالی می‌شود که ندیده‌ایش. درست بعد از پایان تحصیلات وحالا او این‌جا ست ، میزبانت در شهر خودش. با او در بهت خود برمی‌گردی.هنگام برگشتن پنجره‌ی کوچک دیگری را در زاویه‌ای دیگر می‌یابی . به طرفش پا تند می‌کنی .دوستت عجله دارد. پنجره را باز می‌کنی . پشت این پنجره جهان دیگری ست و باغی دیگر . می‌گویی چقدر عجیب است اینجا!
می‌خندد :هزارتو؟
می‌گویی وقتی نام صاحب مزار اسرارباشد ، باید هم که این مقبره هر دریچه‌اش گشوده به جهانی .
باز می‌خندد: عوض نشده‌ای محبوبه! دیر شد برویم
-         عوض نشده‌ام؟
-          در ظاهر چرا ،در اصل موضوع نه.
می‌خواهم بگویم دنبال اوهام می‌دوم؟ نه ! این وهم نیست مشکی – اسمی که در خوابگاه به او داده‌بودیم – واقعیت است ، واقعیتی هزار تو.
به حیاط که می‌رسم ، چرخی در اطراف مقبره می‌زنم. پنجره‌ها ازین زاویه اشیای کوچک بی‌زبانی هستند. وسیله‌ی برای تزیین مقبره‌ی ساده. ناگهان صدا را می‌شنوم. صدایی که به داخل مقبره نمی‌ریخت تمام حیاط را پرکرده ، صدای شجریان پر سوز بر در و دیوار کوشک می‌ریزد  : "ببار ای بارون ببار ..."از موازی بین کاج‌ها می‌گذریم و هنوز آواز استاد را کامل به جان در نکشیده‌ایم که باران سیل آسا باریدن می‌گیرد. پناه می‌بریم به زیر طاقی به تماشای باران. خارج از زمان در ناکجاآباد، جایی در قلمرو رازها ایستاده‌ام.
مشکی می‌گوید: به نظرت بچه‌ها تغییر کرده‌اند؟حالا که بعد از دوره‌ی طولانی غیبتت داری می‌بینی‌شان؟
می‌گویم: انگار موی سر همه‌ی پسرها با هم ریخته و صورت‌های صاف دخترها ، چند تایی چروک برداشته.
باران حالا اریب به زیر طاقی می‌خورد به صورتمان. می‌گویم ولی رفتارها ، افکار شخصیت‌ها همان بوده که هست ، گو این که زخم‌های روح عمیق‌تر شده .
از سبزواربرایم خاطره‌ی اسرار ماند و باران. هر چند گاه و بی‌گاه در کوچه پس‌کوچه‌هایش ، صدای شیون زیور را می‌شنیدم و مارال را که عشوه می‌فروخت و دنبال رد اسب گل محمد بودند. گل محمد کلمیشی ، مردی که در کلیدر جاودانه شد .با او بود که در آن کوچه‌های تنگ آمیخته به سنت و زندگی شهری ، با آمیزه‌ای از رشد و زوال دویدم ، نفس نفس زدم تا آنگاه که  دولت آبادی محمود ، دمی قلم بر زمین گذارد تا انگشتان خسته‌اش را نرمشی دهد. ملاهادی چراغ گورش را خاموش کند تا دمی بیاساید و باران با همان شتابی که گرفته بود ، بایستد.
می‌گویم: مشکی جان ، ما همه همانیم که بودیم ، گو این‌که تلخ‌تر ، خیلی تلخ‌تر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¤ زاویه در عبور می شکند / و جهان در منحنی کمال می گیرد. (بریده ای از شعر رویایی)

معضل ادبیات داستانی و طعم خوش قیزیل

این نوشته طولانی‌ست، اگر حوصله‌ی خواندن ندارید ، شروع نکنید.
دارم با خانم "ت" صحبت می‌کنم. خانم"ت" دوست ادبیاتی من است. یکی از معدود دوستانی که می‌توانی با خیال راحت ساعت‌ها پای کامپیوتر بنشینی  و با او درباره‌ی ادبیات صحبت کنی بدون این‌که متوجه خواب‌رفتگی پاها یا خشک شدن کمرت شوی. همیشه حرفی هست که ذهنت را درگیر کند و در جواب‌های خودت سوال بیابی و در سوال‌های او پاسخ پرسش‌های نپرسیده‌ات را.
می‌گویم: فراخوان سایت خوابگرد را دیده‌است یا نه؟ می‌گوید ندیده‌است.برایش توضیح می‌دهم و همین‌طور تند تند دارم می‌نویسم که یک‌دفعه می‌پرد وسط حرفم .
-: سال 87؟
می‌گویم بله، فقط سال87، مجموعه داستان و رمان . ادامه‌ی توضیحم را از سر می‌گیرم که این‌بار می‌پردکه: بی‌‌مایه فطیر است.می‌گویم:چی؟منظورت داستان‌های این سال است؟می‌گوید نه فقط این سال ، تمام این سال‌ها. من که سرم برای حرف زدن درد می‌کند و در ضمن همیشه چیزی مثل همین سوالی که می‌خواهم از او بپرسم در گوشم زنگ می‌خورد می‌گویم :راستی چرا این‌طور شده؟ چرا ادبیات ما چنین راکد و... راکد و...
دارم دنبال کلمه‌ی مناسبی می‌گردم که یکی از آن شکلک‌های آماده را بانیشخند حواله‌ام می‌کند. بعد می‌گوید می‌ترسی کلمه‌اش را بگویی؟ می‌گویم نه! خودت منظورم را می‌دانی. داستان نوشتن به شکل عادت درآمده ،تبدیل به کاری به شدت فنی شده، رها از دغدغه‌ی خاطری یاتجربه‌ی بزرگی یا بازگشایی تکه‌ای از وجودآدمی یا شاید... می‌گوید: این سوالی بود که من پرسیدم . تا می‌خواهم نه بگویم ، علامت‌های سوال را تند تند می‌فرستد طرفم که یعنی زود جواب بده. می‌گردم در کنارگوشه‌های ذهنم و جوابی را که همیشه بعد ازین سوال برای خودم داشته‌ام تکرار می‌کنم : چون ادبیات مثل زندگی‌ست ، وقتی در آن تجربه‌های تازه نباشد تبدیل به عادت می‌شود ،روزرمرگی می‌شود نه زندگی و نویسندگان این سال‌های ما ، خود ما زندگی نمی‌کنیم که... وقتی داریم در محدودیت پیش می‌رویم به معنی آن است که از نظر فکری و اجتماعی ناقص بار آمده‌ایم. زندگی به شکل ریسک کردن ، به شکل تجربه‌های ناب و...
دوباره یکی از آن شکلک‌های بی‌مزه را حواله‌ام می‌کند که می‌دانستم می‌خواهی این را بگویی. سانسور و شرایط اجتماعی و این حرف‌ها ...نه ! من این حرف ها سرم نمی‌شود.می‌خواهم بدانم خارج از هر دلیلی چرا نویسنده‌ی این دوره و زمانه حرفی که بیارزد برای گفتن ندارد و فقط همان حرف‌های معمولی را که همه می‌دانند و هرکس به نوعی تجربه کرده هزار بار دورسرشان می‌چرخانند و به اسم خلق کردن به خورد مردم می‌دهند؟
به شما نگفتم که خانم "ت" خیلی هم روی حرف خودش پافشاری می‌کند و همین سماجتش همیشه افکار خوابیده را از ته‌وتوهای مغز بیرون می‌کشد تا جایی برای جواب های از پیش آماده نباشد . به ناچار می‌گویم : خب ، این هم هست و نمی توانی انکارش کنی .وقتی کسی تجربه‌ی شنا در اقیانوس را نداشته باشد چطورممکن است بتواند چنین احساسی را تصویر کند؟ این از نظر اجتماعی از نظرذهنی هم .وقتی نویسنده نتواند از احساسی که دارد با آزای حرف بزند و یا اصلا چیزی در ذهنش خارج از چارچوب‌های مقرر شکل نگیرد یا بگیرد و چنان به فکر دهن کجی به چارچوب‌ها باشد که از ایده‌ی ذهنی نویسنده خارج شود و به شکل شعار جمعی دربیاید و هزار حالت دیگر ، فکر و روح با هم قفل می‌شوند و این طور می‌شود که ما دچار نقص خیلی از افکار و احساسات می‌شویم و وقتی وجود فکری و اجتماعی آدم ناقص باشد بعد چطور می‌شود از او انتظار خلق کمال را داشت ؟ بعد اضافه می‌کنم عصر نسبیت و دوره‌ی پسامدرن را هم در نظر بگیر که به شکلی شتر گاو پلنگ‌وار شامل ما هم شده و...
می‌گوید قبلا درباره‌ی خودسانسوری در وبلاگت نوشته‌ای  و من هم پذیرفته‌ام اما الان داریم از چیز دیگری حرف می‌زنیم ، گذشته از تمام این معضلات. می بینم درست می‌گوید و بعد می‌گوید چند لحظه منتظر باشم تا برگردد.
با رفتنش نفس راحتی می‌کشم و به شکل حروف کی‌برد خیره می‌شوم تا جوابی برای سوالش – سوالم پیدا کنم.جوابی که نتواند برایش بهانه‌ای بتراشد .چشمم به حرف کای کی‌برد است که تق تقش می‌گوید آمدم و می‌گوید که ببخشید فراموش کرده‌بودم شام درست کنم. رفتم به غذا برسم. می‌گویم خیالی نیست اما به هرحال تا حدی  قبول داری که سانسور و خودسانسوری در کنار هم معضل بزرگی در راه فکر واندیشه ی ما شده. می‌گوید هم آره و هم نه. می‌گویم بالاخره تجربه‌ی زندگی یا در ذهن اتفاق می‌افتد یا در عین و اگرهیچ‌کدام از این‌ها نباشد (یا جراتش نباشد یا خودش) تفاوتی در نتیجه ندارد که عبارت می‌شود تکرار مکررات نوشته‌های هم  یا نوشتن از روی دست هم با فن متفاوت.
بعد درباره‌ی ذهن و عین در ادبیات حرف می‌زنیم که خواننده‌ی وبلاگ کم حوصله است و پست تا همین‌جا هم طولانی شده .بعد می‌رود تا به خوراک مرغش برسد و دستور پختش را به من یاد می‌دهد می‌گوید سسی را که باید برایش درست کنیم با پودرقیزیل ترکیب می‌کنیم و بعد می‌گذاریم تا مغز پخت شود و سرسفره می‌خواهی انگشت‌ها را هم با آن بخوری. می‌گویم عجب ! چه ساده هم هست درست کردنش . کاش می‌دانستم قیزیل چیست ؟می‌گوید همین است که هست و خودم بروم فارسی‌اش را پیدا کنم چون او نمی‌داند بعد می‌گوید کاش می‌شد برای ادبیات داستانی‌مان هم  سسی با قیزیل درست کرد و از بی‌مزگی درش آورد تا ما هم این‌قدر پای کامپیوتر رنج نکشیم و لقمه دور سرمان نچرخانیم. تا مردم داستانی را که می‌خوانند باشوق و لذت بخوانند نه از روی انجام وظیفه انگارکه بخواهی به بیماری غذای بد مزه‌ی مورد نیاز بدنش را بخورانی.
می‌گویم راستی به‌خاطر این نیست که ما یک تکه‌ی بزرگ از تاریخمان را انکار می‌کنیم ؟ یا به این خاطر که داستان‌های این روزها گذشته ندارد ، چیزی منفک است ، رها، نقطه‌ی شروع و پایان ندارد، فقط وسط است مثل آدمی که  چشم‌بسته وارد اتاقی  شده‌باشد، ورود وخروج را نمی‌داند .می‌گویم ما گذشتگان خود را ارج نمی‌نهیم نمی‌دانیم پای‌مان را روی شانه‌های چه کسانی گذاشته‌ایم اما مغرورانه سربلند می‌کنیم. تند تند دارم می‌نویسم و بعد می‌گویم چه جالب الان یادم آمد که قیزیل همان گل محمدی است و بامزه این که این گل  هم یه جورایی توی فرهنگ ما ریشه دوانده؟ مربوط به گذشته است انگار.
سرم را بلند می‌کنم .چراغش خاموش شده و رفته . شکلک خداحافظی‌اش را هم گذاشته با معذرت خواهی. من ندیده‌ام . سرم روی شکل حروف کی‌برد خم شده بود ، بس که این دگمه‌ها خرابند و مدام در حین نوشتن باید مراقبشان بود .
به نظرشما چرا ادبیات ما از شور زندگی تهی شده و چنین بی‌رمق گام برمی‌دارد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن : نگاهی روایت گونه نوشته ام بر داستانهای "مرغ عشقهای همسایه روبروی" ، اثر خانم نوبخت .به نام تقه در تاریکی.

سه خشت از شغال ، یه خشت از پرنده

سر ظهر کنار خیابان ایستاده باشی. یک نایلون سنگین پر از کتاب هم دستت باشد. دلشوره‌ی دیر رسیدن هم داشته باشی. بعد یکدفعه صدای کودکانه‌ای از پشت سر صدایت کند :"خانم ! خانم سلام " وبرگردی پشت سرت رانگاه کنی و ببینی که پسربچه‌ی ده یازده‌ساله‌ای -  حتی کمتر- دارد نزدیکت می شود و دوباره سلام می‌کند و تو نگاهش کنی و به نظرت برسد که از کوچه‌ی خودتان بیرون آمده ، همان که یک دبستان پسرانه دارد و از وقتی بهار شده صبح‌ها هیاهوی شادی‌شان از پنجره‌ی اتاق به درون می ریزد و همین برایت نشانه‌ی خوبی از یک آشنایی کوچک باشد. بعد پسر بچه بیاید و بگوید که جایی را بلد نیست و تو خیال کنی که آدرس می‌خواهد ومکث نکند و ادامه دهد که گرسنه است و یک پانصد تومانی می‌خواهد که ساندویچ بخرد و تو نگاه کنی به کوله پشتی مدرسه‌اش و صورت معصومش که برق تمییزی در آن می‌درخشد و گیج ومنگ شوی آن‌قدر که نگویی الان که داری می‌روی خانه و ناهار می‌خوری و در عوض بوی سوسیس‌های سرخ کرده‌ی ساندویچی سر کوچه به مشامت برسد و باز به آن پسر که به‌راحتی می‌توانست پسر تو باشد نگاه کنی و با تعجبی آمیخته به لبخند – شاید برای این که می‌ترسی دل نازکش بشکند- بگویی داری گدایی می‌کنی؟ و او بگوید نه به‌خدا ، همین یک‌باره . وباز بوی لعنتی سوسیس‌ها توی دماغت بنشیند و بپرسی کلاس چندمی و هم‌زمان زیپ رویی کیفت را بکشی و او بدون این‌که متوجه کارت شود بگوید کلاس چندم است و توچنان گیج باشی که نشنوی بعد یک هزاری از کیفت بیرون بکشی وبگویی اگر همین یک‌باره، باشه . وبرق شادی درچشم‌هایش بدرخشد و بگوید قول قول و تو خیال کنی که این هم مثل بچه‌هایی‌ست که سا‌ها با آن‌ها سر وکله زده‌ای و می‌دانی که چقدر پای‌بند قول وقرارهایشان هستند .بعد بگویی تو باید حالا حالاها درس بخوانی،حیف نیست پسر به این گلی گدایی کنه؟ و او بگوید به‌خدا خانم همه‌ی نمره‌هامون بیسته و بخواهد کوله‌پشتی سنگین را از پشتت پایین بیاورد و تو حس کنی که هیچ حوصله‌ی نمره دیدن نداری و انگار می‌دانی که راست می‌گوید و برای همین دلشوره‌ات بیشتر شود و هم‌زمان کس دیگری در درونت سرزنشت می‌کند و مدام خیال ‌کند که مردی گوشه کنارها کمین ایستاده ، همو که پسر را به گدایی فرستاده و ناخودآگاه به اطراف سر بچرخانی وباز مغازه‌ی اغذیه‌فروشی را ببینی . پول را به پسر بدهی و حواست نباشد که چقدر خوشحال شده و تندتند تشکر می‌کند واسمش را که می‌گوید نشنوی تا خم شود  و بخواهد کمکت کند تا بایلون سنگین را برایت بیاورد و مدام صدایی در درونت سرزنشت کند که داری به گدایی بچه دامن می‌زنی و بو هم‌چنان در سرت بپیچد .تاکسی جلوی پایت بایستد و بگویی قول دادی ها و بگوید بله و تا سوار می‌شوی و از شیشه سرت را بیرون می‌بری تا نگاه کنی پسر جیم شده باشد و هنوز درست نگاه نکرده‌ای تاکسی راه بیفتد و با خودت بگویی رفت توی همین ساندویچی و صدای لعنتی دیگر بگوید رفت سراغ همو که فرستاده بودش، توی همین کوچه است. و ماشین پرگاز برود و خودت را لعنت کنی که چرا خودت باهاش نرفتی ساندویچ بخری؟و صدای دیگر جواب بدهد که همیشه که نمی‌شود بدبین بود وصدای سومی هم سروکله‌اش پیدا شود و بگوید لعنت به این جامعه‌ای که داریم چرا او باید گدایی کند؟ و مدام با خودت کلنجار شوی و نتوانی مجموعه‌ی احساس‌های ضد و نقیضی را که فقط در چند دقیقه چنان احاطه‌ات کردند معنا کنی ، ندانی که برق نگاه آن پسر چیزی نیست که از ذهن تو برود و ندانی که هر روز که از آن کوچه‌ی لعنتی به سر کار می‌روی فرق نمی‌کند صبح باشد یا ظهر چشم‌هایت در اطراف بچرخد شاید که پسرک دوست داشتنی را پیدا کنی وبدانی که این محال است .
سر دو راهی یه قلعه بود/یه خشت از مهتاب یه خشت از سنگ/سر دو راهی یه قلعه بود/یه خشت از شادی یه خشت از جنگ/سر دو راهی یه قلعه بود/دو خشت از اشک دو خشت از خنده/سر دو راهی یه قلعه بود/سه خشت از شغال یه خشت از پرنده (احمد شاملو)

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

دانه های شن

خواب دیدم که روی کف زمین زندانم یک دانه شن است. بی‌تفاوت، دوباره خوابیدم و خواب دیدم که بیدار شده‌ام و دو دانه شن هست. دوباره خوابیدم و خواب دیدم که دانه‌های شن سه تا هستند. زیاد شدند تا اینکه زندان را پر کردند و من زیر این نیم‌کره‌ی شنی میمردم. فهمیدم که دارم خواب میبینم و با کوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفه‌ام میکرد. کسی بمن گفت: تو در هوشیاری بیدار نشدی؛ بلکه در خوابِ قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یک خواب دیگر است و همینطور تا بینهایت؛ که تعداد دانه‌های شن است. راهی که تو باید بازگردی بی‌پایان است. پیش از آنکه واقعاً بیدار شوی، خواهی مرد.
حس کردم که از دست رفته‌ام. شن دهانم را خرد میکرد، ولی فریاد زدم: شنی که در خواب دیده شده است، نمیتواند مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد. یک پرتو نور بیدارم کرد. در ظلمت بالایی یک دایره‌ی نور شکل گرفته بود. دستها و چهره‌ی زندانبان، قرقره، سیم، گوشت و کوزه‌ها را دیدم.
انسان، کم‌کم با شکل سرنوشتش همانند میشود؛ انسان بمرور زمان شرایط خودش میوشد. من بیش از اینکه کاشف رمز یا انتقامجو باشم، بیش از اینکه کاهن خدا باشم، خودم زندانی بودم. از هزارتوی خستگی‌ناپذیر رؤیاها، به زندان سخت همچون خانه‌ی خودم بازگشتم. رطوبتش را دعا کردم؛ ببرش را دعا کردم؛ پنجره‌ی زیرزمینی‌اش را دعا کردم؛ بدن پیر دردآلودم را دعا کردم؛ تاریکی سنگ را دعا کردم.
خورخه لوییس بورخس- از داستان نوشته ی خداوند
در همین باره بخوانید؛بورخس و نوشته ی خداوند