۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

هنرمند و ترسیم شکل جهان

View Full Size Image جهان در تصور ما چگونه است ؟ چه رنگی دارد و چه شکلی ؟ پیدا کردن رنگ برای جهانی که با رنگ‌ها خود را توصیف می‌کند کار دشوار و چه بسا عبثی باشد اما تصور شکل جهان برای هرکس احتمالا به نوع ادراک ، احساس و تفکر و شاید حتی ایدئولوژی و فرهنگ هر وی مربوط باشد .

هنرمندان یا صدای جهان را – با تصور و درک خود – شنیده‌اند و از آن طریق به کشف آواهای جهان نائل می‌آیند ( موسیقی ) یا به جهان طرح می‌دهند و ان را به اشکال تجسمی خود می‌سازند ( معماری ) یا برایش رنگ و شکل در نظر می‌گیرند و آن را به شکل تجسم خود نقش می‌زنند ( نقاشی ) ، بعضی حرکات جهان را دریافته‌اند وبا آواها اندام خود را با این حرکات موزون می‌کنند تا بدین شکل – در هماهنگی با حرکت جهان – به درک نظم حرکتی جهان برسند ( رقص) و گاه انبوه کلمات ست که در جهان لغزان ، بی هدف در خلا ذهن سر می‌خورند و نویسنده است که از میان این انبوهی دست به انتخاب می‌زند انتخابی که به درک او از جهان نزدیک باشد و شکل تصور خودش را داشته‌باشد .اما در تمام این‌ها جهان دارای شکل است . جهان مکعب است ؟ دایره است یا بیضی ؟ شاید تنها استوانه‌ای باشد که عمود ایستاده با جابه‌جا شکستگی‌هایی که بی‌فاصله‌گی را بین او و خلاء اطرافش پدید می‌آورد و ذرات در بین این استوانه و خلاء اطرافش لغزانند .

اگر گاه هنرمندی صدایی را گم می‌کند یا به کلمه‌ای دست نمی‌یابد ، اگر حرکتش در رقص دمی ناموزون می‌شود و نقص‌های بیشمار دیگری که در اثری هنری با آن مواجه می‌شویم ، مربوط به وقتی باشد که ذرات جهان متصور شده‌ی او از این خلاء گذشته‌اند و برای او" دمی هست و دمی نیست" بوده که چون دوباره به استوانه بازگردند به چنگش آورد و نقص کار خود را برطرف کند .

چه می گویم ! اصلا چه کسی می گوید که جهان استوانه است ؟اگر این طور است چرا جهان در نگاه پیکاسو مکعب بود ؟ ذرات جهان مجموعه‌ای از اشکال سه‌بعدی چارضلعی بودند که در تصور شکلی او از جهان می‌چرخید و چون درک خود را از این جهان ارائه داد، مردم ابتدا برآشفتند و بعد سکوت کردند . سکوتشان به این دلیل بود که دانستند آن‌ها هم گاه با درک مکعب‌گونه‌ای از جهان روبرو بوده‌اند اما توانایی جان‌بخشی‌اش را نداشته‌اند و بعد جهان ناگهان مکعب شد و شکل دیگری را به خود نپذیرفت همه سعی کردند تصور خود را از جهان با درک هنری جهان پیکاسو منطبق کنند تا بتوانند کارهای او را بفهمند و بعد دیگری آمد و دیگران آمدند و درک هرکدام از جهان با تصورات خودشان رنگ و شکل می گرفت . یکی جهان برایش نه ترکیبی از رنگ‌ها که با کنار هم گذاشتن آن‌ها و پیدا کردن نسبت میان نور و سایه شکل می‌گرفت و شکل جهان ، عبارت از رنگش بود ؛ جهانی سرشار از روشنایی و درخشندگی - ونگوگ- و برای دیگری جهان مفهوم تلخ تیره‌ای بود که خشم و جنون از هدایای آن به زمین بود .جهان در نظر یکی اگر چه نه کامل اما تقریبا مورب بود با رنگ‌هایی شتاب زده -اسپهبد- و در نگاه دیگری جهان چنان رقیق و سیال بود که قلم مویش در لطافت رنگ‌ها رنگ می‌باخت ، جهانی چنان رقیق که شکل آن عبارت از زقتش بود - آغداشلو - و یا خطوط بریده‌بریده‌ای با کناره‌های تیز و سخت برای دیگری.

هرچه بود و هست رنگ‌ها نمی‌توانند القاگر شکل جهان باشند ، چون جهان مجموعه‌ای از صداها ، حرکات، بوها و طعم‌ها و کلمات بی‌معناست و توصیف آن با رنگ تنها توصیف یک احساس می‌تواند باشد نه شکل آن .

آیا جهان دارای شکلی هندسی است ؟ یا شاید مجموعه‌ی خمیری شکل ناموزونی است که هرکس هرطور که بخواهد می‌تواند به آن فرم دهد یا اگر نتواند شکل آن خود به خود تغییر می‌کند که در این صورت ما همواره در موضعی مبهم از جهان قرار می‌گیریم وهیچگاه نمی توانیم خود را و جهان را بشناسیم تا به درک کاملی از آن نائل آییم . شاید بتوان گفت که می‌شود جهان را هر شکلی تصور کرد اما اگر چنین باشد چه تفاوتی بین شکل و رنگ جهان خواهد بود ؟ این درست که درک ما با تصورات خودمان ارتباط دارد و همان‌طور که هر لحظه با احساسی که می‌یابیم به آن رنگی می‌بخشیم ، می‌توان برایش شکل هم در نظر گرفت . اما موضوع بر سر این است که اگر جهان هر شکلی را که متصور شویم می‌تواند دارا باشد ، چرا تنها گروهی خاص - هنرمندان - توانسته‌اند به کشف شکلی از جهان - شکلی که البته بر اساس درک و تصور خودشان است - نائل آیند؟ سالیان متمادی تاریخ بشری فیلسوفان و منجمان و حتی ریاضی‌دان‌ها و اهل هندسه و شیمیدان‌ها سعی در کشف جهان و یا عناصرش داشته و دارند اینان گاه چنان گوی اعتماد به نفس را ربوده بودند که این علوم و به خصوص فلسفه را سرآمد دیگر علوم می‌دانستند - چه بسا که اکنون هم کسانی که کمی در این وادی غوطه می‌خورند و به خاطر نوع و عمق مطالعاتشان، به ضعف و سردرگمی‌های انسان بیشتر پی می‌برند همین عقیده را دارند - اما در همان هنگام که آن‌ها که تمام صغرا کبراهای عالم را جمع می‌کردند تا شکلی را برای جهان متصور شوند ، شکلی که انسان را از سردرگمی و ابهام نجات دهد ، کسی نمی‌دانست که رقصنده‌ای شرم‌آگین ، شاید در تنها میدان باستانی زمان‌های دور با حرکاتی که به اندام خود می‌داد، داشت شکلی از جهان را ترسیم می‌کرد، گوشه‌ای از شکلی که در تصورش بود و در همزمان سعی داشت با درک وزن و آهنگ جهان ، شکلی از آن را مجسم کند . قسمتی از شکل کلی آن را و نه تمامش را که هم خود درکی از کلیت آن نمی‌توانست داشته‌باشد چون هم شکل چنان لغزنده و سیال بود که در توازن بدن او جای نمی‌گرفت و رام نمی‌شد و هم خود در ابهام کشف خود گنگ می‌ماند. زن‌های اندوهگین با مردهای ساده‌دل و کودکانشان که به تماشای رقص او می‌نشستند نه گوش سپردن به صغرا کبرا چیدن‌های اهل علم دمی خود را با شکل کلی جهان - با تکه ای از آن شاید- هماهنگ می‌یافتند که همه چیز را از یاد می‌بردند .

می‌خواهم بگویم تنها و تنها هنر است که با تمام بیان مبهم هنری ، توانسته شکلی از جهان را ارائه دهد هرچند ناقص و اریب . و اگر این طور است پس هرکسی می‌تواند حداقل شکلی رابرای جهان متصور شود هرچند نتواند به شیوه‌ی هنرمند آن را ترسیم یا بیان کند .

سخن قرار بود کوتاه باشد که طولانی شد . حالا برای این که این خستگی را به در کنیم بیاییم بنویسیم جهان در نظر ما چه شکلی می‌تواند داشته باشد ؟ دلیلش مهم نیست که داشتن احساس و تصوری از شکل جهان دلیل نمی‌خواهد .

در آینده این گفتار را پی خواهیم گرفت .

…”وقتی که باد سخن می‌گوید….”

..."وقتی که باد سخن می‌گوید...."


دو نفر که روی صندلی های ردیف
وسط نشسته‌بودند در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند .

-:امشب ماشینو ورمی‌داریم و می‌ریم

-:کدوم ماشین ؟! ماشینو که
سعید برد .

-:خب ! ماشین می‌گیریم

-:...

-:با ماشین همایون می‌ریم خوبه
؟

-: من فکر نکنم بیام

[زن زانو زده و نگاه ماتش
را به آسمان کاغذی دوخته بود ]

-:[دمی به صحنه خیره ماند] من که می‌رم . توش کلی پوله

-:چقدر ؟!

-: کمش پنجاه تا

-:...

-: نمی‌آی ؟

-: [بدون این که سر بچرخاند ]مطمئنی ؟ برای دوتامون ؟!

-:بابارو ؟!فقط که برای پول
نیست . می‌آی؟!

-:...

-: می‌آی ؟!

-:اگه ماشین باشه و...

[صدای فریاد زن در سالن
پیچید ...]


"وقتی که باد سخن می
گوید ."


و پرده فرو افتاد .

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

موش و سیم

و یک بوق ممتد گوشی
به جز موش ،در سیم های جهان نیست.

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

خواب زدگی و ادبیات

نویسنده ما به ازای چه چیزی نویسنده است ؟! به ازای شرح و توصیف هایی که از او می شود ؟به ازای مصاحبه هایش ؟یا از آن جدیدتر وبدیع تر ـ چیزی که تازگی ها باب شده ـ به ازای جایزه های طاق وجفت ادبی ویاعضویت در فلان کانون وانجمن.من می گویم نویسنده به ازای هیچ کدام از این ها نویسنده نیست جز اثرش . می شود با تمام موارد بالا نویسنده ساخت ٬ صورتی درست کرد ودست وپایی بر او چسباند ولباس بر تنش کرد واو را به مهمانی باشکوه هنر دعوت کرد ولی آن جا برای آن که دیگر مدعوین او را بشناسند باید نامش را هم روی کارت کوچکی نوشت وبه سینه اش چسباند وکنار نامش هم نوشت :نویسنده . این روزها وحتا در گذشته کم نبوده اند چنین نویسنده هایی که در زمانه ی خود نامی داشته اند وآوازه ای وحتا کسانی هم بوده اند که برای کتاب ها وآثارشان سر ودست می شکسته اند وبه نقد وتحلیل یا همان دوست یابی یا نزدیکی به دوست ٬روزگار سپری می کرده اند ٬ اما حالا چیزی از آن آثار باقی نیست . من می گویم ممکن ست کسی نویسنده باشد واهل مصاحبه ومحفل باشد همانطور که ممکن ست کسی اهل مصاحبه ومحفل باشد وکتاب هم از قضا نوشته باشد اما نویسنده ـ هنرمند نباشد ٬برعکس این دو هم ممکن ست که نویسنده ای اهل مصاحبه ومحفل نباشد اما در خلوت خود بنویسد .چه ذات هنر در کشف است وبرای کشف وخلق نیازی به جنجال و هیاهو نیست . تاتری ها برای این جنجال و قیل وقال اصطلاح جالبی دارند می گویند "ماسکه کردن " ٬ بازیگری که نقش کلیدی و اصلی در صحنه ندارد نقش خود را به جای این که نقش خود را در خدمت کلیت تاتر اجرا کند ٬ چنان این نقش را پررنگ می کند که تماشاگر را تحت تاثیر قرار می دهد وناگهان نقش فرعی ٬انگار خودبه خود در نگاه مخاطب اصلی می شود اما بیننده ی تیزبین تاتر می تواند دریابد که نقش اصلی از آن کیست وچه کسی ست که جو را به دست گرفته ودارد ماسکه می کند ٬این نکته ای ست که یک کارگردان تاتر همواره در نظر دارد .

***

بگذارید مثالی بزنم ٬ در اتوبوس شلوغی روی پله ها ایستاده بودم ٬به زور برای یک پایم جا بود که بتوانم روی آن بند شوم ٬ صدای حرف زدن دو دختر را پشت سرم می شنیدم ٬ از این ها که تازه دیپلم گرفته اند و هنوز از سد کنکور نگذشته اند .حرف هایشان گوش هایم را تیز کرد ٬ داشتند راجع به ارزش ادبی حرف می زدند ٬ این که چرا می گوییم رمان سو وشون از شازده کوچولو ی سنت اگزوپری بهتر است ٬ به دلیل این که سووشون ارزش ادبی ـ هنری دارد اما شازده کوچولو دارای ارزش فکری ست چیزی که سووشون هم آن را داراست ٬کاری ندارم که از چکیده ی حرف هایشان به این موضوع مهم پی بردم که آن ها دانستن ارزش ادبی یک اثر را از هیچ دانشگاه یا دوست فرهیخته ای یاد نگرفته بودند وفقط بامطالعه ی زیاد ـ کتاب هایی که اسم می بردند این موضوع را نشان می داد ـ به این مهم رسیده بودند . آنان هیچ مجله یا مصاحبه ای از نویسندگانی که حرفشان را می زدند نخوانده بودند ٬از مسابقات ادبی خبر نداشتند واز برخی شوها که برای بعضی نویسندگان تازه از راه رسیده به راه می اندازند بی خبر بودند ٬ملاک آن ها برای بررسی یک اثر تنها وتنها خود اثر بود . حتا نمی دانستند که سیمین دانشور یا معروفی یا محمود که حرفشان را می زدند در قید حیاتند یا نه ٬در ایران هستند یا نیستند ٬ آن ها به ذات هنر و درک آن نزدیک تر بودند .

***

حالا برویم سر اصل مطلب ٬ ابراهیم گلستان نویسنده است ـما از فیلم هایش حرفی نمی زنیم چون موضوع صحبتمان در این جا داستان ست ـ وبرای یک نویسنده تنها یک اثر کافی ست که او را نویسنده بدانیم . بیژن نجدی به ازای همان کتاب لاغر وباریکش "یوزپلنگانی که ..." برای همیشه در تاریخ ادبی این مرزو بوم وچه بسا جهان ٬ نویسنده خواهد بود . همان طور که اگر گلشیری غیر از شازده احتجاب یاهدایت غیر از بوف کور یا دانشور غیر از سووشون هیچ اثر دیگری نمی نوشت . نویسنده بودن وماندگاری اثر به تعدد کارهای نوشتاری نیست بلکه به کاری ست که انجام شده ما همینگوی را تنها وتنها به خاطر پیرمرد ودریا نویسنده ی بزرگی می دانیم حتا اگر داستان های متوسط هم نوشته باشد .اما موضوع این هم نیست . موضوع این ست که چگونه می توان نویسنده ی تنهایی راپیداکرد وچون چه در زمانی که در ایران بوده و چه حالا که نیست اهل محفل ومصاحبه وباند نبوده ٬ مدام زیرذره بین برد و آثارش را به خاطر اخلاقش به نقد که نه بلکه به صلّابه کشید .

ابراهیم گلستان عبوس ست ٬وقتی که در ایران بود وکار می کرد اهل هیاهو نبود٬ در زمانه ی خودش پیشگام بود به همان دلیلی که هنوز هم که هنوز است نشانه های نو گرایی را درکارهایش می بینیم .کاری به سیاست نداشت ٬فقیر نبود ٬اهل دفاع از مظلومان وپابرهنگان هم نبود ـآن طور که آل احمد بود ـ اهل غر زدن وچهره نمایاندن های روشن فکری هم نبود ـ آن طور که هدایت بود ـ شعر انقلابی هم نمی سرود یا حتا شعر سیاه ـآن طور که شاملو وفرخزاد بودند ـ اما بود وثابت قدم هم بود وهیچ کدام از این ها نه ارزشی از او کم می کند ونه چیزی از بزرگان نامبرده کم. موضوع نوعی طرز رفتار است وبت های ذهنی ما .من شاملو را می ستایم وهدایت را و... مشت جلال را وقتی که در اعتراض به سانسور روی میز هویدا فرود آمد وبراهنی در جایی گفته بود که هنوز طنین صدای جلال در گوشم است .از این میان اما گلستان کار خود می کرد ٬ درسکوت وانزوا ٬در خانواده ای فرهنگی واهل ادب بود و طبیعی ست که چون منزوی بود دوستانی نداشته باشد یا دوستانی که دورش را بگیرند نداشته باشد . حالا او دور از وطن نشسته ٬ به تکه پاره شدن برخی آثارش می نگرد ٬ به ارزیابی هایی که از او می کنند وبت های ذهنی ما را که همزمان او بوده اند به خاطر دارد٬ طبیعی ست که آن شخصیت ها در ذهن او چنان نیستند که در ذهن ما .او پیر وعبوس شده ٬ پاسخ های تند به سوالات خبرنگاری می دهد که با او حرف می زند و چون نویسنده ی سخت گیری بوده ٬ آب بستن های ادبیات امروز را تاب نمی آورد . زبانش تند است واز قضا خوش مشرب هم نیست اما آیا این ها دلیل بر این می شود که به انکارش برخیزیم؟ وقتی که در کتاب نوشتن با دوربین به آقای جاهد مصاحبه گر می گوید :" وضع توصیف ادبی ٬ وضع انتقاد ادبی در زبان فارسی خرابه برای این که زمینه ی فکر کردن در زبان فارسی خیلی خیلی کم است .این هایی که می نویسند اصلا چرت وپرت می نویسند ."۱ برای مایی که در اینجاییم شاید طبیعی باشد که کمی به تریج قبایمان بربخورد اما خوب که نگاه می کنیم می بینیم مجبوریم برای نمونه آوردن بر این حرف گلستان هم که شده مطالعه ی بیشتری داشته باشیم تا پرت ها را از نقد ها جدا کنیم . نویسنده از آن ترشرو وبد اخلاق شده که با آثارش هم چنان کرده اند که با خودش ٬طوری که انگار می خواهند به حسابش نیاورند ولی او هست ٬ چون وزنه ای یا نه بهتر بگویم چون نقطه ی روشنی در ادبیات ایران می درخشد واین درخشش را نمی توان ندید گرفت .بنابراین به چاپ آثارش اقدام می کنند در حالی که خودش را ندید می گیرند .او در نامه ای که در ۳۱ جولای ۱۹۹۵ به برای سردبیر گردون می نویسد به نحوی از او می خواهد که به دادش برسد ونامه اش یا دادخواهی اش را بابت چاپ مثله شده ی داستان خروس به چاپ برساند .همان جاست که می گوید :" من در مورد خودم به تهمت ودشنام وهمچنین دروغ های فراوان رسیده بوده ام آن ها را شنیده بوده ام ودیده بوده ام ودیده بوده ام واعتنایی نکرده بوده ام ٬ حال هم می شود به خود بگویم این یکی هم روش ٬ اما شاید لازم است چشم نپوشیدن چون قضیه چنان دور برداشته است که حتی رسیده ایم به تمجیدهای جعلی از قول من در مورد کتاب هایی که اصلا نخوانده امشان حتی تا همین حالا.شاید حقارت مورد همیشه حکم می کرده است چشم پوشیدن .پنجاه سال است بیش وکم حقارت در این میانه مهم نیست ٬ ناصافی وکجی ومعوجی ست که باید ملاحظه اش کرد ."۲ و این کجی ومعوجی وناصافی او را به تنگ می آورد ٬ نویسنده ای را که آثارش نه خوب خوانده شده ونه خودش درست شناخته ٬ شاید چون جوجه تیغی در تیغ های دفاعی خود ـ که زبانش باشد ـ فرو رفته وکسی را جرات نزدیک شدن به او نیست واز طرفی از تمجید هم بیزار است .

گلستان نویسنده ی بزرگی ست وما به جای توهین وتحقیر خوبست که بزرگی اش را دریابیم :

" سایه اش روی دو گوش دیوار افتاده بود ته نیمه تاریک مطبخ ٬ چکه چکه آب که از شیر می چکید از نور ضعیف چراغ نفتی برق می زد .دیگ ها و کماجدان ها و کاسه های مسی ته مطبخ ٬ از روی طاقچه ها ٬سرد وعمیق به او نگاه می کردند ٬همان طور که فلز باید به او نگاه کند .باد از سوراخ جای شیشه ی پنجره نفیر می کشید وتو می آمد ."۳

وشاید این صدای خروس باشد ٬خروس بی محلی که سرها را می جنباند وآدم را تکان می دهد .تا کی می خواهیم همان طور خواب زده برای خودمان کف بزنیم ودلمان را به آثار جایزه گرفته ی بی بو و بخار خوش کنیم وقتی که ما صاحب چنین آثاری هستیم :" وقتی که در زدیم از روی سر در خانه خروس انگار پارس کرد .این دیگر اذان نبود اگر پارس هم نبود .یا شاید اذان همیشه باید این جور باشد ٬ بجنباند٬ در هر حال ما از جایمان جستیم ."۴


۱-نوشتن با دوربین ٬نشر اختران ٬۸۴٬ص ۱۱۷

۲-مقدمه داستان خروس ٬اختران

۳-به دزدی رفته ها ٬ از کتاب آذر ماه آخر پاییز ٬بازتاب نگار٬۸۴٬

۴-خروس٬اختران ٬۸۴٬

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

همه چیز بطالت است

باطل اباطیل ، جامعه می‌گوید ،باطل اباطیل ،همه چیز باطل است.انسان را از تمامی مشقتش که زیر آسمان می‌کشد چه منفعت است؟یک طبقه می‌‌‌روند وطبقه‌ی دیگرمی‌آیند وزمین تا به ابد پایدار می‌ماند.آفتاب طلوع می‌کند وآفتاب غروب می‌کند وبه جایی که از آن طلوع نمود می‌شتابد . باد به طرف جنوب می‌رود وبه‌طرف شمال دور می‌زند ،دور‌زنان دور‌زنان می‌رود وباد به مدارهای خود برمی‌گردد .جمیع نهرها به دریا جاری می‌شود اما دریا پر نمی‌گردد ،به مکانی که نهرها از آن جاری شد به همان جا باز می‌گردد .همه چیزها پر از خستگی است که انسان آن‌را بیان نتواند کرد.چشم از دیدن سیر نمی‌شود و گوش ازشنیدن مملو نمی‌گردد .آن‌چه بوده‌است همان است که خواهد‌بود ، و آن‌چه شده است همان‌است که خواهد شد وزیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست .آیا چیزی هست که درباره‌اش گفته‌شود ببین این تازه‌است ؟در دهرهایی که قبل از مابود آن چیز قدیم بود .ذکری از پیشینیان نیست ،از آیندگان نیز که خواهند آمد ،نزد آنانی که بعد از ایشان خواهند آمد ،ذکری نخواهد‌بود .

کتاب جامعه

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

پیرزن و عروسک هایش (2)

پیرزن را که به یاد دارید؟ عروسکی به عروسک هایش اضافه شده .

پیرزن از وقتی که فهمید می تواند مردگانی را لیست کند (از وقتی که دید می تواند افرادی رابشمارد که می شناخته وحالا مرده اند)دانست که پیر شده ست .آن وقت هنوز سی سالش هم نشده بود و پیری اش از همان هنگام اتفاق افتاد . او هر روز می نشیند – به حالت دعا – جلوی طاقچه ای که عروسک هایش را ردیف کرده و دست ها را بالا می برد وبه هم نزدیک می کند و دعا می خواند .کسی نمی داند دعای او چیست یا اصلا با زبان کدام دین نیایش می کند. مهم هم نیست مهم این ست که او هر روز وقتی که از خواب بیدار می شود، مردگانش را یاد می کند آن هم به این شکل .بعد سبد خالی اش را برمی دارد و از خانه بیرون می رود .در راه کم دیده شده که او با کسی حرف بزند، شاید هم بزند اما به نظر نمی رسد آشنایی طولانی ای با کسی داشته باشد در حد سلام شاید و احوال پرسی اما همان هم زیاد طول نمی کشد. کسی زیاد خودش را معطل او نمی کند آخر همه فکر می کنند که او نباید از جایی یا کسی خبر داشته باشد. بالاخره اگر آدم از جایی یا کسی خبر داشته باشد، خودش هم از دیگران پرس و جو می کند تا اخبارش کامل شود .گاه فقط در حد سر تکان دادن یا زدن لبخندی است، همین وبس .بیشتر وقت ها یی که به خانه می رسد سبدش خالی ست. شاید همسایه های کوچه ای که او ساکن آنجاست با خودشان فکر کنند خسیس ست یا به بهانه ای بیرون می رود، اما او را دیگر چه بهانه ای می تواند بیرون بکشد؟گاهی هم یک دانه خیار یا دانه ای بادمجان یا حتی مقداری سبزی ته سبدش دیده می شود ،اگر کسی سر خم کند و به دقت محتوایش را نگاه کند .

وقتی کلید به در می اندازد تا داخل شود همیشه صورتش را طوری می گیرد که از دو طرف نیمرخ دیده شود و این نیمرخ به طرز عجیبی نا کامل ست، درست شبیه نقاشی هایی که می کشد، با کمی تو رفتگی حتی .شاید هم فقط این طوربه نظر می آیدبه خاطر تاثیر نقاشی هایش اما این چیزی ست که خود من دیده ام با همین دو چشمم . وقتی هم که گیس هایش را هی می بافد و هی باز می کند، به این فکر نمی کند که اولین باری که توانست مرده ای را به خاطر آورد کی بوده، برای همین خودش نباید به یاد داشته باشد که از کی پیری به سراغش آمده یا از کی احساس کرده که دیگر پیر شده و خیال می کند همیشه همین طور بوده. ولی در حین بافتن گیس هایش وقتی لابه لای موهایش تارهای سیاهی را می یابد، آرزو می کند که کاش همه اش یکدست سفید شود، چون این طور هم زیباتر ست و هم به نظر خودش ملیح تر . بعد به آشپزخانه می رود و قابلمه ای خالی را تا نیمه آب می ریزد و می گذارد روی گاز تا بعد فکر کند که چه بپزد وبه این فکر می کند که آخرین عروسک از ردیف سمت چپ ،کدام خاطره را درذهنش زنده می کند از کسی که حالا به جایش نشسته .


***خارج از موضوع: بالاخره وبلاگ ایلنان افتتاح شد .ایلنان داستان نویس ست اما در وبلاگش مطالبی غیر ازداستان خواهید دید .چیزهایی که فکر می کنم به نحوی ذهن ما را درگیر می کند .اگر می خواهید وبلاگ متفاوتی ببینید اینجا را کلیک کنید

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

خواب زدگی و ادبیات

نویسنده ما به ازای چه چیزی نویسنده است ؟! به ازای شرح و توصیف هایی که از او می شود ؟به ازای مصاحبه هایش ؟یا از آن جدیدتر وبدیع تر ـ چیزی که تازگی ها باب شده ـ به ازای جایزه های طاق وجفت ادبی ویاعضویت در فلان کانون وانجمن.من می گویم نویسنده به ازای هیچ کدام از این ها نویسنده نیست جز اثرش . می شود با تمام موارد بالا نویسنده ساخت ٬ صورتی درست کرد ودست وپایی بر او چسباند ولباس بر تنش کرد واو را به مهمانی باشکوه هنر دعوت کرد ولی آن جا برای آن که دیگر مدعوین او را بشناسند باید نامش را هم روی کارت کوچکی نوشت وبه سینه اش چسباند وکنار نامش هم نوشت :نویسنده . این روزها وحتا در گذشته کم نبوده اند چنین نویسنده هایی که در زمانه ی خود نامی داشته اند وآوازه ای وحتا کسانی هم بوده اند که برای کتاب ها وآثارشان سر ودست می شکسته اند وبه نقد وتحلیل یا همان دوست یابی یا نزدیکی به دوست ٬روزگار سپری می کرده اند ٬ اما حالا چیزی از آن آثار باقی نیست . من می گویم ممکن ست کسی نویسنده باشد واهل مصاحبه ومحفل باشد همانطور که ممکن ست کسی اهل مصاحبه ومحفل باشد وکتاب هم از قضا نوشته باشد اما نویسنده ـ هنرمند نباشد ٬برعکس این دو هم ممکن ست که نویسنده ای اهل مصاحبه ومحفل نباشد اما در خلوت خود بنویسد .چه ذات هنر در کشف است وبرای کشف وخلق نیازی به جنجال و هیاهو نیست . تاتری ها برای این جنجال و قیل وقال اصطلاح جالبی دارند می گویند “ماسکه کردن ” ٬ بازیگری که نقش کلیدی و اصلی در صحنه ندارد نقش خود را به جای این که نقش خود را در خدمت کلیت تاتر اجرا کند ٬ چنان این نقش را پررنگ می کند که تماشاگر را تحت تاثیر قرار می دهد وناگهان نقش فرعی ٬انگار خودبه خود در نگاه مخاطب اصلی می شود اما بیننده ی تیزبین تاتر می تواند دریابد که نقش اصلی از آن کیست وچه کسی ست که جو را به دست گرفته ودارد ماسکه می کند ٬این نکته ای ست که یک کارگردان تاتر همواره در نظر دارد .

***

بگذارید مثالی بزنم ٬ در اتوبوس شلوغی روی پله ها ایستاده بودم ٬به زور برای یک پایم جا بود که بتوانم روی آن بند شوم ٬ صدای حرف زدن دو دختر را پشت سرم می شنیدم ٬ از این ها که تازه دیپلم گرفته اند و هنوز از سد کنکور نگذشته اند .حرف هایشان گوش هایم را تیز کرد ٬ داشتند راجع به ارزش ادبی حرف می زدند ٬ این که چرا می گوییم رمان سو وشون از شازده کوچولو ی سنت اگزوپری بهتر است ٬ به دلیل این که سووشون ارزش ادبی ـ هنری دارد اما شازده کوچولو دارای ارزش فکری ست چیزی که سووشون هم آن را داراست ٬کاری ندارم که از چکیده ی حرف هایشان به این موضوع مهم پی بردم که آن ها دانستن ارزش ادبی یک اثر را از هیچ دانشگاه یا دوست فرهیخته ای یاد نگرفته بودند وفقط بامطالعه ی زیاد ـ کتاب هایی که اسم می بردند این موضوع را نشان می داد ـ به این مهم رسیده بودند . آنان هیچ مجله یا مصاحبه ای از نویسندگانی که حرفشان را می زدند نخوانده بودند ٬از مسابقات ادبی خبر نداشتند واز برخی شوها که برای بعضی نویسندگان تازه از راه رسیده به راه می اندازند بی خبر بودند ٬ملاک آن ها برای بررسی یک اثر تنها وتنها خود اثر بود . حتا نمی دانستند که سیمین دانشور یا معروفی یا محمود که حرفشان را می زدند در قید حیاتند یا نه ٬در ایران هستند یا نیستند ٬ آن ها به ذات هنر و درک آن نزدیک تر بودند .

***

حالا برویم سر اصل مطلب ٬ ابراهیم گلستان نویسنده است ـما از فیلم هایش حرفی نمی زنیم چون موضوع صحبتمان در این جا داستان ست ـ وبرای یک نویسنده تنها یک اثر کافی ست که او را نویسنده بدانیم . بیژن نجدی به ازای همان کتاب لاغر وباریکش “یوزپلنگانی که …” برای همیشه در تاریخ ادبی این مرزو بوم وچه بسا جهان ٬ نویسنده خواهد بود . همان طور که اگر گلشیری غیر از شازده احتجاب یاهدایت غیر از بوف کور یا دانشور غیر از سووشون هیچ اثر دیگری نمی نوشت . نویسنده بودن وماندگاری اثر به تعدد کارهای نوشتاری نیست بلکه به کاری ست که انجام شده ما همینگوی را تنها وتنها به خاطر پیرمرد ودریا نویسنده ی بزرگی می دانیم حتا اگر داستان های متوسط هم نوشته باشد .اما موضوع این هم نیست . موضوع این ست که چگونه می توان نویسنده ی تنهایی راپیداکرد وچون چه در زمانی که در ایران بوده و چه حالا که نیست اهل محفل ومصاحبه وباند نبوده ٬ مدام زیرذره بین برد و آثارش را به خاطر اخلاقش به نقد که نه بلکه به صلّابه کشید .

ابراهیم گلستان عبوس ست ٬وقتی که در ایران بود وکار می کرد اهل هیاهو نبود٬ در زمانه ی خودش پیشگام بود به همان دلیلی که هنوز هم که هنوز است نشانه های نو گرایی را درکارهایش می بینیم .کاری به سیاست نداشت ٬فقیر نبود ٬اهل دفاع از مظلومان وپابرهنگان هم نبود ـآن طور که آل احمد بود ـ اهل غر زدن وچهره نمایاندن های روشن فکری هم نبود ـ آن طور که هدایت بود ـ شعر انقلابی هم نمی سرود یا حتا شعر سیاه ـآن طور که شاملو وفرخزاد بودند ـ اما بود وثابت قدم هم بود وهیچ کدام از این ها نه ارزشی از او کم می کند ونه چیزی از بزرگان نامبرده کم. موضوع نوعی طرز رفتار است وبت های ذهنی ما .من شاملو را می ستایم وهدایت را و… مشت جلال را وقتی که در اعتراض به سانسور روی میز هویدا فرود آمد وبراهنی در جایی گفته بود که هنوز طنین صدای جلال در گوشم است .از این میان اما گلستان کار خود می کرد ٬ درسکوت وانزوا ٬در خانواده ای فرهنگی واهل ادب بود و طبیعی ست که چون منزوی بود دوستانی نداشته باشد یا دوستانی که دورش را بگیرند نداشته باشد . حالا او دور از وطن نشسته ٬ به تکه پاره شدن برخی آثارش می نگرد ٬ به ارزیابی هایی که از او می کنند وبت های ذهنی ما را که همزمان او بوده اند به خاطر دارد٬ طبیعی ست که آن شخصیت ها در ذهن او چنان نیستند که در ذهن ما .او پیر وعبوس شده ٬ پاسخ های تند به سوالات خبرنگاری می دهد که با او حرف می زند و چون نویسنده ی سخت گیری بوده ٬ آب بستن های ادبیات امروز را تاب نمی آورد . زبانش تند است واز قضا خوش مشرب هم نیست اما آیا این ها دلیل بر این می شود که به انکارش برخیزیم؟ وقتی که در کتاب نوشتن با دوربین به آقای جاهد مصاحبه گر می گوید :” وضع توصیف ادبی ٬ وضع انتقاد ادبی در زبان فارسی خرابه برای این که زمینه ی فکر کردن در زبان فارسی خیلی خیلی کم است .این هایی که می نویسند اصلا چرت وپرت می نویسند .”۱ برای مایی که در اینجاییم شاید طبیعی باشد که کمی به تریج قبایمان بربخورد اما خوب که نگاه می کنیم می بینیم مجبوریم برای نمونه آوردن بر این حرف گلستان هم که شده مطالعه ی بیشتری داشته باشیم تا پرت ها را از نقد ها جدا کنیم . نویسنده از آن ترشرو وبد اخلاق شده که با آثارش هم چنان کرده اند که با خودش ٬طوری که انگار می خواهند به حسابش نیاورند ولی او هست ٬ چون وزنه ای یا نه بهتر بگویم چون نقطه ی روشنی در ادبیات ایران می درخشد واین درخشش را نمی توان ندید گرفت .بنابراین به چاپ آثارش اقدام می کنند در حالی که خودش را ندید می گیرند .او در نامه ای که در ۳۱ جولای ۱۹۹۵ به برای سردبیر گردون می نویسد به نحوی از او می خواهد که به دادش برسد ونامه اش یا دادخواهی اش را بابت چاپ مثله شده ی داستان خروس به چاپ برساند .همان جاست که می گوید : من در مورد خودم به تهمت ودشنام وهمچنین دروغ های فراوان رسیده بوده ام آن ها را شنیده بوده ام ودیده بوده ام ودیده بوده ام واعتنایی نکرده بوده ام ٬ حال هم می شود به خود بگویم این یکی هم روش ٬ اما شاید لازم است چشم نپوشیدن چون قضیه چنان دور برداشته است که حتی رسیده ایم به تمجیدهای جعلی از قول من در مورد کتاب هایی که اصلا نخوانده امشان حتی تا همین حالا.شاید حقارت مورد همیشه حکم می کرده است چشم پوشیدن .پنجاه سال است بیش وکم حقارت در این میانه مهم نیست ٬ ناصافی وکجی ومعوجی ست که باید ملاحظه اش کرد .”۲ و این کجی ومعوجی وناصافی او را به تنگ می آورد ٬ نویسنده ای را که آثارش نه خوب خوانده شده ونه خودش درست شناخته ٬ شاید چون جوجه تیغی در تیغ های دفاعی خود ـ که زبانش باشد ـ فرو رفته وکسی را جرات نزدیک شدن به او نیست واز طرفی از تمجید هم بیزار است .

گلستان نویسنده ی بزرگی ست وما به جای توهین وتحقیر خوبست که بزرگی اش را دریابیم :

” سایه اش روی دو گوش دیوار افتاده بود ته نیمه تاریک مطبخ ٬ چکه چکه آب که از شیر می چکید از نور ضعیف چراغ نفتی برق می زد .دیگ ها و کماجدان ها و کاسه های مسی ته مطبخ ٬ از روی طاقچه ها ٬سرد وعمیق به او نگاه می کردند ٬همان طور که فلز باید به او نگاه کند .باد از سوراخ جای شیشه ی پنجره نفیر می کشید وتو می آمد .”۳

وشاید این صدای خروس باشد ٬خروس بی محلی که سرها را می جنباند وآدم را تکان می دهد .تا کی می خواهیم همان طور خواب زده برای خودمان کف بزنیم ودلمان را به آثار جایزه گرفته ی بی بو و بخار خوش کنیم وقتی که ما صاحب چنین آثاری هستیم :” وقتی که در زدیم از روی سر در خانه خروس انگار پارس کرد .این دیگر اذان نبود اگر پارس هم نبود .یا شاید اذان همیشه باید این جور باشد ٬ بجنباند٬ در هر حال ما از جایمان جستیم .”۴


۱-نوشتن با دوربین ٬نشر اختران ٬۸۴٬ص ۱۱۷

۲-مقدمه داستان خروس ٬اختران

۳-به دزدی رفته ها ٬ از کتاب آذر ماه آخر پاییز ٬بازتاب نگار٬۸۴٬

۴-خروس٬اختران ٬۸۴٬