۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

سطرهای پراکنده

قرار است.وبلاگ خانه‌ای برای درد دل باشد یا همان دل نوشته . قرار است وبلاگ جایی باشد برای زمزمه‌های تنهایی. کسی را می‌ شناسم که به دوستش پیشنهاد داده اگر می‌خواهد وبلاگ داشته‌باشد، نیازی نیست که آدرسش را به همسرش بگوید و من می‌گویم می شود به آن خواهر، برادر، دوست نزدیک و...را اضافه‌کرد. این همه برای فرار از خودسانسوری است . اما آن دوست وبلاگی درست نکرد ، نمی‌دانم چرا.
نه! نمی‌خواستن این‌ها را بنویسم هرچند که می‌گویم خودسانسوری در ذات هر آدمی وجود دارد . هر آدمی ( هرچند که کسی هیچ نشانی از او نداشته‌باشد ) در درون خود ، خود را چنان معرفی می‌کند که خود می‌خواهد ، نه آن چیزی که هست و گریزی هم از این نیست و مگر می‌توان خانه‌ای را درنظر گرفت برای نوشتن ،که خودت هم آدرسش را نداشته‌باشی تا مدام خود را زیر سوال نبری؟!
در زندگی هیچ‌وقت نتوانسته‌ام برنامه‌ریز خوبی باشم . آینده برایم مفهومی نداشته از همان دوران نوجوانی تا حالا که نگاه می‌کنم به خود می‌بینم در حال و این روزها بیشتر در مرور گذشته زندگی کرده‌ام . برای همین است شاید که نوشته‌های دمادم، پراکنده وباری به هرجهت می‌شود . مثلا قرار است این‌جا خانه‌ای برای ادبیات و یادهای عزیز باشد اما در یکی دو پست اخیر می‌بینید که از این قرار تخطی کرده‌ام . حالا برای اولین بار می‌خواهم فهرستی از آن‌چه که قرار است در این‌جا بگذارم را برای خود یادآوری کنم . باور کنید برای من کار سختی ست . وقتی که مشغول نوشتن رمانی بودم ایلنان توصیه ‌می‌کرد برایش پلان در نظر بگیرم ، طرح و برنامه داشته‌باشم و من فقط با کلیتی در ذهن مقطع به مقطع پیش می‌رفتم . در داستان کوتاه هم همین‌طور بوده و هستم . هرچند حالا حداقل می‌دانم ، نه!اشتباه می‌کنم ، هنوز هم با یک جمله شروع می‌کنم .هر داستانی که درباره‌اش فکر کرده‌ام یا به انتها نرسیده و یا ساخت خوبی نداشته‌است .
بگذریم،قرار بود فهرستی تهیه کنم . می‌خواهم از زیستن در مثلث مرگ بنویسم ، درباره‌ی نویسنده و نویسندگی ، می‌خواهم فهرستی از عزیزترین یادها تهیه کنم ، شاید گروهی بشود و مطلبی درباره‌ی جای خالی ادبیات فانتزی ، دل‌مشغولی‌ای به نام "تاریخ"، هنوز هم هست اما می‌بینید باز قسمت برنامه‌ریز مغز از کار افتاد.
مثلث مرگی که قرارست نوشته شود تجربه‌ی زیستن در جهانی ست که ما می‌توانیم نام آن را قلب خاورمیانه بگذاریم با تمام فراز و فرودهایش .این موضوع هرچند ربطی به ادبیات ندارد ولی چگونه می‌شود دراین مثلث زیست و بی‌تفاوت به آن نگریست . حرف‌ها بماند برای فرصتی که وقتی باشد و حوصله‌ای برای پرداخت آن‌چه که این‌جا به خود و شما دوستان قولش را دادم و دیگر این‌که :
آوازهای آدمیان را شنیده‌ام
در گردش شبانی سنگین،
زاندوه‌های من
سنگین‌تر .
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر .
یک‌شب درون قایق دل‌تنگ
 خواندند آن‌چنان،  
 که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می‌بینم. 

رئالیسم جادویی یا زیستن در جادو

طلسم ، واژه‌اي ست جادويي و كهن كه ادامه‌ي اسطوره‌ي ايراني ست ، اسطوره‌اي كه در آن خورشيد ، به ياري موبد – جادوگر فراخوانده‌مي‌شود .
گذشته از اين در مكتب حروفي كه پايه‌ي آن بر معاني رمزي اعداد است ، 365 حرف وجود دارد كه دربرگيرنده‌ي يك سال است و نيروي اين 365 حرف متعلق به عظما(خدا) ست .قصد ما از بيان اين رمزوارگي جادويي، ايجاد ارتباط اين سبك با حروفيه نيست ، بلكه  درصدد يافتن عنواني براي جادو هستيم  كه نوعي تشخص را براي اين واژه‌ فراهم كند .
با اين كار مي‌خواهيم دركي از واژ‌ه‌ي رئاليسم جادويي بيابيم كه ترجمه‌ي اسپانيايي آن هست :" واقعيت حيرت آور ".
قرار گرفتن در فضاي رئاليسم جادويي تنها به نوع نوشتار بستگي ندارد ، بلكه به همان نسبت به چگونگي خواندن متن نيز مربوط است .به نحوي كه به ما به نوشته‌ي خلاقانه پاسخ مي‌دهيم .به عبارت ساده‌تر ، خواننده وقتي اثر را درك مي‌كند كه با برخورد با اثر ادبي دچار هيجان، دلهره ، و...گردد. ما هنگام خواندن چنين متوني ، نمي توانيم بيكار بنشينيم و از عناصر درون متن در ذهن كپي بسازيم ، بلكه به دنبال عناصري مشابه جادوي آن متن در ذهن خود مي‌گرديم و با آن پيش مي‌رويم تا بتوانيم چيزهايي را يافته و در اين جهت حركت نماييم.
به اين كلمات دقت كنيد:دوشنبه،يكشنبه،شنبه ، جمعه ، پنج‌شنبه ، چهارشنبه ، سه‌شنبه ، دوشنبه.
ما با اين واژه‌ها و نيز الگوي چيدماني آن ها آشناييم ، اما ترتيب آن‌ها به اين شكل درهم ، باعث توجه ما مي‌گردد تا نظمي يا الگويي بر آن بيابيم .روزهاي هفته ،همانند كه هستند اما چيدمان آن تغيير يافته . به عبارت ديگر اگر هنگام خواندن متن ، ما حيرت‌زده شويم يا احساسات ما به گونه‌اي غريب و ناآشنا تحريك شود به نحوي كه تصور اوليه‌ي ما را از موضوع درهم بريزد و وارد دايره‌ي نامحدود شباهت و عدم شباهت گرديم ، گام در سرزمين جادويي گذاشته‌ايم .
اگر از روزهاي هفته ، فقط به نام روز - و نه ترتيب شماره‌ي آن رجوع كنيم – نه الگوي قديمي را رعايت كرده‌ايم و نه اين كه الگويي جديد را ارائه‌داده‌ايم ، در اين چينش فقط يك اتفاق افتاده و آن اين‌كه " دوشنبه " را دوبار مي‌بينيم .با همين جابه‌جايي ساده ما حس جديدي از زمان به دست مي‌آوريم كه داراي نظم وترتيب است و درعين حال قادر به حركت در بيشتر از يك جهت است (فراروي ). ما با عناصر عادي روز و با چيدمان متفاوت ، توجه را به زمان معطوف كرده‌ايم درحالي كه در شمارش عادي روزهاي هفته چنين توجه غريبي برانگيخته نمي‌شود ، آن‌چه در رئاليسم جادويي بر آن تكيه مي‌شود جريان عادي اين جهاني ست كه با دريچه‌ي نگاهي غريب مي‌درخشد ، يا خود را از زمينه‌ي عادي هميشگي جدا مي‌كند . در نگاه به چيدمان تازه روزهاي هفته ، ما در زمان حركت مي‌كنيم ، از جايي كه رفته‌ايم و به ان نگاه كرده‌ايم و در حالي كه در خواندن تك تك روزها به دنبال نظمي مي‌گرديم ، باز خود را سر جاي اول مي‌يابيم ؛ " دوشنبه "! به عبارت ديگر زمان هست ، زمان در اين جا براي كسي كه به آن نگاه مي‌كند حالت اخطار يا هشدار دارد .ما به زمان به عنوان كميت يا كيفيت و به عنوان عنصري تازه فكر مي‌كنيم ، درست مثل اين‌كه چيز تازه‌اي را كشف كرده‌ايم ، چيزي كه متعلق به جهان ما نيست .
با اين وصف براي گام گذاشتن در اين وادي پر مخاطره ، در ابتدا نيازمند بهره‌گيري از الگوي كهن هستيم  و از گذشته‌هاي دور ، افسانه ذاتي خارج از قاعده و قانون دارد . افسانه يعني امري جادويي ، حيرت‌آور ، در عين حال واقعي يا فراتر از واقعيت ، نوعي واقعيت تقريبي ، نزديك به آن ولي نه متزع از واقعيت . درست مثل قايقي كه روي آب به خاطر فشار سنگيني در يك طرف كج شده ، واقعيت راندن يك‌وري در شاهراهي كه محدويتي در آن نيست . اين همان نگاه رئاليسم جادويي است . اين واقعيت در اطراف ما هست فقط بايد نگاه را عوض كرد تا آن را ديد ، شايد براي كج ديدن قايقي كه به ظاهر راست ايستاده بايد وارونه و به حالتي كج بايستيم و به آن نگاه كنيم موضوع مهم اين‌است كه آن قايق وجود دارد ، واقعيت قايق هست و اين ماييم كه زاويه‌ي عادي ديدمان را تغيير داده‌ايم و آن در زاويه‌ي ديد غير عادي ما قرار دارد . شايد از ديد زاويه‌ي كج نگاه ، واقعيت قايق راستغريب باشد .بنابراين اين نوع نگاه با نگاه گذرا به شي و يا سوژه متفاوت است .
نه! نترسيد، نگران نشويد : شما گم نشده‌ايد .گم شدن در اين سرزمين خيلي بعيد است .در اين جهان كس گم نمي‌شود چون براي گم‌شدن ، پيش از هر چيز نياز داريم كه بدانيم از كجا آمده‌ايم در حالي كه در اين قلمرو ، جايي براي آمدن از آن وجود ندارد .پاداش شكيبايي ما در اين قلمرو افسانه‌اي – واقعي ، دست يافتن به نوع تازه‌اي از نگاه است ." ديگري" نويسنده، ديگر گونه ديدن . كشف اين ديگر گوني در ادبيات ، بهترين بخش شعر ، بهترين بخش داستان و بهترين موقعيت نمايشي را رقم مي‌زند ، اتفاق در مكان و آن اتفاق كه در مكان مي‌افتد چيزي نيست جز خود مكان كه اتفاق را در خود مي‌يابد .ما در تغيير مكان و حركت خود را كشف مي‌كنيم نه در ايستايي و آيا گم شدن در چنين قلمرويي لذت بخش نيست ؟!

نقل از مقاله ی Magical Realis نوشته ی آلبرتو رایوس.

سرمای فلز

به ساعتش که نگاه کرد سی دقیقه به صفر مانده بود واو با پاکت میوه‌ای در دست هنوز تا خانه خیلی راه برای رفتن داشت .
خیابان خلوت و تاریک را که تند تند می‌پیمودچشمش به پنجره‌ای افتاد که ناگهان سایه‌‌ی زنی در پشت آن کج شد ودستش دمی بالا ماند و بعد هیچ نبود .
به کنار ستون که رسید اناری از پاکت افتاد و او در چراغ روشن اتومبیلی ردّ قرمز آن را د‌‌ یدکه قل خورد و جلوی پای مردی ماند که از دیوار فرود آمد.سر که بلند کرد چیزی در دست مرد _ بالا گرفته و رو‌ به او _ درخشید ، دیگری هم که پرید او سرمای فلز را بر پشت خود حس کرد که تیر می‌کشید و بعد فقط صد‌ای گام‌هایی دو‌‌نده بود که در تاریکی وسکوت گم می شد.
انار را که از زمین برداشت یادش آمد صدای تقلای نفس‌های کسی را هم با آن سایه شنیده بود که حالا دیگر نبود .

نه گابيك ! اينجا نه !

elo5rmucbl18dj3vrf4p.jpg
گابيك ؛ سگي ست كه به دنبال يادهايش مي دود و هر جايي كه مي‌رسد خراب‌كاري مي‌كند حتا روي پله‌ها و صاحبش را از دست خود به تنگ مي‌آورد اما در سگ دوزدن‌هايش به دنبال يادها خود را مي‌يابد .

... گاه انبوه كلمات‌ست كه بر آدم آوار مي‌شود و امان از اين يادهاي بي‌پير كه با كوچكترين تلنگري آماده‌ي برآمدن از اعماقند  و بيرون مي‌آيند و خانه مي‌كنند در همان جايي كه هستي و همين آمدنشان كافي‌ست كه زمان و مكان فراموش شود ، در پي يادي بدويم و ياد چون غباري در هوا محو كه شد،  تنها همان لحظه بماند با كلماتي كه رام نمي‌شوند . هر وزش نسيمي ، هرتكان‌خوردن برگي، يك كلمه، يك لبخند يا ديدن چيني بر پيشاني يكي _ ناشناس حتا _ كافي‌ست كه ياد بكشاندت به دنبال خود و حسرت بخوري ، حسرت كلماتي را كه نداري . كلماتي را كه زماني مارسل پروست  در اتاق دربسته‌ي خودش كه گفته‌اند دور تا دورش را براي غلبه بر صداي اطراف با پشم شيشه گرفته‌بود و در جهاني از تخيل و كلمات ، يك يكي يادهايش را مي‌ساخت ، در جستجوي زماني كه از دست رفته بود .
اما اين كلمات، كلمات اين يادها كه مرا فرومي‌برند در خود ، حروف مغشوشي دارند . خواب مي‌بينم ، انگشتم در شماره‌گير يكي از اين تلفن‌هاي قديمي‌ست كه با چرخش خود ، شماره را تعيين مي‌كند و دارم با صدايي -  صداي آشنايي درآن‌سوي خط – حرف مي‌زنم ، حروفي كه از حرف‌هاي خودم درذهنم مي‌آيد در خواب، رديف حروف انگليسي و عربي درهم است ؛ جي ، قاف، آر، اچ و ... و با هم صدايي مثل " غار" (!) شايد توليد مي‌كنند . بيدار مي‌شوم ، چيزي از خواب در ذهن نمانده ، تنها حروف زباني غريب و ناآشناست  كه در سرم مي‌پيچد و تصويري به خاطر نمانده ، تنها يادي مبهم كه جستجوي آن مثل دويدن در غبار ست به دنبال تك غباري .
مي‌گويم : تخيل را نمي‌شود كاريش كرد ، به دنبالش مي‌دوم ، مي‌دويم و اين تنها چيزي است كه من در آن آزاد ي مطلق دارم .
مي‌گويد: تخيل ، بله ! ولي لازمه‌ي نوشتن فقط اين نيست ، و تا تخيل به كلمه و بعد به واقعيت كه همان نوشتن باشد درآيد ، راهي دراز در پيش دارد .
مي‌گويم : اين‌ها همه درست ، آن راه دراز تكنيك هم هست ، خواننده هم هست و صنعت نشر و چه و چه ، اما من هيچ‌كدام را ندارم و يكي را دارم وبه همان يكي هم ايمان محض .
مي‌گويد: تا ببينيم كه كلمات چطور مهار مي‌شوند؟!
و من مي‌بينم كه نمي‌شوند ، تنها يادهايي مي‌شكفند، كه مي‌آيند ، مي‌روند و رويايي‌ست  كه به دنبال آن يادها كشيده‌مي‌شوم  به ناكجا آباد . مسافر سرزميني نامعلومم لابد كه رويايي چنين ظاهر مي‌شود :
" يك انگشت جداشده به شكل تكه‌اي گوشت و بزرگتر از اندازه‌ي معمول ، يك قفس و در آن يك جوجه مرغ و يك جوجه خروس كه خروس به شدت كوچك و نحيف مي‌شود ، يك لحظه چهره‌ي مادر كه از لاي ميله‌هاي نرده‌مانندي دارد دنبال چيزي مي‌گردد با نگاه و آدم‌هاي مختلف كه به شكل بي‌نظمي وارد و خارج مي‌شوند . "
اين‌ها اجزاي صحنه‌ي خوابي هستند كه در يك شب دو سه بار تكرار مي‌شود و بيشتر به اجزا وعناصر نقاشي‌ها ي اسپهبد شبيه بود تا خواب .  

پ ن: در " همنوايي شبانه ي اركستر چوب ها " - رمان رضا قاسمي،  راوي ، سگي ست استحاله شده به نام " گابيك". راويـ داستاني كه داستان نيست . مثل خواب هايمان ، مثل خود زندگي .

مماس بر زخم امروز بشریت (قسمت دوم – مقاله دکتر رضا براهنی


براي ديدن نقاشي ، بايد ادبيات و معيار ادبي را پشت سر بگذاريم .ادبيات اين گرايش را دارد كه همه‌ي چيزهاي غيرادبي را اول به روايت تبديل كند و بعد بفهمد .در حق جهان نيز همين كاررا مي‌كند .در واقع روايت يكي از شگردهاي ادراك جهان است .به‌همان‌گونه كه زيباترين شعر، شعري خواهد بود كه در آن نحو زبان به سود نحو شعر عقب بنشيند . تا زبان شعر معناي نحوي و ساختار نحوي نباشد و شاعر درست در مقطع سپيده‌دم پيدايش زبان و ابزارهاي صوتي آن و بيان صوتي كلمات قرار بگيرد تا شعر به هيچ نقشي خارج از خودش ، نه معنا نه نحو زبان ، متكي نباشد و اين اجتناب از روايت است و اگر روايتي در كار باشد، حركت به‌سوي روايت ناب كلمات است كه تنها در شعر عملي‌ست ، در نقاشي نيز، روايت نقش‌ها و قوانين نقش بايد از ميان برود تا روايت ناب خط و رنگ و ابزارهاي ارائه‌ي آن‌ها جلوه‌گري كند .
نقاشي را در حال رخت بربستن از تابلو مي‌بينيم . آن‌چه دارد فراموش مي‌شود. تاريخ جنس‌ها وطبيعت جنس‌ها در حال بيرون انداخته‌شدن از تابلوي نقاشي شده‌اند . روايت زماني و مكاني حوادث در حال بيرون‌ريخته شدن از تابلوست .ودرست در همان‌لحظه كه روايت در حال رخت‌بربستن‌است ، نقاشي به‌وجود مي‌آيد .
در نقاشي ما عوالم را دريك عالم در حال تلاش به‌سوي عوالم ديگر مي‌بينيم . اگر گاهي مي‌توان از يك تابلوي اسپهبد در جهت تزيين چيزي هم استفاده‌كرد، علت آن‌است كه اثر در حال تلاشي به‌سوي ده‌ها چيز ديگر به سوي تزيين مجله و كتاب و ديوار هم متلاشي هم مي‌شود . اين به سبب حضور مكان‌هاي مخفي در تابلو‌ است ؛ و يا حضورهاي مخفي اثر است .
                                 
دو پرده‌‌ي مسخ‌شده‌اي كه صورت قحطي‌زده و مسخ‌شده و گرسنه ، با چشم‌هاي معلوم و نامعلوم از پشت پرده جهان را مي نگرد ؛ در صورتي سياه با چشم‌هاي از حدقه‌برآمده و تارهاي از حلقه بيرون كشيده‌شده و موازي هم به‌طور عمودي ، شبيه خطوط حامل موسيقي ، با صورتي سفيد و با چشم‌هاي گرد كه با فاصله‌اي از تيرگي ظلم و فقر و افلاس امروز جهاني در‌آن بالا ايستاده و مارا مي‌نگرد، ودر ده‌ها كار از اين دست ، دست علي‌رضا اسپهبد ، ما با جهان مسخ‌شده‌اي سرو كار داريم كه بر آن فسادي از هر نوع روان‌است . اسپهبد پيام‌آور چنين جهاني‌است ، ولي پيوسته نقاش‌است . دوره‌ي مداد سياه ، دوره‌ي كلاغ‌ها و دوره‌ي بلافاصله پيش از دوران زن‌هاي زيبايش ، همه شاهد آن افلاس درون و برون جهاني هستند كه در واقع همان جهان ما است . در پشت‌سر طراوت كشش او به‌سوي جان زنانه ، پرنده، بچه، انسان پرنده ، درياي اسطوره‌اي زن چشم به‌دست و پسر بچه‌ي معكوس – با آن كودكي معصومانه‌ي حاكم بر اثر – كه عمق روح تغزلي كار او را نشان مي‌دهد ، در فرم بسياري از كارهايش،به‌ويژه در دوران پيش از دوران زن‌ها ، شومي جهاني ديده‌مي شود كه نيچه قريب صد و ده‌سال پيش ، از آن به‌عنوان سرزمين ويران ياد كرد (واي بر آن‌كه بر ويرانه ي درون آگاه نباشد ) كه  در آن انسان متفكر و هنرمند واقعي به‌صورت روحي غريب سرگردان است و فقط با افشاي تاريكي، با نفرت از تاريكي ، با عشق به حقيقت و خلاقيت و روشنايي به‌آن شهادت مي‌دهد . وقتي كه به چهره‌هاي مسخ‌شده ي او مي‌نگريم ، وقتي كه به آن كيسه‌ي حجيم انساني نگاه مي‌كنيم كه دو چوب زير بغل زمخت بازوهاي او و سرهاي برخاسته از آن و قرارگرفته‌ برروي‌هم را نگه‌داشته‌اند، و وقتي كه مي‌بينيم يكي از بازوها دست ندارد و خود اين انسان‌نما از ناف به پايين در سنگ مدفون‌شده است و نيز وقتي كه صورت‌هاي فقر زده را در حال فرار كردن از تابلوها مي‌بينيم ، آن ويرانه‌ي درون را مي‌بينيم كه نقا ش با تركيب‌بندي‌هاي بديعش ، با روح عام همه‌ي كارهاي جدي اش ، با اسطوره‌آفريني درخشانش به آن شهادت داده است . در اين آثار ما به او مي‌پيونديم و امضاي خود را پاي امضاي او مي‌گذاريم : امضاي مشترك .     ‌‌‌

نقل از مجله‌ي آدينه شماره96 آبان73

مماس بر زخم امروز بشریت

بازخوانی و باز بینی نقاشی های علیرضا اسپهبد
                                                     
چند روزي‌است كه دارم به علي‌رضا اسپهبد و كارهايش فكر مي‌كنم و اين‌كه چه سخت است كسي در كشوري مثل كشور ما و با مردمي كه به شنيدن خو كرده‌اند و به ديدن عادت ندارند ، سراغ نقاشي برود ، چون به سراغ هنر رفتن و گام درين راه گذاشتن خود به قماري مي‌ماند تا چه برسد كه به نقاشي و موسيقي كه حداقل پيشينه‌ي تاريخي‌مان بيانگر اين‌ست كه چه‌ها بر سر اين دو هنر نياورده‌ايم و از اين‌ميان ، نقاشي ، براي ارتباط با مردم راهي دشوارتر از موسيقي پيش‌رو دارد ، چون هر چه كه باشد شنيداري ست و همان طور كه گفتم ما ملت گوش هستيم بيشتر تا چشم . ودر اين ميان كار اسپهبد ، كاري‌ست كارستان .او كه يكسره از هيچ آغاز مي‌كند و به قول دكتر براهني " خاستگاه آثارش متكي بر حذف تاريخ و سنت بومي ست . وي مي‌‌گويد به نقاش نسيان تاريخي دست داده‌است ، از آن نسيان‌هايي كه نيچه دوست داشت به انسان دست دهد تا انسان در‌خور هستي آينده باشد و چون طبيعت قاب‌گرفته‌ي مالوف و مانوس هم از آن حذف‌‌شده‌است نقاش براي آن‌كه وجه اصلي كار خود را برابر ما بگذارد از نسيان ديگري نيز بهره برده‌است ؛ نسيان طبيعت. "
به‌راستي زيبايي چيست و ما چگونه اثري را مي‌توانيم زيبا بدانيم ؟ اگر هنر نقاشي فراتر از آفرينش فرم ورنگ و رابطه وتناسب ميان اين‌دو نبود ، آن‌گاه به‌دست آوردن معيار و ميزاني كه مثل متر بتوان از آن براي سنجش زيبايي به‌كار گرفت آسان مي‌شد و هركسي مي‌توانست با كمك آن اثري از موندريان را به‌طور فرض با رامبراند بسنجد و بگويد كه كدام‌يك بر ديگري برتري دارد . هرچند كهفرم و رنگ اساس و بنيان زبان نقاشي است اما آيا اين‌دو بي‌تجربه‌ي انساني‌ ،كاري از پيش‌ توانندبرد؟تنها مي‌توان گفت كه مقوله‌ي زيبايي جدا از لحن اثر نيست ، ما در برابر اثري دوست‌داشتني كه ما را به‌سوي خود بخواند و تسخير‌كند و درعين حال بر دست‌نيافتني‌بودن خود تاكيد كند به واژه‌ي زيبا مي‌انديشيم ، چون زيبايي هميشه غريب است .اما براي درك زيبايي ، چشم و ذهن نيز بايد پرورش‌يابد ، اگر بتوان نگاه نقاش را از لابلاي خطوط و رنگ‌ها بيرون‌كشيد و با نگاه خود درآميخت ، تصوير جديدي در ذهن شكل مي‌گيرد كه ممكن‌ست به نظر زيبا يا نازيبا برسد _ در هر دو صورت به دركي بصري رسيده‌ست _ كه در صورت كشف زيبايي‌اش به همان مرحله‌ي تسخير هنر رسيده‌ايم .
اسپهبد ، نقاشي مدرن است ، او نه از طبيعت بهره برده‌است و نه از نمادهاي عام ميناتور ، پس نگاه او نگاهي ديگر گونه‌است و بي اغراق بگويم كه هرچه من بيشتر درباره‌ي اسپهبد و كارهايش حرف بزنم ، سخنم به روايت گنگ خواب ديده‌اي خواهدماند كه هنوز از حيرت خواب خود دهانش را مي‌گشايد بي‌كه سخني بر زبان آورده باشد ،آن هم وقتي كه نوشته‌ي استاد ارجمند _دكتر براهني _ بر كارهاي اسپهبد هست (مجله آدينه ؛ شماره 96 )و در اين جا خلاصه اي از آن‌را در دوپست متوالي خواهم آورد . خواندن اين مقاله از پس چهارده‌‌سال نه‌تنها خالي از لطف نخواهد بود كه كمك بزرگي هم در كشف راز و رمز نقاشي هاي اين بزرگ خواهد برد .من هنوز از نوع نگاه و تيزبيني آقاي براهني در نقد هنري و بعد از خواندن اين نوشته متحيرم و اذعان مي‌كنم كه براهني در نقد ، كسي ست كه  چون او پيدا نمي‌شود و مهاجرتش را  افسوس مي‌خورم .

                                                     
 "اسپهبد موفق‌ترين كارش در جايي‌ست كه كه آن‌چا را كه مي‌خواهد بگويد قطع مي‌كند و دوباره كه مي‌خواهد بگويد باز قطع مي‌كند واز كوشش براي گفتن و قطع كردن عمل گفتن اثرش را مي‌آفريند .در يكي از تابلوهاي معروف  وزيبايش ، بيننده در ابتدا گمان مي‌كند بيرون‌آمدن سر ماهي از توي پنجره با آن روبنده‌ي مضحك، كار سوررئاليستي‌ست ، در حالي كه خود تابلو با قاطعيت، روايت مكتب سوررئاليسم را انكار‌مي‌كند .سوررئاليسم يك روايت از نقاش است . زني كه دست‌هايش را روي صورتش مشت كرده و موهايش هم بيرون مانده و انگار به سبب ظهور ماهي از پنجره صورتش را پوشانده ، روايت ديگري‌ست كه بيشتر رئاليستي است .روايت بعدي كه پيش مي‌آيد ، اين‌ست كه غرابت ظهور ماهي و دست‌هاي مشت‌شده بر چشم وصورت ، به جاي خود روايتي است كه تاثير مي‌گذارد . ولي كافي ست يكي بگويد ماهي اصلا از پنجره بيرون نمي‌آيد تا زن صورتش را با مشت‌هايش بگيرد ؛ پس اثر، تاثير زيباشناختي خود را در كجا پيدا مي‌كند ؛ چرا كه تاثير زيباشناختي هم مهم است و هم وجود دارد .پنجره‌ي كهنه‌ي آبي از ظهور تهاجمي ماهي با آن تنها چشم شومش صدمه‌اي نديده ، رنگ روبنده با آن شلي زيبايش همان اسن كه در چنين اثري بايد باشد .دور چارچوب پنجره ، انگار ديوار پوسيده .دهان باز و مسخ شده‌ي ماهي انگار هم مي‌ترسد و هم مي‌ترساند. ماهي انگار به جهان تجاوزكرده‌است . وزن مشت به‌صورت _ ما نمي‌دانيم از زيبايي خرد كننده‌ي اين حركت ماهي خود را قايم مي‌كند يا از ترس اين ماجرا ، و يا از اين‌كه دود مدرنيسم توي چشمش رفته‌است و به عنوان تماشاگر تابلو مي‌بيند نقاش سر يك ماهي را از پنجره بيرون‌ كشيده‌است"كشيده" به هردو معني . كسي كه تعجب كرده و دست‌هايش را روي صورتش مشت‌كرده ، قرار بود بيرون تابلو اين‌كار را بكند ولي در خود تابلو اين كار را كرده‌است .در واقع احساس تماشاگر هم در تابلو ترسيم‌شده‌است . نقاش، نقاشي ، اين تابلو ، روايت ديگري جز روايت خود نقاشي نيست .قانون نقاشي زاده‌شده‌است. نقاشي ما را تبديل به عنصري از خود مي‌كند و ما در برابر آن دستهاي‌مان را روي صورتمان مشت مي‌كنيم ، چون هيچ نگاهي قدرت آن را ندارد كه اثر اعجاب انگيز را ببيند .
براي ديدن نقاشي بايد ادبيات و معيار ادبي را پشت سر بگذاريم ادبيات اين گرايش را دارد كه همه‌ي چيزهاي غير ادبي را اول به روايت تبديل كند و بعد بفهمد ..." 
ادامه دارد...   

سوسک

رو به ديوار كه چرخيد اول فقط يك تيرگي بود و اندكي در كناره‌ها مي‌لرزيد.نيم‌خيز كه شد تا بهتر ببيند صداي فنر تخت لحظه‌اي حواسش را پرت كرد كه ناگهان لكه را لغزان بر سطح عمودي ديوار ديد.كتاب را كه كوبيد روي او مطمئن نبود هنوز زير آن باشد و وقتي با احتياط كتاب را برداشت،لكه پهن‌شده آن‌جا بود.وقتي رويش را بر‌مي‌گرداند مي‌دانست كه  ديگر آن تيرگي منتشر مرز و كناره‌اي ندارد تا به جنبش‌اش پي‌برد.چشم كه بر‌هم گذاشت سياهي اتاق را پر كرد.