گابيك ؛ سگي ست كه به دنبال يادهايش مي دود و هر جايي كه ميرسد خرابكاري ميكند حتا روي پلهها و صاحبش را از دست خود به تنگ ميآورد اما در سگ دوزدنهايش به دنبال يادها خود را مييابد .
... گاه انبوه كلماتست كه بر آدم آوار ميشود و امان از اين يادهاي بيپير كه با كوچكترين تلنگري آمادهي برآمدن از اعماقند و بيرون ميآيند و خانه ميكنند در همان جايي كه هستي و همين آمدنشان كافيست كه زمان و مكان فراموش شود ، در پي يادي بدويم و ياد چون غباري در هوا محو كه شد، تنها همان لحظه بماند با كلماتي كه رام نميشوند . هر وزش نسيمي ، هرتكانخوردن برگي، يك كلمه، يك لبخند يا ديدن چيني بر پيشاني يكي _ ناشناس حتا _ كافيست كه ياد بكشاندت به دنبال خود و حسرت بخوري ، حسرت كلماتي را كه نداري . كلماتي را كه زماني مارسل پروست در اتاق دربستهي خودش كه گفتهاند دور تا دورش را براي غلبه بر صداي اطراف با پشم شيشه گرفتهبود و در جهاني از تخيل و كلمات ، يك يكي يادهايش را ميساخت ، در جستجوي زماني كه از دست رفته بود .
اما اين كلمات، كلمات اين يادها كه مرا فروميبرند در خود ، حروف مغشوشي دارند . خواب ميبينم ، انگشتم در شمارهگير يكي از اين تلفنهاي قديميست كه با چرخش خود ، شماره را تعيين ميكند و دارم با صدايي - صداي آشنايي درآنسوي خط – حرف ميزنم ، حروفي كه از حرفهاي خودم درذهنم ميآيد در خواب، رديف حروف انگليسي و عربي درهم است ؛ جي ، قاف، آر، اچ و ... و با هم صدايي مثل " غار" (!) شايد توليد ميكنند . بيدار ميشوم ، چيزي از خواب در ذهن نمانده ، تنها حروف زباني غريب و ناآشناست كه در سرم ميپيچد و تصويري به خاطر نمانده ، تنها يادي مبهم كه جستجوي آن مثل دويدن در غبار ست به دنبال تك غباري .
ميگويم : تخيل را نميشود كاريش كرد ، به دنبالش ميدوم ، ميدويم و اين تنها چيزي است كه من در آن آزاد ي مطلق دارم .
ميگويد: تخيل ، بله ! ولي لازمهي نوشتن فقط اين نيست ، و تا تخيل به كلمه و بعد به واقعيت كه همان نوشتن باشد درآيد ، راهي دراز در پيش دارد .
ميگويم : اينها همه درست ، آن راه دراز تكنيك هم هست ، خواننده هم هست و صنعت نشر و چه و چه ، اما من هيچكدام را ندارم و يكي را دارم وبه همان يكي هم ايمان محض .
ميگويد: تا ببينيم كه كلمات چطور مهار ميشوند؟!
و من ميبينم كه نميشوند ، تنها يادهايي ميشكفند، كه ميآيند ، ميروند و روياييست كه به دنبال آن يادها كشيدهميشوم به ناكجا آباد . مسافر سرزميني نامعلومم لابد كه رويايي چنين ظاهر ميشود :
" يك انگشت جداشده به شكل تكهاي گوشت و بزرگتر از اندازهي معمول ، يك قفس و در آن يك جوجه مرغ و يك جوجه خروس كه خروس به شدت كوچك و نحيف ميشود ، يك لحظه چهرهي مادر كه از لاي ميلههاي نردهمانندي دارد دنبال چيزي ميگردد با نگاه و آدمهاي مختلف كه به شكل بينظمي وارد و خارج ميشوند . "
اينها اجزاي صحنهي خوابي هستند كه در يك شب دو سه بار تكرار ميشود و بيشتر به اجزا وعناصر نقاشيها ي اسپهبد شبيه بود تا خواب .
پ ن: در " همنوايي شبانه ي اركستر چوب ها " - رمان رضا قاسمي، راوي ، سگي ست استحاله شده به نام " گابيك". راويـ داستاني كه داستان نيست . مثل خواب هايمان ، مثل خود زندگي .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر