به ساعتش که نگاه کرد سی دقیقه به صفر مانده بود واو با پاکت میوهای در دست هنوز تا خانه خیلی راه برای رفتن داشت .
خیابان خلوت و تاریک را که تند تند میپیمودچشمش به پنجرهای افتاد که ناگهان سایهی زنی در پشت آن کج شد ودستش دمی بالا ماند و بعد هیچ نبود .
به کنار ستون که رسید اناری از پاکت افتاد و او در چراغ روشن اتومبیلی ردّ قرمز آن را د یدکه قل خورد و جلوی پای مردی ماند که از دیوار فرود آمد.سر که بلند کرد چیزی در دست مرد _ بالا گرفته و رو به او _ درخشید ، دیگری هم که پرید او سرمای فلز را بر پشت خود حس کرد که تیر میکشید و بعد فقط صدای گامهایی دونده بود که در تاریکی وسکوت گم می شد.
انار را که از زمین برداشت یادش آمد صدای تقلای نفسهای کسی را هم با آن سایه شنیده بود که حالا دیگر نبود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر