قرار است.وبلاگ خانهای برای درد دل باشد یا همان دل نوشته . قرار است وبلاگ جایی باشد برای زمزمههای تنهایی. کسی را می شناسم که به دوستش پیشنهاد داده اگر میخواهد وبلاگ داشتهباشد، نیازی نیست که آدرسش را به همسرش بگوید و من میگویم می شود به آن خواهر، برادر، دوست نزدیک و...را اضافهکرد. این همه برای فرار از خودسانسوری است . اما آن دوست وبلاگی درست نکرد ، نمیدانم چرا.
نه! نمیخواستن اینها را بنویسم هرچند که میگویم خودسانسوری در ذات هر آدمی وجود دارد . هر آدمی ( هرچند که کسی هیچ نشانی از او نداشتهباشد ) در درون خود ، خود را چنان معرفی میکند که خود میخواهد ، نه آن چیزی که هست و گریزی هم از این نیست و مگر میتوان خانهای را درنظر گرفت برای نوشتن ،که خودت هم آدرسش را نداشتهباشی تا مدام خود را زیر سوال نبری؟!
در زندگی هیچوقت نتوانستهام برنامهریز خوبی باشم . آینده برایم مفهومی نداشته از همان دوران نوجوانی تا حالا که نگاه میکنم به خود میبینم در حال و این روزها بیشتر در مرور گذشته زندگی کردهام . برای همین است شاید که نوشتههای دمادم، پراکنده وباری به هرجهت میشود . مثلا قرار است اینجا خانهای برای ادبیات و یادهای عزیز باشد اما در یکی دو پست اخیر میبینید که از این قرار تخطی کردهام . حالا برای اولین بار میخواهم فهرستی از آنچه که قرار است در اینجا بگذارم را برای خود یادآوری کنم . باور کنید برای من کار سختی ست . وقتی که مشغول نوشتن رمانی بودم ایلنان توصیه میکرد برایش پلان در نظر بگیرم ، طرح و برنامه داشتهباشم و من فقط با کلیتی در ذهن مقطع به مقطع پیش میرفتم . در داستان کوتاه هم همینطور بوده و هستم . هرچند حالا حداقل میدانم ، نه!اشتباه میکنم ، هنوز هم با یک جمله شروع میکنم .هر داستانی که دربارهاش فکر کردهام یا به انتها نرسیده و یا ساخت خوبی نداشتهاست .
بگذریم،قرار بود فهرستی تهیه کنم . میخواهم از زیستن در مثلث مرگ بنویسم ، دربارهی نویسنده و نویسندگی ، میخواهم فهرستی از عزیزترین یادها تهیه کنم ، شاید گروهی بشود و مطلبی دربارهی جای خالی ادبیات فانتزی ، دلمشغولیای به نام "تاریخ"، هنوز هم هست اما میبینید باز قسمت برنامهریز مغز از کار افتاد.
مثلث مرگی که قرارست نوشته شود تجربهی زیستن در جهانی ست که ما میتوانیم نام آن را قلب خاورمیانه بگذاریم با تمام فراز و فرودهایش .این موضوع هرچند ربطی به ادبیات ندارد ولی چگونه میشود دراین مثلث زیست و بیتفاوت به آن نگریست . حرفها بماند برای فرصتی که وقتی باشد و حوصلهای برای پرداخت آنچه که اینجا به خود و شما دوستان قولش را دادم و دیگر اینکه :
آوازهای آدمیان را شنیدهام
در گردش شبانی سنگین،
زاندوههای من
سنگینتر .
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر .
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان،
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
میبینم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر