۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

نوشتن در کابوس ، نوشتن برای کابوس

جهان چگونه باید باشد تا در رویاهای ما حالتی باژگونه به‌خود گیرد ؟ می‌گویم رویا و قصدم از به‌کار بردن این کلمه تاکید بر جنبه‌ی تقدس و رهایی آن‌است . در همین قلمرو است که خیال بال و پر می‌گیرد و چنان هستی آدمی را در برمی‌گیرد که گویی تکه‌ای گم‌شده از واقعیت را یافته‌ایم . وقتی که خیال به قلمرو رویا می‌رسد و رویا دست‌آموز می‌شود و دوباره از اوج آسمان‌ها به جان آدمی نشت می‌کند ، این‌جا قلمرویی‌ست که هنر خلق می‌شود ، قلمرویی که رویاها معنا گرفته‌اند .
جهان چگونه باید باشد تا رویاهای هنرمند آمیزه‌ای از وهم و درد و باژ گونگی باشد؟ چیزی شبیه قلمرو دور داستان‌های ساعدی با مردمی چرکین از نادانی و کتک‌خورده از جهل و فقر . کوچه‌های خاک گرفته با مردمانی عجیب . مردمانی که صدای مرگ چون زنگوله‌ای در پشت گاری به گوششان می‌خورد و تنها گوش شنوا ی جمعیت هم نمی‌تواند برایشان توضیح دهد که این مرگ است که پا به پا می‌آید .۱ مردمی که خانه‌ی ماه‌عسل‌شان پر از انواع حشرات است که هر چه می‌کشند تمیز نمی‌شود .۲ گرسنگانی که هر چه می‌خورند گرسنه‌تر می‌شوند۳ و مردی که در نهایت به غایت آرزوی خود می‌رسد – گاو.۴
جهان در قلمرو داستان‌های ساعدی تصویری‌ست که بر آینه‌ای همزمان گوژ و گود منعکس می‌شود . او مرد زمانه‌ی خویش است و چگونه می‌تواند در بین تصاویر مغشوش این آینه‌ی عجیب ، جهان را و آدمی را نه باژگونه که راست تصور کند و به تصویرش بنشیند؟ جامعه‌ای که در آن هیچ چیز بر جای خود نیست . نگاه ساعدی نگاه دلسوزانه‌ی پزشکی‌ست که بر دردهای بیمار شآگاه است اما دستش خالی‌ست . درد مردمی که ساعدی تصویرشان می‌کند تنها درد جسم – فقر- نیست . او انگشت بر بیماری‌های ناشناخته‌ی روح انسان می‌گذارد . روحی که در تنگنای گرسنگی و جهل به فراموشی سپرده شده و ساعدی که تصویر این انسان را در ان آینه می‌دید شتاب داشت ، شتابی هراس‌آلود . هراس از ناشناخته‌ماندن این درد و شتاب برای بیانش . دولت‌آبادی چه خوش می‌گویدکه " از سایه‌ای که مدام تعقیبش می‌کرد هراس داشت ، او می خواست با سخن گفتن و نوشتن این سایه را دفع کند "۵ و این سایه تا آخر عمر با ساعدی ماند . به مهاجرت که تن داد هرگز نتوانست با محیط جدید خو بگیرد ، او آینه‌ای از مردم خودش را در اختیار داشت و با آن درد می‌کشید . و با این‌حال اگر در داخل کشور به خاطر سانسور دست وپایش بسته‌بود ، به فرانسه که رسید انگار قفلی هم بر زبانش زده‌شد که گفت : " این‌جا در فرانسه است که می‌فهمم چقدر زبان فارسی را دوست دارم ." او از خانه‌اش دور شده بود و مگر وطن مفهومی غیر از زبان دارد ؟! و سرسختانه در برابر زبان جدید موضع گرفت . او هرگز به مهاجرت خو نکرد که مهاجرت اجبار او بود ، مکان تبعیدش . در همان سال‌ها بود که در جایی نوشت " حالا چه لزومی دارد که من در این سن فرانسه بیاموزم؟" آیا این حرف به معنای تحمل‌ناپذیری شرایط جدیدش نبود ؟!
او مردمانی را در آینه‌اش دیده‌بود که با فقر و بیچارگی و ذلت ، روزگار می‌گذرانند و نمی‌دانند . تیغ دیکتاتوری چون شمشیر داموکلس بر بالای سرشان و در عین حال که از او وحشت دارند ، می پرستندش. و دردهای عمیق خود را نادیده می‌گیرند .
ساعدی جهان را با تمام تلخی‌اش چشیده‌بود و آیا مگر غیر از این باید باشد که رویاها تبدیل به کابوسی هراسناک گردند ، کابوس‌هایی که در هیچ قلمرویی دسترسی به آن ممکن نیست جز قلمرو هنر . تا آن‌جا که بگوید" هنوز همه‌ی کابوس‌هایم را ننوشته‌ام ".

۴ِ۳ِ۱:عزاداران بیل - غلامحسین ساعدی
۲:خانه باید تمییز باشد - از همین نویسنده
۵- قطره ی محال اندیش- مجموعه مقالات محمود دولت آبادی

آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا؟

                                                                      نگاهم کن زایر !
                                                                                             زمان درازی نگاهم کن
                                                                                              تا برای تو جالب شوم*

نشسته یه گوشه و داره به ما می‌خنده .سرش به یه چیزی گرمه شاید ورق ،شایدم فقط چند تایی کارت کوچیک باشن که تصاویرش سرگرمش کردن، مثل کارت پستال مثلا.اما هرچی که هست سرش به‌اونا گرمه و هرچند وقت یکبار سرشو بلند می‌کنه و تب و تاب مارو که می‌بینه با نگاه‌های عاقل اندر سفیه بدون این که حرفی بزنه سری تکون می‌ده  و باز مشغول ورقاش میشه. همیشه همین جور بوده؟! من که این‌جور فکر نمی‌کنم . همین چند دقیقه‌ی پیش بود که رفت پشت اون دریچه‌ی کوفتی و هیکل نحیف و نحس پیرمرده‌رو از پشت پنجره دک کرد.آخه اونم دلش خوشه .چند ساله که مدام داره همون کارو میکنه و از رو هم نمیره .تا قبل از این که صادق خان کارشو کشف کنه ،یعنی تا قبل این‌که به‌روش بیاره که میدونه چی‌کار داره می‌کنه - همین که مدام پیله‌ می‌کنه به اون دختره دیگه و کسی هم اصلا تا قبل از این که مطرح بشه ککشم نمی گزید-  براش یه کار عادی بود ، گاه گداری که چشمش به دختره می‌افتاد یادش می‌افتاد که باید مجنون باشه ، همین که می رفت اونم پی‌کارش بود ، خیال نمی‌کرد که داره شق‌القمر می‌کنه ، اما از وقتی صادق خان به‌روش آورد نه که خجالت بکشه ! ابدا، هی بیشتر خودشو جلو چشم آورد ، هی بیشتر آب و تابش داد ، انگار که داره خیلی کار معرکه می‌کنه که اسمشو تو کتاب آوردن ، آره عوضی که از رو بره ، بدتر شد . تقصیر بقیه بود البته . طفلکی صادق خان حق داشت که گاهی می‌گفت از اخلاق این آدما عقش می‌گیره ، از این‌که به خودشون زحمت نمی‌دن دور‌ و برشونو نگا کنن ، اما همین که یکی نگاه کرد و انگشت گذاشت رو یه زخم تا نشونشون بده ، عوض این که یه فکری بکنن ، یا حداقل چشم و گوششنو باز کنن ، به زخمه بال و پر می‌دن و ازش یه مجسمه می‌سازن ، یه مجسمه‌ی زیبایی ، و اون‌قدر پیاز داغشو زیاد می‌کنن که اصلا یادشون می‌ره اصل موضوع چی بوده ؛اصلا همه‌ی آدمایی هم که بعد اون اومدن ، نشستن و اون پیرمردو بال و پر دادن . هم پیرمرده‌رو و هم دختره‌رو .رمانم ازش نوشتن .
 -:لااله ...!
 -: چی شده ؟
 -: هیچی بابا، آقا زیر لب یکی از اون فحشای آبدارشو نثار کرد .معلوم نیست نثار کارتای تو دستش یا من یا کسایی که ازشون حرف می زنم . بابا حق داره به‌خدا . خیلی زور داره کسی توی این دنیا پیدا نشه که نه آدمو توی زندگی‌اش بشناسه و نه بعدش .بعله! دارم می گم بعدش .بعد این که آدم مرد – چون هنرمندای این‌جا مرده‌شون بیشتر از زنده‌شون ارزش داره - یکی مث آدم پیدا نشه بگه بابا این آدم دردش چی بود ،اصلا حرف حسابش چی بود ، دو تا پیدا بشن بیان یه نگاهی به حرفا و کاراش بندازن ، بی غرض و مرض ها! نه که مدام حرفای خودشونو بذارن رو زبون اون آدموو ور بزنن ،هی بزنن . واقعا می‌فهمم چرا این‌همه اعصابش نه که داغون باشه ، اما حوصله‌ی مارو نداره ، به‌نظرم یه بار به یکی گفته ‌بود این هم‌وطنای من ، نسبت که به وقتی که من بودم ، هیچ تغییری نکردن ، همون آدمان ، با همون گنده دماغیا ، با همون جهل و ندونم کاری و ...چی بگم ! آخه ناسلامتی منم هم‌وطنشم ، کی خوشش میاد که از یه هم‌وطن قدیمی ، اونم مث صادق‌خان که حالا حرفش حجته ، همچی چیزی بشنوه؟!
 حالا دست بردار هم که نیست دختره ! تو این اعصاب‌خوردی هم کوتاه نمیاد ! هی میاد  - خودشو ترگل ورگل می کنه - با عشوه ، از رو اون جوب باریکه خم میشه که نیلوفر بده به مرده، انگار یکی نمی دونه نیلوفر این جا کجا بود ، رفته از همین مصنوعیایی که عین طبیعی میسازن دست گرفته و می‌خواد که صادق‌خان هم نفهمه .یه بار خودم دیدم یه سنگی برداشت پرت کرد طرفش ، صادق‌خانو می‌گم . اما دختره‌رو می گی هیچ به روی  مبارک نیاورد .انگار نه که اون سنگو انداخته به پیرمرده . بفهمی نفهمی یه لبخندی‌ام تحویل داد .صادق‌خان که حالش از این چیزا بهم می‌خوره . مثل اون تبار اشرافی‌اش که حالشو بهم می زد ، اما حالا نمی دونم چرا برّوبرّ نیگا می‌کنه و می‌خنده .انگاری که ما خیلی پرتیم! خب اگه نبودیم که الان این جا نبودیم که مدام بریم همون حرفایی‌رو که بقیه درباره‌ی یکی مث صادق‌خان گفتن دوره کنیم (از کلمه ی بلغور بدم میاد ، حالمو بهم می‌زنه ، این تنها کلمه‌ایه تو ذهنم ، که وقتی می‌شنوم ، بوش زیر دماغم می‌پیچه ) آخه دریغ از یه کلمه حرف حساب از خودمون .                                                
یه زمانی یه نویسنده‌ای اهل چک اومد نشست یه کتابی نوشت و توی اون نشون داد که چطور عقاید یه نویسنده مث کافکا تحریف شده و همین طور داره میشه .تو بگو یکی پیدا شد که برای صادق‌خان یا بقیه  یه همچین چیزی بنویسه .نمی گم حق با نویسنده‌ی اهل چکه و یا مثلا حرفش حجته ، ابدا! آخه نوشتنش یه جوریه که آدم وقتی کتابو می‌ذاره زمین با خودش می‌گه اینه، به همین خاطره که نمی‌شه خیلی بهش اعتماد کرد ، ولی حداقل نظر خودشو خارج از حرف و حدیثای دیگه نوشت و کارم به این داشت که بقیه چی فکر می‌کنن.اما این جا چی ؟ هیچی . طفلی صادق‌خان . حتا از مرگش هم اسطوره ساختن .کیا ؟همونایی که چشم دیدنشونو نداشتن ازش یه قیافه ی غمگین و بداخلاق ساختن در حالی که توی بذله‌گویی استاد بود .حالاشو نگا نکنین که کاری به کسی نداره و مدام پوزخند تحویل آدم میده .اون وقتایی رو می گم که نوشتن درش زنده بود . نمی‌دونم چرا بقیه خیال می‌کنن که اون دختره رو - همون که نیلوفر می‌گیره رو به پیرمرده - بیشتر از علویه خانوم دوس داره یا مثلا از پیرمرده و خنزر پنزراش بیشتر ا ز حاجی آقا بدش میاد . وای خدا وقتی که دختره توی حموم ، کلاه گیسشو میذاره رو زانوش و شونه می کشدش چه حالی داشته صادق؟ کی می‌دونه! می‌گین ناراحت بوده؟ من می گم یه احساسی بین اندوه و سرخوشی .این دیگه چه‌جور احساسیه؟ خودمم نمی‌دونم .برا همینه که می‌گم هنوز که هنوزه نتونستیم صادق‌خان بفهمیم لابد. شاید به خاطر این که تو داستان کلاه گیس یه مایه طنزی  هم هست که دارم اینو می‌گم ، اما آخه کدوم آدمیه که تا حالا همچین حسی رو تجربه کرده باشه ؟ شاید برا همینه که تنها وجه غمگین صادق‌خانو می‌بینیم ، آخه این‌جوری آسونتره ، بعدشم وصلش می‌کنیم به خودکشیش، چیزی که خیال می‌کنیم مث آب خوردنه و ماهم هر وقت از زندگی خسته‌شدیم شیر گازو باز می‌کنیم تا حداقل اسممون جاودانه بشه ، اما چه خیالیه ؟ اصلا کی گفته که به خاطر اینه که ما هنوز صادقو فراموش نکردیم ؟ خیلی بده که آدم خودش جرات انجام کاری رو نداشته باشه اما تا یکی دیگه انجامش داد ، براش  کف بزنه و یادش بره که خودش صد سال همچین کاری نمی‌کنه. واقعا که حق داشت که چشم دیدن مارو نداش. خیال می‌کنیم یه آدم افسرده‌ی شیزوفرن بوده لابد آره ؟ نه ، نمی‌گم همه این‌طور فکر می‌کنن ، چون کسانی که ازش بدشون میاد این نظرو دارن ، همونا که یه زمانی رو جلد کتابش عکس کله و استخون می‌کشیدن که یعنی اگه بخونین خودکشی‌تون حتمیه ! اما آخه اونایی ام که دوستش دارن در کل با اینا فرق ندارن ، به خاطر همون نگاهی که گفتم ها!حتما دیدین که بعضیا این طور فکر می کنن  .خوب خودشم از همین حرصش میگیره دیگه این که چه اونایی که دوستش دارن و چه اونایی که ندارن نتونستن (گروه دوم ) و نخواستن (گروه اول) بفهمنش .حالا شما بگین طفلکی حق نداره که ما فقط یه پوزخند به ما تحویل بده ؟! و آها راستی یادم رفت بگم ، به نظرم گروه اول که دوستش ندارن ،معتقدن چون ازدواج نکرده ، حرفاش بنیاد خانواده‌رو  سست می کنه .مگه درباره‌ی همین خانوم دوبوار پست قبل گفته‌نشد؟! من کاری به اونایی که دوستش ندارن ، ندارم اما ماها که دوستش داریم چی؟ یه ذره به خودمون زحمت دادیم که ببینیم دردش چی بود ؟ اصلا کاری به مردنش ندارم ها ؟ تورو خدا باز کسی وصلش نکنه به خودکشیش . ما آدما اگه تو زندگی‌امون آزاد نیستیم حداقل برا مردن که آزادیم ، دیگه چه کاریه که هی پیله کنیم به یکی و سعی کنیم زندگیشو از رو مرگش بخونیم . من می‌گم ذهن ما انگاری قاب‌گرفته‌شده اس ، بیاین از تو چاچوربا درش بیاریم .من یکی که گمون نمی‌کنم بتونیم ، ولی بالاخره شاید یکی تونست . دیگه باید برم .آخه ورقاشو گذاشته کنارو داره از توی دریچه آینه می‌ندازه تو چشم دختر مردم ، نمی دونم چه پدر کشته‌گیی امروز با این دختره و پیرمرده داره، اما تا نرفتم بگم ، صادق‌خان، فقط یه آینه گرفت جلوی ما ، همین . اما ما به جای این‌که تو آینه نیگا کنیم به دست اون و خودش که آینه رو گرفته‌بود زل زدیم و هنوزم که هنوزه چشم برنداشتیم .بابا حق داره که آینه می‌ندازه تو چشم دختره دیگه .   

* سنگ صادق از هفتاد سنگ قبر - یدالله رویایی

زنی که برای رویاهایش ایستاد

  به خاطر صد سالگی سیمون دوبوار با کمی تاخیر        
                                            
دوبوار چنان در جهان شناخته‌شده است که سخن گفتن از او در این‌جا ، نمی‌تواند حرف تازه‌ای داشته باشد . او زنی ست که چون رویا هایش زندگی کرد .یک زندگی صادقانه و سرشار .همه‌ی چیزی را که در ابتدا تنها رویایی به نظر می‌رسید ، تمام و کمال در زندگی‌اش طی کرد .او گرچه در زمان خود سنت شکنی بود که زنان و مردان زیادی را که ترس از به‌خوردن نظم و باورهای پیشینشان داشتند ، ترساند ، اما چنان به اندیشه‌های خود ایمان داشت که بعد ها همان‌ها راه درست زیستن را آموختند ، درست زیستن و از آن مهمتر با صداقت زیستن .
من این زن را دوست دارم و همواره نامش با احترام در یادم هست ، کسی که با پدرش و باورهایش جنگید ، عشق را تجربه‌کرد و لذت زیستن یک زندگی پرفراز و نشیب را در لذت آزادی و هنر یافت .او هم‌پای مردی بود که حتی در زمان خودش ، یکی از مشهورترین چهره‌ی زمانه بود ، با این وجود نه تنها در وجود او حل نشد که بر آرمان‌های خود _ که آرمان‌هایی مشترک بین او و سارتر بود _ باقی ماند . هیچ ‌وقت به چیزی که دوست نداشت ، تظاهر نکرد. دوستی بین او  و سارتر یکی از رشک برانگیزترین دوستی‌های تاریخ انسانی است،سرشار از شور و شعور .
                                              
او در جایی به نقل از پاژ می نویسد :" خداوند برای آزادی به قدری احترام قائل است که ترجیح داده مخلوقاتش آزاد باشند تا مبرا از گناه."

ساعت پنج و پنجاه چهار دقیقه

به ساعتش نگاه کرد .پنج‌ و ‌پنجاه ‌و ‌چهار دقیقه بوداما وقتی پا روی اولین پله گذاشت ، یادش رفت ساعت چند بوده .سطح پله‌ها لغزنده و سرد بود .دست به نرده گرفت تا راحت‌تر خود را بالا بکشد .نفسش تنگ شد .خیابان با درخت‌ها ، تل‌های خاک ، پیاده‌روی کثیف و خانه‌های توسری‌خورده کج شد .نگاهش به درخت روبرو بود که داشت در نگاهش کج و کج‌تر می شد .دهانش خشک خشک بود و زانوهایش به طرز خفیفی می‌لرزید،"شاید من کج شده‌ام " .مردی از کنارش گذشت و با گام‌های سریع پایین رفت .فکر کرد با خودش"کاش من هم می‌خواستم پایین بروم ، نه بالا. " درخت به آخرین شاخه‌اش که رسید  روی سطح پل بود فکر کرد "حالا همه چیز مثل اول می‌شود." نفس بلندی کشید اما به شدت سرفه‌اش گرفت . خانه‌های نیمه‌ساخته‌ی روبرو با داربست آهنی ، خط خطی تیره‌ای بر آسمان بود .زیر پایش را که نگاه کرد در حس ارتفاع گم شد و سرش گیج خورد . کامیون‌ها با چراغ های بزرگشان نیشخند می‌زدند و پرهیاهو از زیر پایش می‌گذشتند.دست به نرده‌ی یخ‌زده گرفت تا دمی بیایستد اما خودش را ولو شده بر سطح خاکستری خیابان دید یا افتاده بر روی اتاقک یکی از آن کامیون‌های طعنه‌زن . صدای گام‌هایش بر سطح فلزی پل ، تاپ‌تاپ قلبش را بیشتر می‌کرد ، "شاید نگران کسی هستم ." صدای بوق کشدار به اعصابش کشیده می‌شد وقتی که داشت گام بر اولین پله‌ی انتهای پل می‌گذاشت و در همین وقت خیابان دوباره کج شد ، اما این‌بار زیر پایش هم با آن کجی ،خالی و خالی‌تر می‌شد و خلا او را پایین می‌کشید. کنار خیابان که رسید ناگهان تمام خیابان ساکت شد و هنوز نفسی تازه‌نکرده  که تاکسی درست جلوی پایش نگه داشت . وقتی سوار شد حس کشیده شدن به جلو ،داشت حالش را به هم می زد " چرا تاکسی درست همان وقت که رسیدم درست  جلوی من بود ؟" دهانش طعم ترش بدمزه‌ای داشت .ساعتش را نگاه کرد پنچ و پنجاه و چهار دقیقه بود .

رقص هول



زمانی که خواب می‌دید خوب می‌دانست که خواب‌ها مثل سطل زباله‌ای در ذهن عمل می‌کنند ودر رویا ها آشغال‌های ذهن را که انگار از پس قرن ها آن‌جا تلمبار شده بیرون می‌ریزیم .اما از وقتی که خواب نمی‌بیند نمی‌داند با این هیاهویی که در سرش است چه کند .گاه قلم و کاغذ برمی‌دارد تا بتواند با همان سوادی که دارد بعضی را به قلم آورد تا از ذهن رها شوند اما ذهنش هرگز در اختیار قلم نیست گاه چیز دیگری فکر می‌کند و می‌بیند که چیز دیگری نوشته .اصلا او هیچ وقت با نوشتن میانه ی خوبی ندارد و این‌کار برایش از هر یادآوری دردناکی سخت تر است هرچند که این کار را خیلی دوست می داشته در زمان هایی که جوانتر بوده و آرزویش بوده که یک جا بنشیند و سر فرصت بنویسد اما وقتی که فرصت به سراغش آمده تازه دیده نه ! این آن چیزی که نیست که می‌خواسته بشود برای همین شاید نوشتن را رها کرده و سراغ نیم رخ هایش امده تنها طرحی که از بچگی می توانست راحت بکشد . یادش بود که خواهرش همیشه به او خرده می‌گرفت که نیم رخ کشیدن چهره خیلی بی‌مزه است و اصلا هم کارش را قشنگ نمی کند اما او چاره‌ای نداشت طرح هایش همیشه نیم رخ از آب درمی‌آمد.
و حالا که خواب نمی بیند نمی داند با یادهای قرون گذشته ی ذهنش چه کند جز این که گاه و بیگاه جلو ردیف عروسک هایش بایستد و آن ها را نگاه کند و آن چه را که می‌خواهد از آن ها به یاد بیاورد اما خاطره هم همیشه همراه انسان نیست و از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر می‌پرد .هر چه را که می‌خواهد به یاد بیاورد فراموش می‌کند و چیزهایی که انگار اصلا نمی شناسدشان از گوشه و کنار ذهنش سرک می‌کشند و او همیشه کلافه است .نمی‌داند اگر این عروسک‌ها را نداشت چه می‌کرد و حالا هم یکی از آن‌ها را زمین گذاشته و دارد سعی می‌کند تکه‌هایی از خاطرات او را به یاد بیاورد .ذهنش مثل کبوتر سرگردانی که در میان سطلی پر از روزنامه‌های چروکیده ی باطله مانده باشد از گوشه‌ای به گوشه ای می‌پرد و او که می داند عنان ذهن را در اختیار ندارد خود را یکسره به او می‌سپارد تاتصویر؛ تصویری که هیچ ارتباطی یا شاید تنها اندک ارتباطی با عروسکی داشته باشد که یادمان یکی از آن ها ست که می‌خواهد یادشان را نگه دارد به رقص درمی‌آید .تصویر روشن وروشن تر می‌شود تا به  تمامی او را در برمی‌گیرد .
دست برهم کوفت و به هوا پرید. زن‌های دور وبر هلهله کشیدند و دست زنان خندیدند .بعضی از دختر بچه‌ها با نگاه‌هایی مشکوک، چشم‌های درشت خود را پشت دامن مادرهایشان پنهان و آشکار می‌کردند . او همان‌جا ایستاده‌بود و هنوز خبر نداشت که قرار است چه پیش آید .
آمد وسط حلقه‌ی زن‌ها ، عروس پشت چشم نازک کرد و لب‌های سرخش به دو طرف صورت کشیده‌شد . هرکس چیزی می‌گفت خندان . صداها در گوشش نامفهوم بود .دوباره که برهم کوفت و به هوا پرید ، دید که دو دامن از روی‌هم پوشیده و پیژامایش را که توی جوراب‌های مشکی کلفت کرده‌بود، کمی روی روی جوراب ولو شده‌بود ، روسری زنی را برداشت و مثل دستمالی در هوا تکان داد . جلیقه‌ای را از تن دیگری درآورد و روی پیراهنش پوشید . اول رقصی معمولی را شروع کرد به شکل محلی و بعد ناگهان روی زمین افتاد . زن‌ها همه با هم ها کردند .پاهایش از دو طرف باز شد ، پاهای کوتاه و کج ومعوج شده در جوراب‌ها و پیژاما ، همان‌طور که روی صد و هشتاد درجه نشسته بود ، کف دو دست را بر زمین گذاشت و روی قالی پشتک وارو زد ، دامن‌هایش وارونه شدند و پیژامای چیت زرد و سفیدش پیدا شد، عروس لب کج کرد اما زود خنده را به لب‌ها برگرداند .
دایره‌زنان اوج گرفته‌بودند که صورت‌های پنهان دختر بچه‌ها از پشت دامن مادرهایشان بیرون آمد، هیچ‌کس نشسته‌نبود ، حتی عروس. باز دور زد و چند دور چرخید، صورت تیره‌ی کوچکش کبود کبود شده ، همان‌طور که می‌چرخید و رقصی من‌درآوردی را اجرا می‌کرد، دست برد و دامن زنی را کشید ، همه قیه کشیدند، زن مستاصل بر زمین نشست و دو دست برسر گرفت ، یکی را آورد وسط ، کشان کشان ، زن به زور چرخی با او زد و به کنارسی رفت ، دامن زن را از دستش بیرون کشیده‌بود و داشت به او می‌داد . صدایی از گوشه‌ی مجلس بلند شد : " بی‌حیا...!" چند نفر به دنبال صدا سر چرخاندند ونیافتند . دایره‌زنان اوج گرفتند، باز پشتکی زد و با پاهای باز شده نشست ، لب‌هایش را به بیرون کشید و به بالا تا کرد . لثه‌های قرمز و دندان‌های زرد و کج و معوجش، دندانی طلا را در دهان نشان می‌داد . بچه‌ها جیغ کشیدند ، با همان لب‌های وارونه یکی از دامن‌ها را درآورد و بعد جلیقه‌های متعددی را که روی هم پوشیده‌بود، خم شد و پیژاما و جوراب‌ها را درآورد ، همان‌طور داشت می‌چرخید و می‌رقصید .
آن‌وقت‌ها که بچه بود به نظرش می‌آمد که حتما سن زیادی از او گذشته .با تک‌تا زیر‌پیراهنی روی زمین ولو شده‌بود و همان‌طور ورجه ورجه می‌کرد. دامن دیگر را که درآورد همه جیغ کشیدند اما زیر دامنی کوتاهی برتن داشت .رفت روبروی عروس و می‌خواست با لب‌های تا شده دهانش را ببوسد . عروس دست به دهان گذاشت و جیغ خفیفی کشیده روبرگرداند، دستی که به لب‌هایش بود سرخ شد . با عصبی مبهمی که داشت انگشت‌های سرخ شده را به دامن سفید فشار می‌داد و بچگی‌اش که از لابه لای دامن مادرها عروس را زیر نظر داشت نگران کثیف شدن لباسش بود که ناگهان دید ، رقصنده‌ی پیر بر زمین نشسته ،پلک‌ها را وارونه می کند که چشم‌هایش را بست و تا آن‌جا که توانست جیغ کشید و بعد که به‌خود آمده‌بود دید که دارد یکی‌یکی لباس‌هایش را می‌پوشد و زن‌ها هرکدام با لودگی به او چیزی می‌گویند .
پیرزن بلند شد و آن عروسک را بر جایش گذاشت ، نه؛ این آن تصویری نبود که می‌خواست به‌یاد آورد .
(برای دیدن قسمت های قبل این جارا ببینید.)

سطرهای پراکنده

قرار است.وبلاگ خانه‌ای برای درد دل باشد یا همان دل نوشته . قرار است وبلاگ جایی باشد برای زمزمه‌های تنهایی. کسی را می‌ شناسم که به دوستش پیشنهاد داده اگر می‌خواهد وبلاگ داشته‌باشد، نیازی نیست که آدرسش را به همسرش بگوید و من می‌گویم می شود به آن خواهر، برادر، دوست نزدیک و...را اضافه‌کرد. این همه برای فرار از خودسانسوری است . اما آن دوست وبلاگی درست نکرد ، نمی‌دانم چرا.
نه! نمی‌خواستن این‌ها را بنویسم هرچند که می‌گویم خودسانسوری در ذات هر آدمی وجود دارد . هر آدمی ( هرچند که کسی هیچ نشانی از او نداشته‌باشد ) در درون خود ، خود را چنان معرفی می‌کند که خود می‌خواهد ، نه آن چیزی که هست و گریزی هم از این نیست و مگر می‌توان خانه‌ای را درنظر گرفت برای نوشتن ،که خودت هم آدرسش را نداشته‌باشی تا مدام خود را زیر سوال نبری؟!
در زندگی هیچ‌وقت نتوانسته‌ام برنامه‌ریز خوبی باشم . آینده برایم مفهومی نداشته از همان دوران نوجوانی تا حالا که نگاه می‌کنم به خود می‌بینم در حال و این روزها بیشتر در مرور گذشته زندگی کرده‌ام . برای همین است شاید که نوشته‌های دمادم، پراکنده وباری به هرجهت می‌شود . مثلا قرار است این‌جا خانه‌ای برای ادبیات و یادهای عزیز باشد اما در یکی دو پست اخیر می‌بینید که از این قرار تخطی کرده‌ام . حالا برای اولین بار می‌خواهم فهرستی از آن‌چه که قرار است در این‌جا بگذارم را برای خود یادآوری کنم . باور کنید برای من کار سختی ست . وقتی که مشغول نوشتن رمانی بودم ایلنان توصیه ‌می‌کرد برایش پلان در نظر بگیرم ، طرح و برنامه داشته‌باشم و من فقط با کلیتی در ذهن مقطع به مقطع پیش می‌رفتم . در داستان کوتاه هم همین‌طور بوده و هستم . هرچند حالا حداقل می‌دانم ، نه!اشتباه می‌کنم ، هنوز هم با یک جمله شروع می‌کنم .هر داستانی که درباره‌اش فکر کرده‌ام یا به انتها نرسیده و یا ساخت خوبی نداشته‌است .
بگذریم،قرار بود فهرستی تهیه کنم . می‌خواهم از زیستن در مثلث مرگ بنویسم ، درباره‌ی نویسنده و نویسندگی ، می‌خواهم فهرستی از عزیزترین یادها تهیه کنم ، شاید گروهی بشود و مطلبی درباره‌ی جای خالی ادبیات فانتزی ، دل‌مشغولی‌ای به نام "تاریخ"، هنوز هم هست اما می‌بینید باز قسمت برنامه‌ریز مغز از کار افتاد.
مثلث مرگی که قرارست نوشته شود تجربه‌ی زیستن در جهانی ست که ما می‌توانیم نام آن را قلب خاورمیانه بگذاریم با تمام فراز و فرودهایش .این موضوع هرچند ربطی به ادبیات ندارد ولی چگونه می‌شود دراین مثلث زیست و بی‌تفاوت به آن نگریست . حرف‌ها بماند برای فرصتی که وقتی باشد و حوصله‌ای برای پرداخت آن‌چه که این‌جا به خود و شما دوستان قولش را دادم و دیگر این‌که :
آوازهای آدمیان را شنیده‌ام
در گردش شبانی سنگین،
زاندوه‌های من
سنگین‌تر .
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر .
یک‌شب درون قایق دل‌تنگ
 خواندند آن‌چنان،  
 که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می‌بینم. 

رئالیسم جادویی یا زیستن در جادو

طلسم ، واژه‌اي ست جادويي و كهن كه ادامه‌ي اسطوره‌ي ايراني ست ، اسطوره‌اي كه در آن خورشيد ، به ياري موبد – جادوگر فراخوانده‌مي‌شود .
گذشته از اين در مكتب حروفي كه پايه‌ي آن بر معاني رمزي اعداد است ، 365 حرف وجود دارد كه دربرگيرنده‌ي يك سال است و نيروي اين 365 حرف متعلق به عظما(خدا) ست .قصد ما از بيان اين رمزوارگي جادويي، ايجاد ارتباط اين سبك با حروفيه نيست ، بلكه  درصدد يافتن عنواني براي جادو هستيم  كه نوعي تشخص را براي اين واژه‌ فراهم كند .
با اين كار مي‌خواهيم دركي از واژ‌ه‌ي رئاليسم جادويي بيابيم كه ترجمه‌ي اسپانيايي آن هست :" واقعيت حيرت آور ".
قرار گرفتن در فضاي رئاليسم جادويي تنها به نوع نوشتار بستگي ندارد ، بلكه به همان نسبت به چگونگي خواندن متن نيز مربوط است .به نحوي كه به ما به نوشته‌ي خلاقانه پاسخ مي‌دهيم .به عبارت ساده‌تر ، خواننده وقتي اثر را درك مي‌كند كه با برخورد با اثر ادبي دچار هيجان، دلهره ، و...گردد. ما هنگام خواندن چنين متوني ، نمي توانيم بيكار بنشينيم و از عناصر درون متن در ذهن كپي بسازيم ، بلكه به دنبال عناصري مشابه جادوي آن متن در ذهن خود مي‌گرديم و با آن پيش مي‌رويم تا بتوانيم چيزهايي را يافته و در اين جهت حركت نماييم.
به اين كلمات دقت كنيد:دوشنبه،يكشنبه،شنبه ، جمعه ، پنج‌شنبه ، چهارشنبه ، سه‌شنبه ، دوشنبه.
ما با اين واژه‌ها و نيز الگوي چيدماني آن ها آشناييم ، اما ترتيب آن‌ها به اين شكل درهم ، باعث توجه ما مي‌گردد تا نظمي يا الگويي بر آن بيابيم .روزهاي هفته ،همانند كه هستند اما چيدمان آن تغيير يافته . به عبارت ديگر اگر هنگام خواندن متن ، ما حيرت‌زده شويم يا احساسات ما به گونه‌اي غريب و ناآشنا تحريك شود به نحوي كه تصور اوليه‌ي ما را از موضوع درهم بريزد و وارد دايره‌ي نامحدود شباهت و عدم شباهت گرديم ، گام در سرزمين جادويي گذاشته‌ايم .
اگر از روزهاي هفته ، فقط به نام روز - و نه ترتيب شماره‌ي آن رجوع كنيم – نه الگوي قديمي را رعايت كرده‌ايم و نه اين كه الگويي جديد را ارائه‌داده‌ايم ، در اين چينش فقط يك اتفاق افتاده و آن اين‌كه " دوشنبه " را دوبار مي‌بينيم .با همين جابه‌جايي ساده ما حس جديدي از زمان به دست مي‌آوريم كه داراي نظم وترتيب است و درعين حال قادر به حركت در بيشتر از يك جهت است (فراروي ). ما با عناصر عادي روز و با چيدمان متفاوت ، توجه را به زمان معطوف كرده‌ايم درحالي كه در شمارش عادي روزهاي هفته چنين توجه غريبي برانگيخته نمي‌شود ، آن‌چه در رئاليسم جادويي بر آن تكيه مي‌شود جريان عادي اين جهاني ست كه با دريچه‌ي نگاهي غريب مي‌درخشد ، يا خود را از زمينه‌ي عادي هميشگي جدا مي‌كند . در نگاه به چيدمان تازه روزهاي هفته ، ما در زمان حركت مي‌كنيم ، از جايي كه رفته‌ايم و به ان نگاه كرده‌ايم و در حالي كه در خواندن تك تك روزها به دنبال نظمي مي‌گرديم ، باز خود را سر جاي اول مي‌يابيم ؛ " دوشنبه "! به عبارت ديگر زمان هست ، زمان در اين جا براي كسي كه به آن نگاه مي‌كند حالت اخطار يا هشدار دارد .ما به زمان به عنوان كميت يا كيفيت و به عنوان عنصري تازه فكر مي‌كنيم ، درست مثل اين‌كه چيز تازه‌اي را كشف كرده‌ايم ، چيزي كه متعلق به جهان ما نيست .
با اين وصف براي گام گذاشتن در اين وادي پر مخاطره ، در ابتدا نيازمند بهره‌گيري از الگوي كهن هستيم  و از گذشته‌هاي دور ، افسانه ذاتي خارج از قاعده و قانون دارد . افسانه يعني امري جادويي ، حيرت‌آور ، در عين حال واقعي يا فراتر از واقعيت ، نوعي واقعيت تقريبي ، نزديك به آن ولي نه متزع از واقعيت . درست مثل قايقي كه روي آب به خاطر فشار سنگيني در يك طرف كج شده ، واقعيت راندن يك‌وري در شاهراهي كه محدويتي در آن نيست . اين همان نگاه رئاليسم جادويي است . اين واقعيت در اطراف ما هست فقط بايد نگاه را عوض كرد تا آن را ديد ، شايد براي كج ديدن قايقي كه به ظاهر راست ايستاده بايد وارونه و به حالتي كج بايستيم و به آن نگاه كنيم موضوع مهم اين‌است كه آن قايق وجود دارد ، واقعيت قايق هست و اين ماييم كه زاويه‌ي عادي ديدمان را تغيير داده‌ايم و آن در زاويه‌ي ديد غير عادي ما قرار دارد . شايد از ديد زاويه‌ي كج نگاه ، واقعيت قايق راستغريب باشد .بنابراين اين نوع نگاه با نگاه گذرا به شي و يا سوژه متفاوت است .
نه! نترسيد، نگران نشويد : شما گم نشده‌ايد .گم شدن در اين سرزمين خيلي بعيد است .در اين جهان كس گم نمي‌شود چون براي گم‌شدن ، پيش از هر چيز نياز داريم كه بدانيم از كجا آمده‌ايم در حالي كه در اين قلمرو ، جايي براي آمدن از آن وجود ندارد .پاداش شكيبايي ما در اين قلمرو افسانه‌اي – واقعي ، دست يافتن به نوع تازه‌اي از نگاه است ." ديگري" نويسنده، ديگر گونه ديدن . كشف اين ديگر گوني در ادبيات ، بهترين بخش شعر ، بهترين بخش داستان و بهترين موقعيت نمايشي را رقم مي‌زند ، اتفاق در مكان و آن اتفاق كه در مكان مي‌افتد چيزي نيست جز خود مكان كه اتفاق را در خود مي‌يابد .ما در تغيير مكان و حركت خود را كشف مي‌كنيم نه در ايستايي و آيا گم شدن در چنين قلمرويي لذت بخش نيست ؟!

نقل از مقاله ی Magical Realis نوشته ی آلبرتو رایوس.