۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

ساعت پنج و پنجاه چهار دقیقه

به ساعتش نگاه کرد .پنج‌ و ‌پنجاه ‌و ‌چهار دقیقه بوداما وقتی پا روی اولین پله گذاشت ، یادش رفت ساعت چند بوده .سطح پله‌ها لغزنده و سرد بود .دست به نرده گرفت تا راحت‌تر خود را بالا بکشد .نفسش تنگ شد .خیابان با درخت‌ها ، تل‌های خاک ، پیاده‌روی کثیف و خانه‌های توسری‌خورده کج شد .نگاهش به درخت روبرو بود که داشت در نگاهش کج و کج‌تر می شد .دهانش خشک خشک بود و زانوهایش به طرز خفیفی می‌لرزید،"شاید من کج شده‌ام " .مردی از کنارش گذشت و با گام‌های سریع پایین رفت .فکر کرد با خودش"کاش من هم می‌خواستم پایین بروم ، نه بالا. " درخت به آخرین شاخه‌اش که رسید  روی سطح پل بود فکر کرد "حالا همه چیز مثل اول می‌شود." نفس بلندی کشید اما به شدت سرفه‌اش گرفت . خانه‌های نیمه‌ساخته‌ی روبرو با داربست آهنی ، خط خطی تیره‌ای بر آسمان بود .زیر پایش را که نگاه کرد در حس ارتفاع گم شد و سرش گیج خورد . کامیون‌ها با چراغ های بزرگشان نیشخند می‌زدند و پرهیاهو از زیر پایش می‌گذشتند.دست به نرده‌ی یخ‌زده گرفت تا دمی بیایستد اما خودش را ولو شده بر سطح خاکستری خیابان دید یا افتاده بر روی اتاقک یکی از آن کامیون‌های طعنه‌زن . صدای گام‌هایش بر سطح فلزی پل ، تاپ‌تاپ قلبش را بیشتر می‌کرد ، "شاید نگران کسی هستم ." صدای بوق کشدار به اعصابش کشیده می‌شد وقتی که داشت گام بر اولین پله‌ی انتهای پل می‌گذاشت و در همین وقت خیابان دوباره کج شد ، اما این‌بار زیر پایش هم با آن کجی ،خالی و خالی‌تر می‌شد و خلا او را پایین می‌کشید. کنار خیابان که رسید ناگهان تمام خیابان ساکت شد و هنوز نفسی تازه‌نکرده  که تاکسی درست جلوی پایش نگه داشت . وقتی سوار شد حس کشیده شدن به جلو ،داشت حالش را به هم می زد " چرا تاکسی درست همان وقت که رسیدم درست  جلوی من بود ؟" دهانش طعم ترش بدمزه‌ای داشت .ساعتش را نگاه کرد پنچ و پنجاه و چهار دقیقه بود .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر