۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

رقص هول



زمانی که خواب می‌دید خوب می‌دانست که خواب‌ها مثل سطل زباله‌ای در ذهن عمل می‌کنند ودر رویا ها آشغال‌های ذهن را که انگار از پس قرن ها آن‌جا تلمبار شده بیرون می‌ریزیم .اما از وقتی که خواب نمی‌بیند نمی‌داند با این هیاهویی که در سرش است چه کند .گاه قلم و کاغذ برمی‌دارد تا بتواند با همان سوادی که دارد بعضی را به قلم آورد تا از ذهن رها شوند اما ذهنش هرگز در اختیار قلم نیست گاه چیز دیگری فکر می‌کند و می‌بیند که چیز دیگری نوشته .اصلا او هیچ وقت با نوشتن میانه ی خوبی ندارد و این‌کار برایش از هر یادآوری دردناکی سخت تر است هرچند که این کار را خیلی دوست می داشته در زمان هایی که جوانتر بوده و آرزویش بوده که یک جا بنشیند و سر فرصت بنویسد اما وقتی که فرصت به سراغش آمده تازه دیده نه ! این آن چیزی که نیست که می‌خواسته بشود برای همین شاید نوشتن را رها کرده و سراغ نیم رخ هایش امده تنها طرحی که از بچگی می توانست راحت بکشد . یادش بود که خواهرش همیشه به او خرده می‌گرفت که نیم رخ کشیدن چهره خیلی بی‌مزه است و اصلا هم کارش را قشنگ نمی کند اما او چاره‌ای نداشت طرح هایش همیشه نیم رخ از آب درمی‌آمد.
و حالا که خواب نمی بیند نمی داند با یادهای قرون گذشته ی ذهنش چه کند جز این که گاه و بیگاه جلو ردیف عروسک هایش بایستد و آن ها را نگاه کند و آن چه را که می‌خواهد از آن ها به یاد بیاورد اما خاطره هم همیشه همراه انسان نیست و از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر می‌پرد .هر چه را که می‌خواهد به یاد بیاورد فراموش می‌کند و چیزهایی که انگار اصلا نمی شناسدشان از گوشه و کنار ذهنش سرک می‌کشند و او همیشه کلافه است .نمی‌داند اگر این عروسک‌ها را نداشت چه می‌کرد و حالا هم یکی از آن‌ها را زمین گذاشته و دارد سعی می‌کند تکه‌هایی از خاطرات او را به یاد بیاورد .ذهنش مثل کبوتر سرگردانی که در میان سطلی پر از روزنامه‌های چروکیده ی باطله مانده باشد از گوشه‌ای به گوشه ای می‌پرد و او که می داند عنان ذهن را در اختیار ندارد خود را یکسره به او می‌سپارد تاتصویر؛ تصویری که هیچ ارتباطی یا شاید تنها اندک ارتباطی با عروسکی داشته باشد که یادمان یکی از آن ها ست که می‌خواهد یادشان را نگه دارد به رقص درمی‌آید .تصویر روشن وروشن تر می‌شود تا به  تمامی او را در برمی‌گیرد .
دست برهم کوفت و به هوا پرید. زن‌های دور وبر هلهله کشیدند و دست زنان خندیدند .بعضی از دختر بچه‌ها با نگاه‌هایی مشکوک، چشم‌های درشت خود را پشت دامن مادرهایشان پنهان و آشکار می‌کردند . او همان‌جا ایستاده‌بود و هنوز خبر نداشت که قرار است چه پیش آید .
آمد وسط حلقه‌ی زن‌ها ، عروس پشت چشم نازک کرد و لب‌های سرخش به دو طرف صورت کشیده‌شد . هرکس چیزی می‌گفت خندان . صداها در گوشش نامفهوم بود .دوباره که برهم کوفت و به هوا پرید ، دید که دو دامن از روی‌هم پوشیده و پیژامایش را که توی جوراب‌های مشکی کلفت کرده‌بود، کمی روی روی جوراب ولو شده‌بود ، روسری زنی را برداشت و مثل دستمالی در هوا تکان داد . جلیقه‌ای را از تن دیگری درآورد و روی پیراهنش پوشید . اول رقصی معمولی را شروع کرد به شکل محلی و بعد ناگهان روی زمین افتاد . زن‌ها همه با هم ها کردند .پاهایش از دو طرف باز شد ، پاهای کوتاه و کج ومعوج شده در جوراب‌ها و پیژاما ، همان‌طور که روی صد و هشتاد درجه نشسته بود ، کف دو دست را بر زمین گذاشت و روی قالی پشتک وارو زد ، دامن‌هایش وارونه شدند و پیژامای چیت زرد و سفیدش پیدا شد، عروس لب کج کرد اما زود خنده را به لب‌ها برگرداند .
دایره‌زنان اوج گرفته‌بودند که صورت‌های پنهان دختر بچه‌ها از پشت دامن مادرهایشان بیرون آمد، هیچ‌کس نشسته‌نبود ، حتی عروس. باز دور زد و چند دور چرخید، صورت تیره‌ی کوچکش کبود کبود شده ، همان‌طور که می‌چرخید و رقصی من‌درآوردی را اجرا می‌کرد، دست برد و دامن زنی را کشید ، همه قیه کشیدند، زن مستاصل بر زمین نشست و دو دست برسر گرفت ، یکی را آورد وسط ، کشان کشان ، زن به زور چرخی با او زد و به کنارسی رفت ، دامن زن را از دستش بیرون کشیده‌بود و داشت به او می‌داد . صدایی از گوشه‌ی مجلس بلند شد : " بی‌حیا...!" چند نفر به دنبال صدا سر چرخاندند ونیافتند . دایره‌زنان اوج گرفتند، باز پشتکی زد و با پاهای باز شده نشست ، لب‌هایش را به بیرون کشید و به بالا تا کرد . لثه‌های قرمز و دندان‌های زرد و کج و معوجش، دندانی طلا را در دهان نشان می‌داد . بچه‌ها جیغ کشیدند ، با همان لب‌های وارونه یکی از دامن‌ها را درآورد و بعد جلیقه‌های متعددی را که روی هم پوشیده‌بود، خم شد و پیژاما و جوراب‌ها را درآورد ، همان‌طور داشت می‌چرخید و می‌رقصید .
آن‌وقت‌ها که بچه بود به نظرش می‌آمد که حتما سن زیادی از او گذشته .با تک‌تا زیر‌پیراهنی روی زمین ولو شده‌بود و همان‌طور ورجه ورجه می‌کرد. دامن دیگر را که درآورد همه جیغ کشیدند اما زیر دامنی کوتاهی برتن داشت .رفت روبروی عروس و می‌خواست با لب‌های تا شده دهانش را ببوسد . عروس دست به دهان گذاشت و جیغ خفیفی کشیده روبرگرداند، دستی که به لب‌هایش بود سرخ شد . با عصبی مبهمی که داشت انگشت‌های سرخ شده را به دامن سفید فشار می‌داد و بچگی‌اش که از لابه لای دامن مادرها عروس را زیر نظر داشت نگران کثیف شدن لباسش بود که ناگهان دید ، رقصنده‌ی پیر بر زمین نشسته ،پلک‌ها را وارونه می کند که چشم‌هایش را بست و تا آن‌جا که توانست جیغ کشید و بعد که به‌خود آمده‌بود دید که دارد یکی‌یکی لباس‌هایش را می‌پوشد و زن‌ها هرکدام با لودگی به او چیزی می‌گویند .
پیرزن بلند شد و آن عروسک را بر جایش گذاشت ، نه؛ این آن تصویری نبود که می‌خواست به‌یاد آورد .
(برای دیدن قسمت های قبل این جارا ببینید.)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر