۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

بازتاب خشونت در ادبیات محاوره‌ای

به این جمله‌ها دقت کنید:
"...هواداران ، نباید امیر قلعه‌نوعی را تشویق می‌کردند ."
"...هنگام سرماخوردگی و آنفلونزا نباید با دیگران دست بدهیم ."
"...هنگام امتحانات نیم‌فصل نباید به مهمانی برویم یا کسی را به منزل خود دعوت کنیم ."
"...امتیاز گرفتن و برنده‌شدن هنرمندان ایرانی در جشنواره‌های خارجی نباید این گمان را ایجاد کند که آن‌ها در هنر خود موفق بوده‌اند ."
"...اگر می‌خواهید نوجوانی را با کتاب خواندن آشنا کنید ، نباید از رمان‌های مبتذل شروع کنید."
"...در محیط خانواده ، همسران نباید به یکدیگر سخت بگیرند و در خواسته‌های خود مسایل اقتصادی را لحاظ نکنند ."
این جملات و هزاران جمله از این دست ما را با ادبیاتی جدید آشنا می‌کند ، ادبیاتی که در آن قید نهی "نباید " بیشترین بار معنایی جمله را بر دوش می‌کشد . وقتی این نوع نگاه در جامعه حاکم ‌شود، هر کسی به خودش حق می‌دهد که برای دیگران تعیین تکلیف کند و این تعیین تکلیف کردن از ذره‌ذره‌ی کلمات یک جمله بیرون می‌زند . مهم نیست که کسی که این حق را به خود می‌دهد تا به دیگران دستور بدهد ، بازیکن پرسابقه‌ی تیم استقلال باشد یا یک مأمور ساده‌ی بهداشت یا معلم یا فردی هنردوست و یا مشاور خانواده و ... مهم این است که هنگام حرف زدن ، بار معنایی جملات آن‌ها چنان به یکدیگر شبیه است که خودبه‌خود شنونده را وادار می‌کند که لحظه‌ای با خود بیندیشید ، راستی چرا این همه باید و نباید در جمله‌ها رایج شده ؟ اما جالب این‌جاست که کلمه‌ی باید هم که تا حال نقش پررنگی را در روابط اجتماعی جمله‌ها ایفا می‌کرد ، رفته‌رفته دارد جای خود را با نباید عوض می‌کند و اگر وضعیت همچنان ادامه یابد احتمالاً از این به بعد شاهد کلماتی چون هرگز ، ابداً، اصلاً و بسیاری قیود نهی دیگری در ادبیات محاوره‌ای و پس از آن در ادبیات رسمی خواهیم بود . در طول سالیان ، در مراکز آموزشی ، در خانواده ،در محیط‌ ‌های اجتماعی ، در محل کار و هزاران جای دیگر به ما گفته‌شده که چه باید بکنیم . حتی در کتاب‌های بینش درسی دبیرستان در سال‌هایی که ما درس می‌خواندیم ، ایدئولوژی ،  مجموعه‌ای از بایدها و نبایدها تعریف شده‌بود که هیچ‌گاه معلوم نشد این تعریف از کجا ایجاد شد و مجموعه‌ی باورها یک‌دفعه جای خود را به مجموعه‌ی باید و نباید داد و از آن‌جا که آن زمان‌ها دچار فرهنگی به شدت ایدئولوژی زده بودیم – چون همان مجموعه‌ی باورها هم دارای نوعی استحکام و سختی است که امر نسبی را از حیطه‌ی ذهن انسانی خارح و تمام امور را مطلق جلوه می‌دهد – باعث شد که بایدها در جامعه رشد کنند و بزرگ شوند ، بزرگ شوند و چنان حجیم شوند که نسل برخاسته از میان بایدها ، یکدفعه به تمام آن‌ها پشت‌پا زند و پاسخ پشت پا زدن اما منجر به خلق واژ‌ه‌ی جدیدتری شود به نام " نباید". و کاشف کلمه‌ی نباید هیچگاه با خود نیاندیشد که این کلمه ادامه‌ی همان باید است اما با تاکید بیشتری و با بیانی خشن‌تر از قبل . به طور مثال این جملات را از قبل از اختراع نباید مرور می‌کنیم :
"هواداران استقلال باید صمد مرفاوی را تشویق کنند."
"هنگام سرما خوردگی باید از دست دادن به دیگران اجتناب کنیم ."
"هنگام امتحانات ، باید به مهمانی نرویم و کسی را به منزل دعوت نکنیم ."
و...
در شکل ظاهری این جملات از نظر معنایی تفاوتی وجود ندارد اما در حس واژگانی و یافتن معانی مستتر در هر متن که به آن دقیق می‌شویم متوجه تفاوت معنایی هولناکی می‌شویم که البته گوینده اگر نه خودآگاه اما به طور ناخودآگاه ، همان معنی را در نظر داشته که از قید نباید به جای باید استفاده نموده‌است و تازه این تفاوت در حالی ایجاد شده که ما همچنان با جملاتی با فعل نهی روبروییم که در تفاوت ایجاد شده ، " نون " منفی نهی از فعل به " باید" متصل شده تا زمختی و صلبیٌت خود را بیشتر نمایان سازد و خشونت کلام را عریان‌تر نشان دهد .  انگار اگر کسی تأکید نباید را درجمله‌اش را به‌کار نبرد دیگران از او حساب نمی‌برند و به حرفش گوش نمی‌دهند.
ریشه‌ی رواج این فرهنگ دستوری در هرجا که باشد و منبعث از هر نوع شرایط اجتماعی که باشد ما را از این موضوع غافل نمی‌کند که با وجود مخالفت فردفرد ما با "نبایدها" در درجه‌ی اول و بعد با "بایدها " ، همچنان در ذهن خود و برای دیگرانی غیر از خود ، نبایدهای زیادی را تعریف می‌کنیم و گاه دامنه‌ی این تعاریف تا آن‌جا گسترش می‌یابد که نبایدها دامن خودمان را هم می‌گیرد و نمی‌توانیم دست از پا خطا کنیم . در واقع تک تک افراد یک جامعه ، با تاریخ و حوادث حال و گذشته‌ی مشترک ، به سمت ادبیاتی هدایت می‌شوند که بیانگر شرایط اجتماعی و فرهنگی قرار گرفته در آن هستند اما خطر آن‌جاست که این خشونت عریان در کلام ، راه بر هر نوع آزاد اندیشی و تخیل هنری سد می‌کند و در سرزمین بایدها ، هیچ هنری مجال رشد نمی‌یابد چون نمی‌تواند خود را از دایره‌ی بزرگ نهی‌ها بیرون بکشد و به این دلیل واضح که هنر ، زاییده‌ی آزادی و جولان جسم و روح است و در سرزمین نبایدها ، همان ذره هنر ِ رشد یافته و باقی مانده از دوره‌ی بایدها، به زودی به فنا رفته و نابود می‌شود ، بعد در سرزمین هولناکی زندگی خواهیم کرد که شاید بسیار تیره‌تر از سرزمین هرز الیوت باشد .

نگاه زنانه و چشم‌های بسته

دختر ، در زیبایی جوان‌ترین روزهای زندگی‌اش ، نگاهش به تنها سمتی رفت که می‌توانست سرش را به آن سو بچرخاند . به سمت دوربین کوچکی که از بالا گرفته‌شده ‌بود و بعد ناگهان خون از دهانش فواره زد و چشم‌ها و سمت نگاه ، هر دو با هم خاموش شد . آن نگاه ، آن آخرین نگاه معصومانه اما حرف‌ها در خود نهان داشت و برای همیشه در ناتمامی خود ماند. آن نگاه گذشته از یادآوری معصومیت بی‌پایانش به یادمان آورد که ما نگاه زنانه – مادرانه‌‌مان را مدت‌ها ست که از دست داده‌ایم و به دیده‌ی خشم و غرور به جهان می‌نگریم نه از سر مهربانی . این نگاه برای ما یادآورد گروه بزرگ از جمعیتی است که نادیده گرفته‌شده ، نه تنها خودش و تمام هستی و آزادی و حقوقش که حتی نگاهش ، نیز.آن قدر که حالا رهبران ِ جوان‌ها و میان‌سال‌هایی که در خیابان‌ها به دنبال صدای خود و حقوق نادیده‌گرفته‌شده‌ی خود هستند ، مدام باید یادآور باشند که با خشونت به جایی نخواهیم رسید ، که یارانشان را به پرهیز از خشونتی ترغیب می‌کنند که سال‌ها در آن بزرگ شده‌اند . در اجتماعی که چون خانواده‌ای بزرگ که مادر ِ خانه در آشپزخانه‌اش زندانی باشد و پدر به امور بچه‌ها برسد . حالا این بچه‌ها بزرگ شده‌اند ، این بچه‌ها خواسته‌هایی دارند که تاحال مجالی برای بروزش نیافته‌اند اما چون  با زبان پدرانه با آن‌ها سخن گفته‌شده و آن‌ها مادرانشان را در گوشه‌های افکار و اندیشه‌های خود نمی‌یابند ، سخن گفتن با آن زبان را نیز کمتر می‌دانند.مادر برای آن‌ها عنصری مقدس و دور از دسترس در کنج آشپزخانه بوده که حرف‌های آن‌ها را نمی‌دانسته چیست و حالا این بچه‌ها دارند یاد می‌گیرند که زبان سکوت مادرانشان را دریابند.گام به گام با نگاه او با هستی و جهان پیرامون خود آشنا شوند.
ما در این سال‌ها ، در ابتدا در تمام رسانه‌های دولتی  با حذف یا تحقیر زن مواجه بوده‌ایم . این نگاه چنان گسترش یافته که در سریال‌های تلویزیونی برخلاف معمول اکثر اسطوره‌ها و افسانه‌ها ، زن ، نه عنصری معصوم که اهریمن نمایانده می‌شود و یا در بهترین شکلش انسان نادان معصومی که خوب را از بد نمی‌فهمد و در مقابل ِمرد معمولا مطیع و ساکت است .این اندیشه کم کم به ادبیات و شعر و سینمای غیردولتی هم راه یافت و همان‌طور که زنان پوشیده در حجاب در گوشه‌ی خیابان‌ها در سیاهی حجاب خود از دیده‌ها محو می‌شدند ، از ذهن‌ها نیز رخت بربستند و بعد ادبیاتی زنانه شکل گرفت که زنان ذره ذره خود را در داستان‌ها و شخصیت‌های خود بازمی‌یافتند . اما این نوع  نگاه ، باعث شد که آن‌ها نگاه مردانه‌ی خود را به جهان از دست بدهند . آن‌ها در اندیشه‌ی انتقامی هولناک و مخفیانه از جهان مردانه بودند ، جهانی که دیگران برایشان ساخته بودند و کم کم در آثار فیلمسازان مرد نیز این نوع نگاه مظلوم نمایانه به زن نیز نمود یافت . نمونه‌اش فیلم به همین سادگی کار رضا میرکریمی است که در نقطه‌ی مقابل این نگاه با اثری چون کافه پیانو مواجه می‌شویم که بیانگر خشم نگاه مردانه از جهان زنانه‌ای ست که درصدد انتقام از اوست ، گو این‌که نویسنده‌ی کافه پیانو بعد در موضع‌گیری سیاسی‌اش نشان داد که چگونه سمت قدرت را گرفته و بر نگاه مردانه‌اش تاکید کرده است.
حرف من اکنون تنها این نیست ، زنانی که در خیابان‌ها به دنبال صدای خود هستند یا آن‌ها که در گوشه‌ی زندان‌ها با اعتصاب غذا قدرت جسمانی خود را محک می‌زنند ، حکایت از دردی چنان گویا دارند که نیازی به بیانش نیست . مادرانی که در چادرهای سیاه خود ، کلاغانه غم خود را درپارک‌های پاییزی فریاد می‌کشند ، گذشته از آن که به دنبال صدای بچه‌های خود هستند که داغ آن‌ها بر دلشان حک شده ، دارند خسته‌شدن خود را از  تحقیری بی‌پایان در بی‌صدایی زنانه‌ی خود فریاد می‌زنند .
ما در این روزها بیشتر از همیشه و هر وقت دیگری به نگاه کردن به جهان با چشم‌های زنانه محتاجیم. نگاهی که در آن خشونت و کشتار تقبیح می‌شود و تمام فرزندان یک خانواده به یک چشم نگریسته می‌شوند ، حتی اگر آن فرزند، باتومی به دست گرفته باشد تا بر سر برادر و خواهر خود بکوبد تا خشم جهان مردانه‌ای را فریاد بزند که او را چنین بارآورده . نه ! ما گاندی و ماندلا نداریم ، چنین اندیشه‌ای در ذهنیت اقتدارگرای ایرانی نمی‌گنجد یا حداقل دیرزمانی طول خواهد کشید چون ریشه‌های فرهنگی اندیشه‌ی بدون خشونت در سرزمینی که مدام مورد تاراج اقوام بوده  چندان منطقی نمی‌نماید چه رسد به این‌که ناگهان در برشی از تاریخ معاصرمان که همه چیز دست به دست هم داده و عرصه‌ای فراهم شد که  زن – شیطان تا حد امکان از عرصه‌ی اجتماع حذف شود و احترام گذاشتن به او تبدیل به تحقیر او در گوشه و کنار خیابان شود و جای عاشق و معشوق نیز گاه حتی با یکدیگر عوض شود، در چنین شرایطی بود که نگاه مادرانه هم از چشم‌ها رخت بربست.
دختر چشم‌های معصومش را فروبست تا  به یادمان آورد که ما نگاه مهربانانه- مادرانه را فراموش کرده‌ایم.

یک سحابی در راهی شیری

سحابیمترجم حس‌های گمشده از میان ما رفت . رفت تا در جایی با مارسل پروست بنشیند و با هم به مرور زمان‌های از دست رفته پردازند . زمان‌های از دست رفته‌ای که ترجمان آن  به فارسی کاری غیر ممکن می‌نمود . مهدی سحابی مترجم و نقاش چند شبی ست که آرام گرفته درگوشه‌ای از جایی که ما نامش را غربت گذاشته‌ایم اما عجیب این که وقتی شنیدم در ایران نبوده ،شکر خدایی گفتم که در ایران نبوده . شاید از آن رو که بر این باور بودم ، روزهای آخر زندگی‌اش را به تلخی سپری نشده . سحابی  از ساکت‌ترین مردان اهالی قلم بود و کار سترگ او در ترجمه‌ی در جستجوی زمان از دست رفته‌ی پروست  هم باعث نشد که چهره‌ای مطبوعاتی به خود گیرد هرچند که بارها درباره‌ی  این کارش حرف زده بود و همین اواخر بود که گفته‌بود شاید اگر دوباره به ترجمه‌ی این اثر دست بزند کمی آن را روان‌تر کند . اما مهم این است که او با این ترجمه نوعی زیباشناسی را در ما زنده کرد که تا حال اگر هم که بود اما ناشناخته بود ، تمامی حس‌های گمشده‌ی آدمی در یک جا گرد می‌آیند تا اثری خلق شود که  درباره‌ی از دست رفتن زمان‌های دور است اما شامل مرور زمان نمی‌شود . پدیدار شدن حس زیباشناسی جدیدی در ما با مطالعه‌ی صبورانه‌ی این کتاب عظیم ، مرا یاد این پاراگراف در " طرف خانه ی سوان " می اندازد ، ان جا که نویسنده درباره ی ماه سخن می گوید :
" گاهی در آسمان بعد از ظهر ، ماه ، سفید، چون ابری کم پشت ، دزدکی ، بی‌جلوه ،می‌گذشت،proust- چون بازیگری که زمان بازی‌اش نرسیده‌باشد و بخواهد چند دقیقه‌ای، با آرایش و جامه‌ی عادی ، بی‌سر و صدا و بی‌آن که کسی خبر شود ، بازی دوستانش را از تالار تماشا کند . از دیدن تصویرش در تابلوها و کتاب‌ها لذت می‌بردم ، اما این آثار هنری – دست کم در نخستین سال‌ها ، پیش از ان که بلوش چشمان و ذهنم را به هارمونی‌های ظریف‌تری عادت داده‌باشد -  با آن‌هایی که ماه را امروز به نظرم زیبا می‌نمایانند و در آن زمان در آن‌ها بازش نمی‌شناختم بسیار تفاوت داشت . مثلا رمانی از سنتین، یا منظره‌ای از گلیر که در آن‌ها ماه ، روشن و آشکار چون داسی سیمین در آسمان به چشم می‌زد ، آثاری با ناتمامی ساده‌لوحانه همانند برداشت‌های خود من که خواهران مادربزرگم از این که دوستشان می‌داشتم بسیار ناخرسند بودند . عقیده‌ی آن دو این بود که باید آثاری در دسترس کودک گذاشته شود که او اول با پسندیدنشان خوش‌ذوقی‌اش را نشان بدهد ، آثاری که چون بزرگ می‌شویم قطعا دوست می‌داریم . بدون شک از این‌رو که آن دو زیبایی‌های هنری را چیزی چون اشیاء لمس شدنی مجسم می‌کردند که چشم ، باز ناگزیر می‌بیندشان ، بی‌آن که نیازی داشته بوده‌باشد همتاهای آن‌ها را آهسته آهسته در دل خود بپروراند."
آناخماتوای شاعر به حق گفته که قرن بیستم سه نهنگ داشت : " مارسل پروست ، جیمز جویس و فرانتس کافکا " و سحابی با ترجمه‌ی اثر یکی از این سه ، نامی بزرگ از خود به جای گذاشت چه به خاطر خطر کردن و وارد شدن به قلمرو حس‌های نویسنده‌ی بزرگ و چه به خاطر ماندگاری این اثر در زبان فارسی، دور نیست روزی که گفته شود او نهنگ ترجمه ی فارسی بود . کسی که در راه بی پایان هنر و در سیالیت جاودان شیری رنگش ،  چون یک سحابی گذر کرد  . روزگار بدی ست که اهالی قلم و هنر چنین پر شتاب می‌روند و ما در رفتنشان از آن ها یاد می‌کنیم .

همه‌ی ترس‌های ما

انسان به محض آن‌که خود را در جهان هستی بازشناخت ،با حس ترس آشنا شد . ترس چون آتمسفری پیرامون انسان را دربرگرفت آن‌قدر که زندگی انسان تبدیل به مقابله‌ای تمام عیار در برابر آن شد .بعد انسان برای ترس‌هایش نام‌هایی گذاشت و بر آن‌‌ها که نتوانست فائق آید ، طلسمی برایشان تراشید . رب النوع رعد،رب النوع توفان ، رب النوع‌های زیرزمین و مرگ ....این‌ها حرزهایی بود که انسان اولیه در مقابل ترسش از طبیعت به گردن می‌آویخت ، برایشان قربانی می‌داد و گاه اگر تمام هستی‌اش را هم بر باد می‌دادند باز همچنان مطیع‌شان بود که چاره را در اطاعت از سوژه‌ی ترس می‌دانست .frida004f
اما انسان بزرگ شد و با بزرگ شدن انسان ، ترس‌های او هم شکل‌های پیچیده‌تری به خود گرفتند . ترس از ایمان به خاطر از کف رفتن عقل ، ترس از کفر به خاطر از دست دادن ایمان ، ترس از منزلت اجتماعی و از بین رفتن‌اش ، ترس از مرگ _ همان ترس عتیق همیشگی- ترس از فقر ،  ترس از بیماری، بیکاری ، عشق ، رنج و...در هر کدام از این‌ها که دقیق می‌شویم می‌بینیم به تعداد آدم‌های روی زمین شکل‌های گوناگونی به خود گرفته‌است و دو نوع ترس یکسان را پیدا نمی‌کنیم که در دو فرد مختلف به یکدیگر شبیه باشند .این ترس که چون ویروسی عظیم تکثیر می‌‌شود تمام زندگی ما را زیر سوال می‌برد و تمام عمر را در جستجوی راهی برای مقابله یا فرار از آن به‌سرمی‌بریم آن‌قدر که معنای انسانیت گاه چیزی نیست جز مقابله‌ی دائم و مستمر با ترس احاطه‌شده ، چنان که بزرگترین سوال فلسفی تاریخ انسان رقم می‌خورد : " بودن یا نبودن ، مساله این است ."

ترس 11شهریور86
ترس، اثر دومیه
با این وجود ترس محاط بر ما نه تنها امری منفی و مذموم نیست که معنای حرکت انسان در طول تاریخ است ، شاید نحوه‌ی مواجهه با ترس است که شکل و قدرت آن را می‌سازدو یا بستگی به میزان باورپذیری یا ناباوری ما دارد.ترس‌ها هرچند ما را محاصره کرده‌اند اما در عین حال به زندگی ما شکل و معنا می‌بخشند ، ترس و فکر ِ رهایی از آن همچنین تاریخ اندیشه‌ی سیاسی را رقم زده است و انسان با اندیشه‌ی رهایی از ترس‌هایش پیش می‌رود و چون بر ترسی فائق آید ، ترسی دیگر از دل آن ققنوس‌وار سربرمی‌کشد و مبارزه‌ی همیشگی انسان با آن ممتد می‌شود . با این همه اما ترس‌های هرکس به اندازه‌ی شخصیت و تفکر اوست و ترس هر فرد شکل و رنگ و طعم و بوی خود را دارد . در بین انواع ترس‌ها ،برای یک نفر شاید ترس از دست دادن رویاها از همه هولناک‌تر باشد، رویاهایی که به خاطر رویا بودنشان چنان گسترده‌اند که گاه گمان می‌کنم زیستن بدون آن‌ها ، افتادن در سراشیبی هولناکی ست که هیچ حرزی نمی‌تواند ، ترس‌هایمان را پاسخ گوید .شاید به همین دلیل است که ترس‌های شاعران بیشتر به دل می‌نشیند وقتی که از اعماق رویاهایشان ، ترس را بیرون کشیده‌ و به آن شکل داده‌اند، اعترافی تلخ و دردناک و اعلام مبارزه‌ای تمام‌عیار با ترس‌ها:
من از پلک گشوده‌ی این پنجره‌ها می‌ترسم
باید بروم جایی دور
(سید علی صالحی )
سرت را پنهان کن
پیشانی‌ات شاهراه دیوهاست
شیارهای میانی پر از شیهه
من از اسب می‌ترسم
(علی شهسواری)
هراس من باری همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گورکن
از آزادی آدمی افزون باشد
(احمد شاملو )

لاعلاج

چندی نبودم . بودم همین جا و نبودم جای خودم . نقل مکان و به دندان گرفتن اثاث و اثاثیه از یک خانه به خانه ی دیگر همراه شد با آنفلونزایی که این روزها همه جا مد شده و نتیجه این شد که هر روز صبح که از خواب برمی خیزم به اولین چیزی که فکر می کنم این باشد که چقدر سرگیجه ام بهتر شده یا هنوز تب دارم یا نه و چند ساعت می توانم بنشینم و مطالعه ؟! هرگز ! دریغ از یک فصل خواندن کتابی، تنها چند صفحه ای برای رهایی از عذاب وجدان .
بیماری چنان همه چیز را در خود فرو برد که در کوتاه مدتی تبدیل به کسی شدم که به کوچکترین ضعف ها و دردها یش فکر می کند و این که چطور از پس آن برآید . امروز یک هفته ی شوم گذشت . یک هفته ای که تنها دل مشغولی ام ، تماشای سریال لاست بود که هر چه به آخرش نزدیک می شد ، به طرز ناامید کننده ای داستانش ضعیف می شود -و دیدن خواب های طاق و جفت ، وچه هولناک خواب ها و داستان هایی . اگر قرار باشد خواب ها سرزمینی باشند که زمانی در آن زیسته ایم یا بعد خواهیم زیست ، گمان می کنم چندین مرحله از حیات را باید طی کنم که فرصت سرزدن به قلمرو ی خواب های این چند روز را داشته باشم .
به هر صورت این چند روز گذشت . و آمده ام که بنویسم . شرمنده از دوستانی که نتوانستم مثل همیشه از نوشته هایشان بهره برم و از دیگر دوستانی که آمدند ، دعوتی کردند برای دیدن نوشته هایشان و دعوتشان بی پاسخ ماند . در دوسه روز آینده با نوشته های تازه ای غبار از تن این خانه خواهم زدود .

لوح

در تاریک‌ترین نقطه‌ی دنیا نشسته‌است . هیچ چیز را نمی‌بیند و نمی‌داند در ته چاهی‌ست یا در دل غاری. زنی در آستانه‌ی تاریکی پیدا می‌شود ، بلند بالا و سیاه‌پوش . در آن‌جا که ایستاده پشتش به نور است و صورتش رو به تاریکی اما به وضوح خطوط صورتش دیده‌می‌شود . لوحی را دردست دارد که موهای سیاه افشانش به دور آن ، شکوه‌اش را بیشتر کرده ، مثل حاشیه ای بر یک تابلو . می‌گوید : بخوان . نمی‌تواند ، چون در تاریکی ، جز صورت زن چیزی نمی‌بیند.می‌گوید نمی‌تواند . لوح را بر زمین ، جلوی پایش می‌اندازد بی‌که ذره‌ای خم شود . همان طور نشسته به طرف لوح می‌رود ، نگاهش می‌کند . حروف و اعدادی را به زبان‌ها ی مختلف به رمز نوشته‌اند . درمی‌یابد که کشف آن رموز کلید آزادی‌اش از تاریکی‌ست . در حین کشف حروف و اعداد منقوش بر لوح درمی‌یابد که برخی از آن ها به خط هیروگلیف و برخی زبان‌ها یباستان هم هست . باید آن‌ها را دسته‌بندی کند تا ببتواند به رمزشان پی برد اما قلم و کاغذی ندرد که دسته‌بندی هایش را بنویسد تا حفظ شود ، چاره‌ا یندارد و همه‌چیز را به حافظه می‌سپارد . کاری طاقت‌فرسا را شروع نموده که هر چه پیش می‌رود ، ذهنش روشن و روشن‌تر می‌شود. خستگی تمام وجوش را پر کرده اما او همچنان مشغول است و در سرمای ناشی از تاریکی خیس عرق شده آن‌قدر که وجود زن را از یاد برده .
بعد خود را بیروه غار می‌بیند ، همان‌جا درمی‌ابد که مکان تاریکش غاری عمیق بوده . به مردمی که اطرافش ایستاده‌اند و توجهی به او ندارند ، ماجرا را شرح می‌دهد . کسی حرف‌هایش را گوش نمی‌کند یا توجهی به او ندارند ، آن‌ها نگاهشان به سمت نامعلومی‌ست و درباره‌ی چیزی حرف می‌زندد که ارتباطی به او ندارد . تک و توکی که حرف‌هایش را شنیده‌اند ، باور ندارند. او لوح را به عنوان مدرک شهادت نشانشان می‌دهد اما می‌بیند لوحی را که در دست دارد، تکه کاغذ بی‌ارزشی ستکه چیزها ی معمولی رویش نوشته‌شده ف همان‌طور که کاغذ را مچاله می‌کند به آن ها یادآوری می‌کند که زنی از آن‌جا ازکنار آن‌ها گذشته و آن‌ها باید او را دیده‌باشند .آن‌ها به حرفش گوش می‌دهند و بعد رویشان را به سمتی می‌گیرند که دیگران گرفته‌اند . از جمعیت فاصله می‌گیرد و به دنبال زن همه‌جا سر جا می‌چرخاند تا در نقطه‌ای از ساحل ، او را می‌بیند که به طرف آب‌ها می‌رود ، به سویش می‌دود اما به او نمی‌رسد . کشتی بزرگی آن‌جا منتظر زن است تا سوار شود. ا زهمان‌جا که ایستاده با خود عهد می‌کند که اگر زن برگشت و پشت سرش را نگاه کرد به معنا ی آن است که برمی‌گردد اما اگر برنگشت ، بدان معناست که هرگز او را نخواهد دید . زن برمی‌گردد. نمی‌داند به او نگاه می‌کند یا به چیزی که در پشت سر اوست اما نگاهش کوتاه است و پاهای برهنه‌اش را بر شن‌های ساحل می‌گذارد و می‌رود . حالا مردم ، سمت نگاهشان را رها کرده اند و دور او جمع شده‌اند . می‌گوید ، او می‌آید ...می آید. در نگاه آن‌ها هیچ نشانی از باور یا عدم باور نیست . نگاهشان سرد است . کسی او را ندیده . او روزها و سالیان را کنار دریا سپری می کند و پیر می‌شود تا او بیاید. هیچ چیز را نمی‌بیند نه موجی ، نه طلوعی نه غروبی از دریا ، تنها نگاهش به سمتی از دریاست و کاغدی که حالا دیگر نداردش.

به یاد شاملوی بزرگ

انگار همین دیروز بود که در خیابان های گرم تهران با حال نزار و خسته و بی خود از خود ، در تشییع جنازه ی شاملو می رفتیم . دوستانم را گم کرده بودم و چنان ناباورانه راه می رفتم که دوستی از روبرویم درآمد و به شوخی گفت : " بابا این جور که تو هستی هر کی ببینه خیال میکنه تو آیدایی "
نه ! من آیدا نبودم ، نیستم من ، اما رفتن آن بزرگ مرد برایم فاجعه ای بود که باور کردنش از گنجایش ذهنم فراتر بود . همان جا بود که منوچهر آتشی را دیدم ، کنار پیاده رو، نشسته بر صندلی چرخدارش و با خود گفتم : " غول های ادبی ما  انگار دارند یکی یکی می روند و بعد ما باید چه کنیم ؟ "
این روزها دارم به همین فکر می کنم که در نبودن شاملو ، باز هم ترانه ها و اشعارش مرهم جان ماست . اما شاملو نیست و جایش خالی ست  آن قدر که  ترانه ی این روزهایمان را گم کرده ایم .
سال هفتاد و نه ، سال بدی بود . نمی دانم الان جواد فاضل و حکیمه - همسرش  - کجایند ، چون آن ها هم مثل من دلتنگی بزرگ آن سال را در قبرستان ظهیر الدوله به خاطر دارند چند روزی قبل از درگذشت شاملو که دوست عزیزمان چه دردناک و بلند بلند بر مزار فروغ برایمان مرثیه ی  لورکا بر مرگ ایگناسیو سانچزمخیاس را می خواند و می گریست :
در ساعت پنج عصر
درست ساعت پنج عصر بود
پسری پارچه ی سپید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک ،از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه های پنبه را هرسوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار ، بذر نیکل و بذر بلور افشاند
در ساعت پنج عصر
اینک ستیز یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر
رانی با شاخی مصیبت بار
در ساعت پنج عصر
ناقوس های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر
در هر کنار کوچه ، دسته های خاموشی
در ساعت پنج عصر
و گاو نر ، تنها دل برپای مانده
در ساعت پنج عصر
چون برف  خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر
چون "ید "فرو پوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر
مرگ در زخم های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی هیچ بیش و کم
در ساعت پنج عصر
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر
نی ها و استخوان ها در گوشش می نوازند
در ساعت پنج عصر
تازه گاو نر به سویش نعره برمی داشت
در ساعت پنج عصر
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر
قانقرایا می رسید از دور
در ساعت پنج عصر
بوق زنبق در کشاله ی سبز ران
در ساعت پنج عصر
زخم ها می سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر
و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه ها و درها را
درساعت پنج عصر
در ساعت پنج عصر
آی ی ، چه موحش پنج عصری بود
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت ها
ساعت پنج بود
در تاریکی شامگاه
ایلنان ، خواند و خواند و ما چون خواب زده هایی در گورستان با او گریستیم و گریستیم و بعد رفت . روز بعد برای ما که در تهران مانده بودیم ، روز تشییع  شاملو بود .
سال هفتاد و نه ، سال بدی بود آن قدر که گمان نمی کردم بدتر از آن سالی را در روزگارم ببینم . اما این سال های بد تمامی ندارند .