۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

لاعلاج

چندی نبودم . بودم همین جا و نبودم جای خودم . نقل مکان و به دندان گرفتن اثاث و اثاثیه از یک خانه به خانه ی دیگر همراه شد با آنفلونزایی که این روزها همه جا مد شده و نتیجه این شد که هر روز صبح که از خواب برمی خیزم به اولین چیزی که فکر می کنم این باشد که چقدر سرگیجه ام بهتر شده یا هنوز تب دارم یا نه و چند ساعت می توانم بنشینم و مطالعه ؟! هرگز ! دریغ از یک فصل خواندن کتابی، تنها چند صفحه ای برای رهایی از عذاب وجدان .
بیماری چنان همه چیز را در خود فرو برد که در کوتاه مدتی تبدیل به کسی شدم که به کوچکترین ضعف ها و دردها یش فکر می کند و این که چطور از پس آن برآید . امروز یک هفته ی شوم گذشت . یک هفته ای که تنها دل مشغولی ام ، تماشای سریال لاست بود که هر چه به آخرش نزدیک می شد ، به طرز ناامید کننده ای داستانش ضعیف می شود -و دیدن خواب های طاق و جفت ، وچه هولناک خواب ها و داستان هایی . اگر قرار باشد خواب ها سرزمینی باشند که زمانی در آن زیسته ایم یا بعد خواهیم زیست ، گمان می کنم چندین مرحله از حیات را باید طی کنم که فرصت سرزدن به قلمرو ی خواب های این چند روز را داشته باشم .
به هر صورت این چند روز گذشت . و آمده ام که بنویسم . شرمنده از دوستانی که نتوانستم مثل همیشه از نوشته هایشان بهره برم و از دیگر دوستانی که آمدند ، دعوتی کردند برای دیدن نوشته هایشان و دعوتشان بی پاسخ ماند . در دوسه روز آینده با نوشته های تازه ای غبار از تن این خانه خواهم زدود .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر