انگار همین دیروز بود که در خیابان های گرم تهران با حال نزار و خسته و بی خود از خود ، در تشییع جنازه ی شاملو می رفتیم . دوستانم را گم کرده بودم و چنان ناباورانه راه می رفتم که دوستی از روبرویم درآمد و به شوخی گفت : " بابا این جور که تو هستی هر کی ببینه خیال میکنه تو آیدایی "
نه ! من آیدا نبودم ، نیستم من ، اما رفتن آن بزرگ مرد برایم فاجعه ای بود که باور کردنش از گنجایش ذهنم فراتر بود . همان جا بود که منوچهر آتشی را دیدم ، کنار پیاده رو، نشسته بر صندلی چرخدارش و با خود گفتم : " غول های ادبی ما انگار دارند یکی یکی می روند و بعد ما باید چه کنیم ؟ "
این روزها دارم به همین فکر می کنم که در نبودن شاملو ، باز هم ترانه ها و اشعارش مرهم جان ماست . اما شاملو نیست و جایش خالی ست آن قدر که ترانه ی این روزهایمان را گم کرده ایم .
سال هفتاد و نه ، سال بدی بود . نمی دانم الان جواد فاضل و حکیمه - همسرش - کجایند ، چون آن ها هم مثل من دلتنگی بزرگ آن سال را در قبرستان ظهیر الدوله به خاطر دارند چند روزی قبل از درگذشت شاملو که دوست عزیزمان چه دردناک و بلند بلند بر مزار فروغ برایمان مرثیه ی لورکا بر مرگ ایگناسیو سانچزمخیاس را می خواند و می گریست :
در ساعت پنج عصر
درست ساعت پنج عصر بود
پسری پارچه ی سپید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک ،از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه های پنبه را هرسوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار ، بذر نیکل و بذر بلور افشاند
در ساعت پنج عصر
اینک ستیز یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر
رانی با شاخی مصیبت بار
در ساعت پنج عصر
ناقوس های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر
در هر کنار کوچه ، دسته های خاموشی
در ساعت پنج عصر
و گاو نر ، تنها دل برپای مانده
در ساعت پنج عصر
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر
چون "ید "فرو پوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر
مرگ در زخم های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی هیچ بیش و کم
در ساعت پنج عصر
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر
نی ها و استخوان ها در گوشش می نوازند
در ساعت پنج عصر
تازه گاو نر به سویش نعره برمی داشت
در ساعت پنج عصر
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر
قانقرایا می رسید از دور
در ساعت پنج عصر
بوق زنبق در کشاله ی سبز ران
در ساعت پنج عصر
زخم ها می سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر
و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه ها و درها را
درساعت پنج عصر
در ساعت پنج عصر
آی ی ، چه موحش پنج عصری بود
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت ها
ساعت پنج بود
در تاریکی شامگاه
ایلنان ، خواند و خواند و ما چون خواب زده هایی در گورستان با او گریستیم و گریستیم و بعد رفت . روز بعد برای ما که در تهران مانده بودیم ، روز تشییع شاملو بود .
سال هفتاد و نه ، سال بدی بود آن قدر که گمان نمی کردم بدتر از آن سالی را در روزگارم ببینم . اما این سال های بد تمامی ندارند .
نه ! من آیدا نبودم ، نیستم من ، اما رفتن آن بزرگ مرد برایم فاجعه ای بود که باور کردنش از گنجایش ذهنم فراتر بود . همان جا بود که منوچهر آتشی را دیدم ، کنار پیاده رو، نشسته بر صندلی چرخدارش و با خود گفتم : " غول های ادبی ما انگار دارند یکی یکی می روند و بعد ما باید چه کنیم ؟ "
این روزها دارم به همین فکر می کنم که در نبودن شاملو ، باز هم ترانه ها و اشعارش مرهم جان ماست . اما شاملو نیست و جایش خالی ست آن قدر که ترانه ی این روزهایمان را گم کرده ایم .
سال هفتاد و نه ، سال بدی بود . نمی دانم الان جواد فاضل و حکیمه - همسرش - کجایند ، چون آن ها هم مثل من دلتنگی بزرگ آن سال را در قبرستان ظهیر الدوله به خاطر دارند چند روزی قبل از درگذشت شاملو که دوست عزیزمان چه دردناک و بلند بلند بر مزار فروغ برایمان مرثیه ی لورکا بر مرگ ایگناسیو سانچزمخیاس را می خواند و می گریست :
در ساعت پنج عصر
درست ساعت پنج عصر بود
پسری پارچه ی سپید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک ،از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه های پنبه را هرسوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار ، بذر نیکل و بذر بلور افشاند
در ساعت پنج عصر
اینک ستیز یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر
رانی با شاخی مصیبت بار
در ساعت پنج عصر
ناقوس های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر
در هر کنار کوچه ، دسته های خاموشی
در ساعت پنج عصر
و گاو نر ، تنها دل برپای مانده
در ساعت پنج عصر
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر
چون "ید "فرو پوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر
مرگ در زخم های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی هیچ بیش و کم
در ساعت پنج عصر
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر
نی ها و استخوان ها در گوشش می نوازند
در ساعت پنج عصر
تازه گاو نر به سویش نعره برمی داشت
در ساعت پنج عصر
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر
قانقرایا می رسید از دور
در ساعت پنج عصر
بوق زنبق در کشاله ی سبز ران
در ساعت پنج عصر
زخم ها می سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر
و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه ها و درها را
درساعت پنج عصر
در ساعت پنج عصر
آی ی ، چه موحش پنج عصری بود
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت ها
ساعت پنج بود
در تاریکی شامگاه
ایلنان ، خواند و خواند و ما چون خواب زده هایی در گورستان با او گریستیم و گریستیم و بعد رفت . روز بعد برای ما که در تهران مانده بودیم ، روز تشییع شاملو بود .
سال هفتاد و نه ، سال بدی بود آن قدر که گمان نمی کردم بدتر از آن سالی را در روزگارم ببینم . اما این سال های بد تمامی ندارند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر