انسان به محض آنکه خود را در جهان هستی بازشناخت ،با حس ترس آشنا شد . ترس چون آتمسفری پیرامون انسان را دربرگرفت آنقدر که زندگی انسان تبدیل به مقابلهای تمام عیار در برابر آن شد .بعد انسان برای ترسهایش نامهایی گذاشت و بر آنها که نتوانست فائق آید ، طلسمی برایشان تراشید . رب النوع رعد،رب النوع توفان ، رب النوعهای زیرزمین و مرگ ....اینها حرزهایی بود که انسان اولیه در مقابل ترسش از طبیعت به گردن میآویخت ، برایشان قربانی میداد و گاه اگر تمام هستیاش را هم بر باد میدادند باز همچنان مطیعشان بود که چاره را در اطاعت از سوژهی ترس میدانست .
اما انسان بزرگ شد و با بزرگ شدن انسان ، ترسهای او هم شکلهای پیچیدهتری به خود گرفتند . ترس از ایمان به خاطر از کف رفتن عقل ، ترس از کفر به خاطر از دست دادن ایمان ، ترس از منزلت اجتماعی و از بین رفتناش ، ترس از مرگ _ همان ترس عتیق همیشگی- ترس از فقر ، ترس از بیماری، بیکاری ، عشق ، رنج و...در هر کدام از اینها که دقیق میشویم میبینیم به تعداد آدمهای روی زمین شکلهای گوناگونی به خود گرفتهاست و دو نوع ترس یکسان را پیدا نمیکنیم که در دو فرد مختلف به یکدیگر شبیه باشند .این ترس که چون ویروسی عظیم تکثیر میشود تمام زندگی ما را زیر سوال میبرد و تمام عمر را در جستجوی راهی برای مقابله یا فرار از آن بهسرمیبریم آنقدر که معنای انسانیت گاه چیزی نیست جز مقابلهی دائم و مستمر با ترس احاطهشده ، چنان که بزرگترین سوال فلسفی تاریخ انسان رقم میخورد : " بودن یا نبودن ، مساله این است ."
با این وجود ترس محاط بر ما نه تنها امری منفی و مذموم نیست که معنای حرکت انسان در طول تاریخ است ، شاید نحوهی مواجهه با ترس است که شکل و قدرت آن را میسازدو یا بستگی به میزان باورپذیری یا ناباوری ما دارد.ترسها هرچند ما را محاصره کردهاند اما در عین حال به زندگی ما شکل و معنا میبخشند ، ترس و فکر ِ رهایی از آن همچنین تاریخ اندیشهی سیاسی را رقم زده است و انسان با اندیشهی رهایی از ترسهایش پیش میرود و چون بر ترسی فائق آید ، ترسی دیگر از دل آن ققنوسوار سربرمیکشد و مبارزهی همیشگی انسان با آن ممتد میشود . با این همه اما ترسهای هرکس به اندازهی شخصیت و تفکر اوست و ترس هر فرد شکل و رنگ و طعم و بوی خود را دارد . در بین انواع ترسها ،برای یک نفر شاید ترس از دست دادن رویاها از همه هولناکتر باشد، رویاهایی که به خاطر رویا بودنشان چنان گستردهاند که گاه گمان میکنم زیستن بدون آنها ، افتادن در سراشیبی هولناکی ست که هیچ حرزی نمیتواند ، ترسهایمان را پاسخ گوید .شاید به همین دلیل است که ترسهای شاعران بیشتر به دل مینشیند وقتی که از اعماق رویاهایشان ، ترس را بیرون کشیده و به آن شکل دادهاند، اعترافی تلخ و دردناک و اعلام مبارزهای تمامعیار با ترسها:
من از پلک گشودهی این پنجرهها میترسم
باید بروم جایی دور
(سید علی صالحی )
سرت را پنهان کن پیشانیات شاهراه دیوهاست
شیارهای میانی پر از شیهه
من از اسب میترسم
(علی شهسواری)
هراس من باری همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گورکن
از آزادی آدمی افزون باشد
(احمد شاملو )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر