۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

بدون شرح

اپیزود اول:
در کلاس ، همه در جای خود نشسته‌اند . استاد صحبت می‌کند . هنوز بحثی سر نگرفته و باصطلاح دست‌گرمی است . دقایقی بعد ، در کلاس باز می‌شود ، مردی میان‌سال وارد می‌شود . به علامت سلام سر تکان می‌دهد . و می‌رود که در آخرین ردیف پشت سر آقایان بنشیند . استاد می‌پرسد :
- عضو جدید هستید ؟
تا برسد به آخرین ردیف و بنشیند ، چیزی زیر لب می‌گوید . استاد بحث را ادامه می‌دهد . باز می‌پرسد :
- همکار جدید هستید ؟
مرد می‌گوید : همسرم این‌جاست ، کلیدهای ماشین را با خود آورده و من ناچار آمدم به کلاس .
استاد به شوخی : کنترل از راه دور است دیگر بله ؟!
پاسخ مرد در خنده‌ی جمعیت گم می‌‌شود. از همان‌جا که نشسته به ردیف خانم‌ها نگاه می‌کند . احتمالا دنبال همسرش می‌‌گردد. همسرش را که در اولین ردیف خانم‌ها می‌یابد ، بلند می‌‌شود و درجای خالی اولین ردیف آقایان می‌نشیند. پیداست کلاس روش تدریس برایش جاذبه‌ای ندارد . صحبت بر سر روش تدریس معلمی در یکی از دبیرستان‌های پاریس است . ناگهان می‌گوید : - این‌‌ها همه مزخرفه .
بقیه ساکت می‌شوند . استاد می‌پرسد:
- منظورتان چیست .
می‌گوید : من فرانسه بودم ، کلاس‌های آن‌جا بسیار از این‌جا بدتر و دیوارهایش موش دارد .
 استاد می‌پرسد : فرانسه بودید ؟ چه جالب برایمان تعریف کنید .
راستی شغل شما ؟
- پژوهشگرم .
 - برای کجا کار می‌کنید ؟
سرش به سمت اولین ردیف خانم‌ها می‌چرخد .
- بله ؟
- برای کدام موسسه کار می‌کنید .
- خیلی به این چیزها توجه نکنید . در خانه کار می‌کنم .
 - صدای خنده ی آقایان بلند می شود . خانم‌ها بیشتر ملاحظه‌ی همکارشان را می‌کنند .
- البته برای تحویل کار از خانه بیرون می روم .
- بله می فرمودید . 
- عرض می کنم . شما این جا نشسته‌اید و دارید دم از علم می زنید . خیر آقا ، بنای علوم انسانی بر انکار خداست .
زن اولین ردیف خانم‌ها سرش را پایین می اندازد . یکی دو نفر با او مخالفت می کنند . بعد چیزهایی درباره‌ی اگوست کنت و ماکس وبر می گوید . نام هر دو را اشتباه تلفظ می کند و کسی چیز ی نمی‌گوید .بالاخره به جایی می‌رسد که یک نفر از بین آقایان زمزمه می کند احترام کلاس را نگه دارد . دیگران دو به دو با هم حرف می‌زنند . عمدا بی توجهی خود را به او نشان می دهند . مرد با ته خودکارش به میز می‌کوبد . کسی ساکت نمی شود . پچ پچه‌ای بین خانم‌ها شکل گرفته که همسر کیست ؟ کسی هنوز نمی‌داند . مرد دوباره با ضربه‌های خودکارش می‌خواهد مرکز توجه باشد و چون گوش کسی بدهکار نیست رو به اولین ردیف موازی می‌کند و می‌گوید گوش بده خانم بعد توی خونه ازم می‌پرسی. یکی از آقایان به شیوه‌ی اتوبوس‌های قدیم می‌گوید برای سلامتی استاد صلوات . صدای صلوات در پوزخندهای جمعیت برپا خاسته . مرد بلند می‌شود که برود ، اضافه می کند که همین رو بگم که مملکت ما بهترین مملکته تو دنیا و بهترین دولت را داریم . تایم اول کلاس تمام شده و بیرون می‌رویم .بعد که برمی گردیم . همسرش در صندی اول نشسته و دارد گریه می کند ، دیگران سعی می کنند دلداری‌اش دهند و آقایان پشت در کلاس ایستاده‌اند . هیچ کس نفهمید که آن زن ، با آن همه کمالات و صورت زیبا ، چرا چنین انتخابی در زندگی داشته اما همه دانستیم که منزلت زن در طول این چند ساله کمتر از آن شده که پیشتر بود . بسیار فروتر . آن قدر که به راحتی می‌توان او را تحقیر کرد در جمع همکارانش . اصلا تا حالا کسی دیده که زنی در جلسات کاری همسرش شرکت کند تا چه برسد که آن جا او را تهدید کند . می‌گویم تهدید . برویم  سراغ
اپیزود دوم :
 کلاس ضمن خدمت . در یکی دیگر از نواحی آموزش و پرورش . خانمی که او را از خیلی پیش ترها می‌شناختم در کلاس است . او همسر مردی بود که در جنگ ، مفقود الاثر شد . زندگی عاشقانه‌ای داشتند . هرگز حاضر نشد که در مراسم ختمی که خانواده‌ی همسرش برای او گرفته بودند شرکت کند . هیچ گاه امیدش را از دست نداد و تا آخرین نفراز اسیران که برمی‌گشتند او هنوز منتظر بود . آن قدر گریسته بود که غدد اشکی چشمش را از دست داده و موهایش تمام سفید شده بودند . بعدها اما بالاخره انگار ناامید از برگشتن همسر ازدواج کرد . با یکی از دوستان سابق همسرش .
زن در کلاس نشسته . به همسر تازه‌اش گفته که کلاس ساعت شش تمام می شود . دقایقی از شش گذشته اما استاد در فکر رفتن نیست . بعد ناگهان در کلاس باز می شود . کسی صدای در زدن نشنیده . مرد تازه وارد می‌گوید:
- ساعت شش تمام شده ، چرا تعطیل نمی‌کنید؟
استاد می پرسد شما ؟
می گوید من ؟ و بعد رو به همسرش کرده و می گوید برویم .
 زن تارهای سفید مو را که بیرون زده توی مقنعه‌اش می کند و من من می‌کند . مرد ناگهان رو به جمعیتی که در سکوت به او خیره شده‌اند می گوید : این همه زن و مرد این جا جمع شدین معلوم نیست دارین چی کار می کنین که این قدر از دیدنم جا خوردین ؟
زن از استاد عذر می‌خواهد . مرد ، یک سیلی حواله‌اش می‌کند و دستش را می‌گیرد و کشان‌کشان از کلاس بیرون می برد . اپیزود سوم :
کلاس درس دانشگاه- سال 66
دخترها در ردیف آخر و پشت سر آقایان نشسته اند ، شیوه ای که آن سال‌ها در کلاس‌های برخی دانشگاه‌ها مرسوم بود . برادر یکی از دخترها پشت در کلاس منتظر است تا درس تمام شود و با خواهرش برود . او افسر است و لباس نظامی بر تن دارد . درکلاس نیمه باز است . در را کمی‌ هل می‌دهد تا خواهرش متوجه آمدن او شود . استاد جامعه شناسی حرکت مرد را در بیرون کلاس می‌بیند . همان جا با تحکم به او می گوید در را ببند . افسر وارد می‌شود و عذر می خواهد . استاد کوتاه نمی آید . چرا حرمت کلاس را شکسته ؟ چرا بی اجازه در کلاس را باز کرده و به آن سرک کشیده . مرد می‌گوید دنبال خواهرش آمد ه بود و می خواست که زودتر بلند شود و بیاید . استاد می گوید خواهرت فقط خواهر توست و نه برده‌ی تو که با دیدنت دست پاچه شود و درس را رها کند . مرد باز عذر می‌خواهد . استاد می‌گوید چرا تا حال متوجه نشده که نباید با رخت نظامی وارد دانشگاه شود ؟ چرا هنوز نفهمیده که دانشگاه مکان مقدسی است و....
 هرچه هست برادر آن هم‌کلاسی دیگر هیچ وقت با رخت نظامی به دانشگاه دنبال خواهرش نمی‌آید و هیچ وقت در کلاس را بدون اجازه باز نمی‌کند و...
تفاوت آن سال‌ها با این سال ها تفاوت معناداری است . راستی چرا هرچه از نظر زمانی جلوتر می‌آییم ، رفتارهای واپس‌گرایانه ، به خصوص در برخورد با زنان بیشتر شده ؟

ورق‌های بازی

دسته‌ی ورق‌های بازی،با خطی قوس مانند روی زمین پخش شده . هفت دسته به ترتیب، یکی ، دوتایی،سه،چارتایی،پنج‌تایی وشش تایی و باقیمانده‌ی ورق‌ها بُرخورده بالا سمت چپ. پیرزن دوزانو روبرویشان نشسته . حلقه‌ی موی نامرتب بیرون آمده از بافه‌ی پشت سر را پشت گوش می‌دهد و دست‌ها را روی زانوی نشسته صلیب کرده، خم شده‌است روی زمین. چشم دوخته به ورق‌ها .شاه خشت را برمی‌دارد و در کنج خالی قوس می‌گذارد ، بعد یک چهار پیک را روی پنج دل می‌گذارد و زیرش را نگاه می‌کند . بی‌فایده است ،ورق زیری هیچ ربطی به ورق‌های روشده ندارد. دست می‌برد و یکی از ورق‌های بالا را رو می‌کند ، این یکی هم نیست، دوباره امتحان می‌کند . بی‌بی گشنیز را روی شاه خشت می‌گذارد و حالا سرباز دل را می‌تواند از ردیف خانه‌های قفل شده ، روی بی‌بی بنشاند. فال که گرم می‌شود ، او هم بی‌اختیار تند می‌کند . ورق‌ها قفل می‌شوند و او همه را به هم می‌ریزد ، دوباره بُر می‌زند و ردیف دیگری می‌چیند و همین‌طور بُر زدن‌های دیگر و فال تازه و دوباره و دوباره تکرار می‌کند . بالاخره یکی باز می‌شود . پیرزن خوشحال یک‌یکی ورق‌ها را روی هم می‌چیند . آخرین شاه سیاه را نگه می‌دارد ، کمی مکث می‌کند و بعد او را هم روی دسته‌ی باز شده می‌گذارد . با خود فکر می‌کند تمام شد . حالا که توانسته گره ورق‌ها را باز کند، زیاد خوشحال نیست ، شاید چون فال تمام شده . وقتی دسته‌ای فال ورق باز می‌شود ، با خودش می‌گوید کاش نیتی برای این فال کرده‌بودم .
دوباره ورق‌ها را روی هم می‌چیند. همان‌طور دو زانو نشسته و دسته‌ی ورق‌ها در دست ، بُر نمی‌زند . نگاهش به کنجی از دیوار دوخته‌است که باریکه‌ای آفتاب از لای پرده راه باز کرده و خط باریکی را روشن کرده . پیرزن به نیتی فکر می‌کند که باید قبل از شروع فال ورق از ذهن بگذراند . سعی می‌کند فکر کند ، سعی می‌کند چیزی را در حافظه‌اش زنده کند ، آدم‌هایی که دیده ، چیزهایی که شنیده . به ردیف عروسک‌ها روی تاقچه نگاه می‌کند، فایده‌ای ندارد . عروسک‌ها سنگ شده ، خاموشی‌شان را بر ذهن او تحمیل می‌کنند ، نمی‌خواهد ذهنش تاریک شود . نگاهش به باریکه‌ی آفتاب روی فرش می‌افتد ، تنها یک تصویر ، منفرد ، رها شده و معلق ، بی‌ارتباط با چیزی دیگر در ذهنش چرخ می‌خورد . زنی  بین زمین و آسمان روی باریکه‌ی بندی راه می‌رود ، سعی می‌کند با چوبی که در دست دارد تعادلش را نگه دارد تا از طناب باریک بگذرد . هر چه سعی می‌کند که بفهمد این تصویر چیست و از کجا به ذهنش رسیده چیزی به یاد نمی‌آورد ، فقط همان زن است با چوب بلند تعادل در دست  روی طنابی افقی بین زمین و هوا .
د رنهایت بی‌آن‌که یادش بیاید کی تصمیم گرفته ،می‌بیند مشغول بُر زدن ورق‌هاست و فال دیگری را از سر گرفته . ورق‌ها هربار که باز می‌شوند ، پیرزن را به داشتن نیتی بر فال ترغیب می‌کند و هربار که گره باز نمی‌شود ، ولع فال دیگری را در او بیدار می‌کند. هم‌چنان مشغول چیدن ورق‌ها روی هم است و زن بندباز دمی به ذهنش می‌آید و باز می‌گریزد . فکر می‌کند خیلی وقت است که مشغول بازی‌ست .
صدای در حیاط او را به خود می‌آورد. تک خشت را که از زیر شش گشنیز درمی‌آورد ، می‌گذارد بالا و به پشت در حیاط می‌رود . زن همسایه کاسه‌ای آش را به او تعارف می‌کند . پیرزن ظاهرا شرم‌گین از سر برهنه و موهای نامرتبش اما در واقع از شرم حضور آن زن که نمی‌شناسدش و به یادش نمی‌آورد کاسه را می‌گیرد ، می خواهد به زیرزمین برود تا کاسه‌ی آش را خالی کند و برایش بیاورد که زن همسایه به اسم صدایش می‌کند که نیازی نیست و بعد می‌گیرد و در بهت پیرزن با او خداحافظی می‌کند و می‌رود .پیرزن به اتاق برمی‌گردد، دسته‌ی ورق‌ها هم چنان روی زمین است و او فکر می‌کند با خودش که از کی بوده که هیچ‌وقت نیتی برای فال نداشته‌است و انگار جهان برایش بی‌تفاوت مانده.
------------------------------------------------------------------------
پ ن:از مجموعه پیرزن و عروسک ها - شماره 9

بیراهه ی نوشتار زنانه- نوشتار مردانه

رضا عرب
آنچه در پی می آید صرفا بیان نظرات نویسنده درباره ی نوشتار یک جنسیت خاص (در اینجا زنانه) است و آن را نمی توان به عنوان مقاله در نظر گرفت. از این رو فاقد فهرست منابع می باشد.
هنگامی که شروع به صحبت از نوشتار زنانه می کنیم به چاله ای وارد می شویم و هرچه به سخن در این باره ادامه می دهیم به عمق این گودال می افزاییم. در آن تاریکی ِ عمیق که کبریتی می افروزیم، از روشنایی بحث مان به وجد می آییم. بحث و سخن درباره ی نوشتار یک جنسیت (زنانه) بحثی واکنشی است. واکنشی برای تولید هویتی که گمان می کنیم غایب است. اگر بیشتر به این گونه مباحث بنگریم خواهیم دید که مشغولین به این خود زنان اند، که خواستار یا پیگیر زبان زنانه ی نوشتاری اند. زبانی که به زعم کریستوا خارج از نظام تولید مردانه ساخته شود و کارکرد شاعرانگی داشته باشد و انقلابی زبانی برپاکند.
کریستوا طبق تبار پست مدرن اش، بدیل یا آلترناتیو نمی دهد. پست مدرنیسم کشف چالش های مدرنیته است؛ از این روست که ادامه ی گریز ناپذیر فرهنگ مدرن است؛ فرهنگی که به خودانتقادی رسیده است و با فرض بهترین شکل ِ ممکن ِ تحقق یافته، کاستی ها یا ایده ها را در درون بازتولید می کند.
پس ساختارهای زبان مردانه اند و انقلابی باید برپا کرد. این گزاره را «نشانه ای» در نظر بگیرید. نشانه ای ذهنی از دهانی خارج می شود، تبدیل به نشانه ای محیطی می شود و این نشانه ی محیطی باز به گونه ای برای هر فرد تبدیل به نشانه ای ذهنی می شود (امبرتو اکو). کریستوا نشانه ای تولید می کند و دیگران هستند که (درست یا غلط)  بدیل برای نوشتار/واژه ها ارائه می کنند. (سخن بر چیستی نوشتار اگر کنیم بحث به درازا خواهد کشید. اما در ساده ترین شکلش در این شک نکنید که نوشتار کنار هم نشینی واژه هاست. بعد از این شک لازم است.)
حالا برخی ویژگی هایی را برمی شمارند تا آنچه را که یک اندیشمند پست مدرن گفته را به منصه ی ظهور برسانند. همان بلایی که برخی با ایجاد برخی مکاتب و نحله ها بر سر فوکو، دریدا، لیوتار یا... آوردند و چند ماهی بیشتر مهمان صفحات روزنامه ها و مجلات نبودند. ویژگی هایی که بر نوشتار زنانه می شمارند، طیف زیاد گسترده ای را تشکیل نمی دهند: توجه زیاد به جزییات، ساده نویسی، کاربرد کلمات و مفاهیم خاص (شکلی و زبانی) و تقابل با مظاهر گوناگون مردسالاری حاکم و... (محتوایی).
محمل تئوریک تمام این ساده نگری و ویژگی برشمردن های گتره ای همان نظریه انقلاب زبانی ژولیا کریستوا است؛ نظریه ای که می گوید ساختارهای زبانی که سالها در خدمت بازتولید ظلم به زنان و نظام فرهنگی مردسالار بوده است را نباید استفاده کرد. گزاره ی کریستوا را کنار می گذارم و می خواهم صرفا در باب آن چیزی صحبت کنم که در فضای فرهنگی ما توسط عده ای از زنان نویسنده، وبلاگ نویس و همگی فرهیخته به عنوان «نوشتار زنانه» نام برده می شود. پس از این سطور که پر از این در و آن در زدن شد، بازمی گردم به اولین مدعایم در ابنتدای این نوسته: آنانی که از نوشتار زنانه سخن می گویند به دنبال تشکیل و ایجاد «هویتی» واحد به عنوان «هویت زنانه» هستند. اینان گمان می کنند در غیاب «این هویت» است که این قدر بر آنان ظلم می رود. هویت که شکل گیرد مشکلات این قوم/گروه/طبقه حل است. این کل نگری (و این تخیل گرایی گروهی) را اول بار در تاریخ دین رواج داد و مارکسیسم بر آن ادامه ای پردامنه، در دوران مدرن بخشید.
این نگاه که به دنبال هویت سازی های دسته جمعی است ( و انگار وضعیت غیاب ِ هویتی همیشه وجود دارد) هویت فردی را نادیده می گیرد. آنچه باید بدان در بحث نوشتار توجه شود، هویت ِ فردی نویسنده است. هویت فردی نویسنده (با نگاهی روانکاوانه یا پدیدارشناسانه) است که در نوشتار متبلور می شود. آنهایی که به بحث نوشتار یک جنسیت می پردازند تمام تفاوت های فردی (دنیاهای فردی که معتبر ترین دنیاهای فرهنگی موجودند) را ناآگاهانه منکر می شوند. اگر مردی با یکی یا تمام ویژگی های آنچه نوشتار زنانه نامیده می شود بنویسد یا زنی با تمسک به ساختارهای زبانی کلاسیک دست به قلم برد، چه گونه می توان آنها را طبقه بندی کرد؟ برای مثال اگر وولف، پلاث، و دوراس را با هم مقایسه کنیم، می توانیم فقط سه ویژگی فرمی و سه ویژگی محتوایی مشترک در نوشتار آنها بیابیم تا بعد از آن از مفهومی یا سبکی به عنوان نوشتار زنانه استفاده کنیم؟ همیشه وقتی نوشته های افراد مختلف را درباب ترویج و فراخوان عمومی زنان به استفاده از نوشتار زنانه ( به عنوان وسیله ای رهایی بخش) دیده ام، به این فکر رفته ام که چرا تاکنون این خیل رهایی بخشان زنان ایرانی، گونه شناسی یا قسم شناسی ای از این نوع نوشتار در آثار نویسندگان غرب بدست نداده اند.
یک نکته ی مهم را در ادبیات کلاسیک (حتی تاحدود زیادی مدرن) باید مورد توجه قرار داد: حوزه ی کنش و تحرک کاراکترهای زن در ادبیات (بویژه داستان) تحت سیطره و به اقتضای کنش های کاراکتر(های) مرد است؛ زن مورد عشق قرار می گیرد، مورد محبت، مورد خشم، مورد قساوت، مورد تجاوز، و ... . حال اگر نویسنده ای این رابطه را باژگون (روایت) کند، آیا توانسته به نوشتاری زنانه دست یابد؟
پاسخ (از نظر من) خیر است. نویسندگان ساده نویس زنانه محل بحث من نیستند اما آنان که اثر ادبی (یا ادبیات جدی) تولید می کنند و از تکنیک فوق استفاده می گیرند، دست به دیکانستراکشن در تولید ادبی می زنند. آنها تقابل های دوگانه را از مرکز معنایی خالی می کنند. که این مبدا حرکت تئوریک همان کریستوا هم هست. در عین حال نویسنده ای که در پروسه ی نگارش از دیکانستراکشن استفاده می کند هم هویت فردی خودش را باز می تاباند. زن ها همه با هم ویژگی هایی مشترک ندارند، بلکه «انسان» ها در موقعیت ها و محیط های یکسان غالبا به یک صورت «واکنش» نشان می دهند  و پذیرفتن این امر به عنوان امری طبیعی باعث تبعیضی مضاعف علیه یک گروه می شود که گمان می کینم در حال حمایت از آنها هستیم. برخی از مردان بر این باورند که «زنان زیاد حرف می زنند و اگر در یک مکان دو زن باشد، ساعتها می توانند مداوم حرف بزنند.» این کل گرایی هویتی را می توان به عنوان یک نظریه در نظر گرفت و اعلام کرد ما نوعی از «گفتار زنانه» داریم و مردانی که گفتم می توانند ده ها ویژگی برای این نوع از گفتار برشمارند.
بانوان محترم از سخن این مردان بسیار برافروخته خواهند شد درحالیکه خودشان همین کار را به طور عکس انجام می دهند. یک ویژگی مثبت (از نظر خودشان) را گرفته اند و با کل سازی خیال می کنند، از این وضعیت رها خواهند شد. بانوان فمینیست ما دست کمی از مردان ندارند؛ زنان را یک گروه/قوم/طبقه می دانند (زنانمان یا خیلی از دین تاثیر گرفته اند یا مارکسیسم) که باید علیه یک قوم/طبقه/گروه قیام کند(با نوشتار یا دیگر کنش های انسانی).
من همیشه در همکاری و کمک به فمینیست های ایرانی این را در نظر گرفته ام که کنش های اعتراضی انسانها، واکنشی به «وضع موجود» هستند. وولف به گونه ای واکنش می دهد و به «اتاقی» قناعت می کند و فایرستون دست بر نکته ای جدی و غامض می گذارد و تقاوت های بیولوژیک را مسئله می داند؛ هر دو نوعی واکنش می دهند. اما نکته ی مهم این است که به انسان ها جز تبلور «هویت های فردی» نگریستن (آن گونه که نظریه پردازان رادیکال دموکراسی می گویند) به زعم من خطاست. زن ها انسانهایی هستند که هرکدام هویت های فردی متمایز و مشخص به خودی دارند. زنانی که شبیه به هم اند در واقع تنوع هویتی را در خود سرکوب کرده اند و این تحت تاثیر شرایط محیطی است و با «این» باید مبارزه کرد. شرایط اجتماعی را باید به سطحی رساند که هویت های متنوع (و گاه حتی متضاد ) در یک فضای اجتماعی با هم بده بستان داشته باشند. در نوشتاری که فقط و فقط تبلور هویت فردی نویسنده (که آن را عوامل مختلفی برساخته اند) است، می شود ساختارشکنی کرد اما گتره ای نمی توان قبیله یا گروه ساخت. من هم از خواندن ادبیاتی که در آن روابط و ساختارهای کلاسیک و مردسالار غایب اند لذت می برم و آن را راهگشای عبور از برخی دوگانه های فرهنگی- اجتماعی که حیات ما را در چنبره گرفته اند می دانم. مثلا اخیرا رمانی خوانده ام تحت عنوان «پری فراموشی» نوشته ی خانم فرشته احمدی که کلا نویسنده اش را نمی شناسم. آنگونه که برخی از نوشتار زنانه توقع بروز و نشان دادن ویژگی ها و صفات زنانه را دارند، این رمان اثر موفقی است اما من نمی توانم آن را «نوشتاری زنانه» بدانم. این اثر، نوشتاری است که برخی دوگانه باوری های کلاسیک را از مرکز معنایی شکسته، از نوشتار سنتی مردسالار فاصله گرفته، اما به گروهی یا طرفی (از این دوگانه ها) برتری نداده است. (علاوه بر این زندان ِ واژه ها را هم در نظر بگیرید. من ِ مرد و تمام زنها از واژه هایی مشخص به هم استفاده می کنیم و دیکانستراکشن و شکستن دوگانه ها در سطح معنایی و سمانتیک رخ می دهد).
دوگانه ی مرد/زن را باید از مرکز معنایی تهی کرد. باید روزی «انسان» (فارغ از جنس و سکس) معیار قضاوت های فکری واقع شود. نه اینکه این دوگانه را برعکس کرد و باز دوره ای دیگر از نابرابری تاریخی را آغاز کرد. متاسفانه ما، کریستوای دریدایی را درست نمی شناسیم یا به اصرار بر نابرابری پای می فشاریم. انسانها در کنار هم با/بوسیله هویت های فردی خویش می نویسند/می گویند؛ ایده آلی است ناممکن.
پی نوشت: تمام آنجاهایی در این متن را که از واژه هایی چون «زن»، «زنانه»، «زنان»، «بانوان»، و... استفاده شده را اگر با واژه های «مرد»، «مردانه»، «مردان»، «آقایان»، و... عوض کنید، در مدعای متن و بحث آن خللی پیش نخواهد آمد.

خشم و هیاهو

 مردها از ورودی بزرگ ورزشگاه گذشتند ، وجودشان سرشار از خشم بود و تنفر. با افراد کناری‌شان تنه زدند و آن‌ها هم به دیگران و تنگ از کنا رهم گذشتند . صورت‌هاشان خندان بود اما در دل به کورسوی امید خود ساخته‌شان ، ایمانی نداشتند . تیم حریف هیاهوی شادمانه‌اش بیشتر بود ، تعدادشان هم بر خلاف تصور بیشتر از آن‌ها به نظر می‌رسید . بدتر از همه رنگ قرمز لباس‌هایشان بود که کینه‌ای ابدی را در دل مردان جوان آبی تیزتر می‌کرد . آن‌ها برخلاف طرف مقابلشان به امید نهفته در درونشان ایمانی چنان راسخ داشتند که چون به چهره‌ی حریف می‌نگریستند ، خشم را در آن‌ها بیدار می‌کرد. تا وارد ورزشگاه شوند ، مردان آبی و قرمز با چشم‌های از حدقه درآمده و حرکات سر و دست و کلام برای یکدیگر شاخ و شانه کشیدند . آبی‌ها اما خشمگین بودند . خشم آن‌ها نه تنها از کُری خواند‌های حریف که از خودشان بود . آن‌ها هر هفته و در هر بازی خشم خود را با هیاهویی در شعار بیرون می‌ریختند. آن‌ها از تیمشان راضی نبودند و مثل هر آدم دیگری در هر جای دنیا، نارضایتی‌شان را ابراز می‌کردند . اما این‌بار معلوم نبود چه اتفاقی افتاده‌بود – شاید فقط لیدرهای آبی از پشت پرده‌ی ماجرا باخبر بودند- کسی قرار نبود بر علیه کسی شعار دهد و ناگهان هولناک‌ترین اتفاق ، شاید در طول تاریخ ِ نه فقط فوتبال که ورزش ، افتاد .
قمری غریب
مردی آبی سر کبوتر بی‌دفاعی را با دستش کند و به هوا پراند . جهان دمی سکوت کرد از رفتار حقیرانه‌ی خشن مردی که کنترل بر روح و روان خود نداشت . ورزشگاه اما همچنان در هیاهوی خود غرق بود . کسی چه می‌داند چه بسا بسیار کسان که اطرافش بودند برایش کِل هم کشیده‌باشند . آن‌ها و آن مرد هیچ توجهی به عمل قبیح خود نداشتند. کشتن یک حیوان ، آن‌هم پرنده‌ای چنان نازک ، اوج حقارت انسانی‌ست و تسلیم او به خشم که رذیلانه‌ترین صفتی ست که از بین موجودات فقط در انسان یافت می‌شود .
می‌گویم کشتن یک حیوان بسیار هولناک‌تر از کشتن انسانی است و اصلا با کشتن انسان قابل مقایسه نیست . برخی معتقدند که وقتی انسان‌ها به راحتی کشته می‌شوند دیگر دم زدن از حقوق حیوانات بی‌معنی است ، این دو هیچ تشابهی به هم ندارند و کشته شدن راحت انسان ، توجیهی بر کشتن حیوانات نخواهد بود . انسان‌ها از نظر خلق و خوی انسانی در شرایط یکسانی قرار دارند ، چه بسا فرد بی‌دفاعی که زمانی مورد حمله و آزار گروه یا فرد قوی‌تری قرار گرفته ، اگر موقعیتش عوض شود ، همان رفتار را با حمله‌کنندگان احتمالی خود داشته‌باشد که آن‌ها با او داشته‌اند.حتی اگر کشته هم بشود باز از نظر شرایط انسانی در انسان بودن شبیه آن‌ها ست ،  هوش و قدرت تفکر و خلاقیت او شرایط برابری را برای دفاع ایجاد می‌کند . و اصلا به حیوان‌ها چه ربطی دارد کشتن انسان‌ها ؟
هیچ حیوانی در طبیعت به حیوان یا حتی انسان حمله نمی‌کند مگر برای شکار یا دفاع . همان‌طور که هیچ رفتاری نیز در طبیعت بی‌پاسخ نخواهد ماند . اما کشتن پرنده‌ای به دست انسانی دچار خشمی کور و جنون‌آسا برای بی‌بهاترین سرگرمی روز تعطلیش در هیچ منطقی نمی‌گنجد . پرنده‌ای که در موقعیت زمانی و مکانی خودش زندگی می‌کند ، درکی از شرایط انسانی ندارد و بدتر از همه خوی درندگی هم برای دفاع ندارد – چه اگر این‌طور نبود، ببر و گرگ را هم شاید در ورزشگاه‌ها سر می‌بریدند - .
ناگهان کبوتر بی‌گناه ،در ابتدای بازی ، بی‌که تصوری از جهان پر هیاهوی ورزشگاه داشته‌باشد در پیشگاه آبی‌های خشمگین  قربانی می‌شود . پاسخ طبیعت به چنین رفتاری چه خواهد بود ؟و مردی که چنین وحشیانه به قتل پرنده‌ای دست زده چه چهره‌ای در درون و برون خود خواهد داشت ؟ تمام خشم‌های سرکوب شده و نفرین‌های همیشه رهایش در فضای ورزشگاه ، ناگهان به قربانی شدن پرنده‌ای می‌انجامد .
 قربانی کردن حیوانات یکی از بدوی‌ترین رفتارهای انسانی است ، به خصوص اگر برای خوردن نباشد .
ما در چنین مکانی زندگی می‌کنیم در میان آدم‌هایی که برای سیراب کردن خشم خود قادر به هر کاری خواهندبود و آیا جامعه‌ای چنین بیمار راه به جایی خواهد برد؟  

درد مشترک


برای روشن‌فکر تعاریف مختلفی مطرح گردیده‌است. اما یکی از آن تعاریف که گستردگی و شمول جامعه‌ی روشن‌فکری را محدود کرده و از طرفی بر تیزهوشی حساس روشن‌فکر و سنجش شرایط اجتماعی از سوی او تاکید می‌کند ، روشن‌فکر را فردی برمی‌شمارد که قدرت پیش‌بینی آینده را دارد . این قدرت پیش‌بینی نه از آن جهت که روشن‌فکر ، رمّال یا طالع‌بین باشد بلکه از آن‌روست  که روشن‌فکر ،در موقعیت‌های گوناگون اجتماعی – سیاسی ، قابلیت سنجش و سیر جامعه را به سوی آن‌چه که در پیش خواهد آمد ، دارد و تاریخ نشان داده‌است که اغلب شخصیت‌هایی که روشن‌فکر تلقی شده‌اند کسانی هستند که پیش بینی‌های این چنینی‌شان به واقعیت تبدیل شده ، واقعیتی که در کشورهای جهان سوم اغلب تلخ است وچه بسا همین تلخی پیش‌گویانه بوده که در ابتدا آن‌ها، از سوی جریان‌هایی که مخالف با چنین عکس‌العملی هستند مورد عتاب قرار گرفته‌اند و گاه حتی به حاشیه رانده‌شده‌اند ، اما غافل از این که داروی تلخ در دست پزشکی‌ست که از خود رانده‌اند اما سرانجام و با عود هولناک بیماری به یاد بیاورند آن‌چه را که روشن‌فکر از درد جامعه‌اش می‌چشید و بر آن انگشت اشارت دراز کرده‌بود اما کم بودند کسانی که  آن صدا را بشنوند. 
پنج‌‌شنبه ، 4 مرداد 58 تا 1 خرداد59 ، 36 شماره از مجله‌ای به نام "کتاب جمعه" که احمد شاملو سردبیری‌اش را به عهده داشت منتشر می‌شود. تنها سی و شش شماره کافی بود که این مجله برای همیشه تعطیل شود . در اولین صفحه از اولین شماره‌ی این مجله ، در جای سخن سردبیر چنین می‌خوانیم:

اول دفتر...
روزهای سیاهی د رپیش است . دوران پر ادباری که ، گرچه منطقا ً عمر دراز نمی‌تواند داشت ، از هم اکنون نهاد تیره‌ی خود را آشکار کرده است و استقرار سلطه‌ی خود را بر زمینه‌ئی از نفی دموکراسی  ، نفی ملیت ، و نفی دستاوردهای مدنیت و فرهنگ و هنر می‌جوید.
این چنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند ، و جبر تاریخ ، بدون تردید آن را زیر غلتک ِ سنگین خویش درهم خواهد کوفت . اما نسل ما و نسل آینده ، در این کشاکش اندوهبار، زیانی متحمل خواهد شد که بی‌گمان سخت کمر شکن خواهد بود. چرا که قشریون مطلق‌زده هر اندیشه‌ی آزادی را دشمن می‌دارند و کامگاری خود را جز به شرط  امحاء ِمطلق ِ فکر و اندیشه غیرممکن می‌شمارند. پس نخستین هدف ِ نظامی که هم اکنون می‌کوشد پایه‌های قدرت خود را به ضرب ِ چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گام‌های خود را با به آتش کشیدن کتاب‌خانه‌ها و هجوم علنی به هسته‌های فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور برداشته، کشتار همه‌ی متفکران و آزاداندیشان جامعه است .
اکنون ما در آستانه‌ی توفانی روبنده ایستاده‌ایم . بادنماها ناله‌کنان به حرکت درآمده‌اند و غباری طاعونی از آفاق برخاسته‌است . می‌توان به دخمه‌های سکوت پناه برد ، زبان در کام و سر در گریبان کشید تا توفان بی‌امان بگذرد. اما رسالت تاریخی روشن‌فکران ، پناه ِ امن جستن را تجویز نمی‌کند. هر فریادی آگاه کننده‌ است، پس از حنجره‌های خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد .
سپاه‌ ِ کفن‌پوش روشن‌فکران متعهد در جنگی نابرابر به میدان آمده‌اند . بگذار لطمه‌ئی که بر اینان وارد می‌آید نشانه‌ئی هشدار دهنده باشد از هجومی که تمامی دستاوردهای فرهنگی و مدنی خلق‌های ساکن این محدوده‌ی جغرافیایی در معرض آن قرار گرفته‌است.
  احمد شاملو – کتاب جمعه – شماره‌ی اول - 4مرداد58 

پ ن:  بالاخره وبلاگ دوست عزیزم فرزانه راه افتاد . فرزانه هم اهل ادبیات است و دغدغه اش فرهنگ و هنر ، نوشته هایش را در برگآب بخوانید

میانجی گری زنان سابین

بی هیچ شرحی مقایسه می کنیم :





برداشت از وبلاگ آزاده ، توضیح نقاشی سابین را همان جا بخوانید.

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

همه‌ی پرتره‌های صادق هدایت

نقاشی حسین کاظمی از چهره هدایت مرد رو به آینه ایستاد. صادقانه در خود نگریست. چهارپایه را به سمت خودش کشید، کمی از آینه فاصله گرفت ،جای خالی تصویر در آینه کدر شد . عکاس دوربین را روی سه‌پایه‌اش مرتب کرد و لب بالایی را روی لب پایین فشرد . گفت : آماده  و راوی به لنز دوربین خیره ماند. -: تمام . چهارپایه را برداشت و جلوی آینه کلاهش را به سر گذاشت و بیرون از اتاق تاریک، منتظر ظهور و چاپ عکس ماند. یک سوم صورت در تاریکی فرورفته‌بود . عکس را در پاکت گذاشت و به خانه آورد.
در خانه دوباره به عکس خیره شد . زیاد راضی به نظر نمی‌رسید . نیمه‌ی تاریک صورت او را به سوی خود جلب می‌کرد. کاغذ و قلم را روی میز گذاشت . عینک پنسی را به چشم زد و روایت نیمه‌ی تاریک چهره را در لابه‌لای خطوط داستان گنجاند . داستانِ تمام شده را یک بار دیگر خواند . بعضی از کلمات و جمله‌ها را خط زد و لغات دیگری به جایشان نشاند ، دوباره و دوباره خواند و باز نیمه‌راضی از روایتش ، پالتوی بلند گشادش را پوشید و به کافه نادری رفت .
صادق هدایت ، روایت‌گر نیمه‌ی تاریک وجود انسانی‌ست ، نیمه‌ی تاریکی که در روابط اجتماعی ، عشق ، مرگ و تمام جوانب زندگی ، بازیگر اصلی‌ است اما بیرون کشیدن آن از تاریکی و احضار کردن جن خفته در ابهام وجود نه کار هر روایت‌گری و نه هر داستان‌پردازی است، تنها او که صادقانه با خود کنار آمده و از خود نوشته ، توانسته این جن خفته را تکان دهد ، از ظلمت خویش به سایه‌روشن امنی از روایت برساند و روبروی خواننده بنشاند ، آن‌قدر که خواننده چون با روایت‌های او مواجه می‌شود ، یا به تکه‌ای گم‌شده از وجود خویش دست می‌یابد یا یکی از پیچیدگی‌های روابط انسانی بر او مکشوف می‌شود .
او در ابتدا با انکار خود و لگدزدن بر گذشته‌ی اشرافی‌اش ، سعی در بیرون کشیدن ریشه‌های این دندان فاسد – به قول خودش – داشت .اشرافیتی که هر چند هدایت همواره به شکلی صادقانه از فساد دامن‌گیر در آن سخن می‌گفت ، اما همین خوی اشراف منشانه‌ی خانواده‌اش در او تبدیل به فردی فرهیخته و اهل فرهنگ شد – نه چون اسلاف خودش – کسی که درد بزرگش ، تعلق نداشتن به زمان و مردم خودش بود ، مردمی که سال‌ها و یا شاید یکی دو قرن در فاصله‌ای بسیار گذشته‌تر از او زندگی می‌کردند .
هدایت به عکاسی پرتره بسیار علاقه‌مند بود ، او مجموعه‌ای بزرگ از عکس‌های خودش را جمع‌آوری کرد . عکس‌هایی که در آن‌ها چهره ، نقشی اساسی داشت ،برخی این ویژگی نویسنده را به خود شیفتگی‌اش نسبت داده‌اند ، خودشیفتگی‌ایی که هر هنرمند در درون خود دارد و اصلا به همین دلیل است که می‌تواند شجاعانه دست به کشف و خلق زده و خود را محک زند ، که اگر چنین باشد ، هدایت نه تنها این روحیه را کتمان نکرد که صادقانه عکس‌هایش را چون روایت‌هایش ، به دیگران عرضه کرد  و مگر هنر چیزی جز اعترافی تلخ یا شیرین درباره‌ی وجود انسانی خالق اثر است ؟ گذشته از این‌که پرتره‌های فراوان هدایت ، نشانی از خودشیفتگی در او باشد یا نه ، ابهام برخاسته از ذات صادق بودن اوست که مرا مجذوب پرتره‌های او می‌کند . او در چهره‌اش به دنبال سایه‌هاست ، سایه‌هایی که در تعقیبی مدام  رهایش نمی‌کنند و او در صدد مهار کردن این اجنه‌ی تاریکی‌ست ، چنان که در بوف‌کور این نگاه به اوجی چنان نمایان می‌رسد که خواه‌ناخواه خواننده به دنبال اجنه‌ی مهارشده کشیده می‌شود .
مجموعه‌ی پرتره‌های هدایت در حالت‌های مختلف که اکثرشان – به خصوص آن‌هایی که به سن کمال نویسنده نزدیک‌ترند – همواره سایه‌ای تاریک در نیمی از صورت ؛ روی پیشانی ، زیر چشم‌ها ، قسمتی از گونه و یا چانه‌ی باریک هنرمندانه‌اش دارند . علاقه‌ی هدایت به ابهام شکل یافته در چهره که از بازی نور و سایه تشکیل شده ، شکلی دیگر از روایت‌های داستانی او را برایمان بازگو می‌کند ، چه اگر صادق هدایت دچار خودشیفتگی وسواس گونه‌ی برخی هنرمندان بود ، دست به خودکشی نمی‌زد ، شاید نیافتن یکی دیگر از نقاط تاریک وجود بوده که او را در کوچه‌های خلوت پاریس به سمت مرگ کشانده ، مرگی که چون ابهامش را برای او از دست داده‌بود ، قداستش را نیز بر باد داده و دیگر ، مرگ ، نه عنصری ماورایی که تکه‌ای از وجود خودش بود.
حسین کاظمی سه‌پایه‌اش را مرتب کرد . صادق در کتاب‌خانه به شدت مشغول مطالعه‌ی پوپ، سر به زیر افکنده و برای ساعاتی ، تمامی اجنه‌ی خفته در درونش را به فراموشی سپرده‌بود . کاظمی ، قلم‌مو را به رنگ زد و ابتدا نقشی از چشم‌های او زد ، پلک‌ها در پشت عینک پنسی رو به پایین خفته‌بود و خطوط کتاب را دنبال می‌کرد . کاظمی چهره را کامل کرد، لب‌ها را که دقیق و فشرده برهم در اندیشه‌ای سخت فرورفته‌بود ، درآورد ، خطوط ظریف صورت را بازسازی کرد ، کمی از تابلو فاصله گرفت و به سوژه و تابلو هم‌زمان نگریست ، دوباره که برمی‌گشت ، صادق سر از کتاب بلند کرده و نگاهش می‌کرد . کاظمی لبخند‌زنان گفت : "حالتت‌رو تغییر نده ، دارم چهره‌تو می‌کشم . " کسی چه می‌داند ، شاید آن وقت از ذهن صادق گذشته‌باشد یا حتی به حسین – دوست نزدیکش – گفته‌باشد که" چهره‌ام یا سایه‌ام ؟"... و حسین‌کاظمی دوباره به چهره خیره می‌شود ، باز قلم‌مو را به رنگ می‌زند و در جستجوی ابهام مرموز چهره‌ی صادق برمی‌آید ، یکی از چشم‌ها که در تاریکی آن‌طرف تصویر واقع شده ، در ابهام سایه می‌درخشد ، جرقه‌ای کوچک از درخشندگی و چنین است که تابلوی حسین کاظمی ، یکی از برجسته‌ترین آثار ماندگار نقاشی می‌شود . آن نگاه فروخفته و جرقه‌ی هشیاری ذهن در آن تابلوی عجیب ، حکایت از سرگذشت صادقانه‌ی مردی دارد که با سایه‌اش زیست ، چنان که آن سایه را از آن خود کرد و با آن رفت . هدایت ، صادقانه بر ابهام وجود خویش دست یافته‌بود و حالا آن پرتره‌ها ، همه جلوی روی ما ، حکایت از جستجوی طولانی و خسته‌کننده‌ی مردی دارد که ذره‌ذره ، قلمرو هولناک سایه‌اش را به‌دست آورد ، از آن خود کرد و رفت .