...استعارهای از انسان ، در سرگشتگی بین ایمان و بیایمانی ؛ سوال و سرگشتگی همیشگی انسان از همان هنگام که پا بر زمین گذاشت و خدایان را آفرید . زن میگوید : " ما سه میلیون خدا داریم ." گویی در این دین ، تمام خدایان یکجا جمع شدهاند ، خدایان تمام مذاهب ، با تمام روحیات و خصلتهایشان و انسانها، چون مورچههایی که در میان این خدایان ِ بیتفاوت و همواره نظارهگر در سکوت در کار خود میلولند و پیش میروند تا زنده بمانند در حالی که نمیدانند برای چه و چرا ؟
فریاد مورچگان بسیار شبیه دیگر فیلمهای مخملباف است ، به قول دوستی که میگوید تفاوتی با عروسی خوبان ندارد .
مخملباف عادت دارد عقایدش را با صدای بلند اعلام کند و هربار که به اندیشهای روی میآورد ، چون ایمان آورندگان به آن اندیشه درصدد اعلام آن است تا به عدهای بقبولاند ، درست بر خلاف دیالوگی که از دهان مرد بازیگر میشنویم که : " من تو را دوست داشتم ، چون به دنبال حقیقت بودی ، اما حالا که گمان میکنی حقیقت را یافتهای ، برایم جذابیتی نخواهی داشت ، حقیقت یافتگان فاشیست میشوند . میفهمی ؟ فاشیست ! "
نه ! محسن مخملباف به خاطر اعتقادش به آزادی نمیتواند فاشیست شود اما درباره ی اندیشه ،چون ایمان آورندگان سخن میگوید نه چون متفکران . شاید به همین دلیل است که شخصیت گاندی که در مرز ایمان و تفکر ایستاده برایش سوالی بیپاسخ است . آنچنان که نمیداند دوستش بدارد یا دشمنش شمارد . اصلا گاندی در این فیلم چه کارکردی دارد ؟ چه ارتباطی میتوان بین گوشه و کنایههای فیلم به گاندی و موضوع اصلی داستان یافت ؟ این نوع شلختگی را در فیلم نشان میدهد . مثل نویسندهای که پس از نوشتن اثرش از هول آنکه دیر شود ، کارش را به ویراستار نمیسپارد – یا به ویراستار اعتماد نمیکند – و داستان را با تمام حشو و زوایدش چاپ میکند . این حشو و زواید برای فیلمساز باسابقهای چون مخملباف قابل اغماض نیست . با این همه اما او استعاره را دراین فیلم چنان بسط میدهد که تمام ادیان از یک طرف و بیایمانی از سوی دیگربه وحدت میرسند ، به وحدتی که همان نقطهی آغاز تفکر آدمی است ، به سرگشتگی ، به نزاع بین ایمان و بیایمانی و اینکه بالاخره بهتر است یکی باشد یا نباشد و جمع این دو چرا میسر نمیشود .
مرد کامل میگوید :" اگر گمان کنی خدا هست ، پس هست و اگر گمان کنی خدا نیست ، پس نیست ." این نسبیت سرگشته در فیلم با مورچههایی که یکی برایشان دعا میکند خداوند آنها را از سر راهش بردارد و آن دیگری فریاد میزند که من آنها را با راه رفتنم میکشم و خدا صدای نالهشان را نمیشنود . در سیر آفاق طولانی ، در باد و توفان و با پای یپاده آنان به کعبهی مقصود میرسند . کعبهی مقصودی که برای مرد مفهوم ندارد و هیچ نیست جز خانهای از خاک و گل و مردی که گاودار و برای زن ، تجسم تمام رویاهایش است با دستخطی عجیب که چون برای آیندهاش دریافت میکند ، باز راه گذشته را پیش پایش گذاشته .
فریاد مورچگان ، با تمام المانهای خاص مخملباف که برای بینندهی حرفهای سینما ملال آور است ، با تمام بازیهای بد بازیگرانش ، به خصوص بازیگر مرد که با دیالوگها بیگانه است و بازیگر زن که نه میتواند ایمان را درچهرهاش نشان دهد و نه سرگشتگی را ، با تمام صحنههای کشدار ِ مست شدن مرد و مکالمهاش با خدایان – که از بس آن مفاهیم را تکرار و تکرار میکند- به نوعی توهین به شعور مخاطب است.
به نظر من فریاد مورچگان فیلم خوبیست از این روی که استعارهای فرارونده را پیش میکشد و این استعاره تا تمامی ادیان و تاریخ زندگی آدمی بسط مییابد. کاش مخملباف هنرمندانهتر صبوری کند و با خشونت حشو و زواید فیلمهایش را بزند تا شسته رفتهتر از آب درآیند .
نوشته ی کامل تر را در وبلاگ آرش بخوانید .