۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

پیرزن و عروسک هایش 6

فراموشی و رستگاری

پیرزن وقتی که تصمیم گرفت همه چیز را از خاطر ببرد ، ناگهان همه چیز چون غباری در هوا گم شد. او تمام خاطرات و خواب‌هایش را ناگهان از دست داد این چیزی بود که خودش خواسته‌بود . بعد از آن اتفاقی که افتاد و او درست از همان وقت همه چیز را فراموش کرد جز آن لحظه را . فراموش نمی‌کرد که چرا خواسته‌بود همه چیز را فراموش کند . فراموش نکرده‌بود که باورش را به تفاوت از دست داده‌بود – چیزی که هرگز دوباره به دستش نیاورد ، مثل آدم‌هایی هم که با باور به چیزی می‌دیدشان و نمی‌توانست بفهمدشان - فراموش نکرده‌بود که از همان وقت شروع به خریدن عروسک‌هایش کرد . عروسک‌هایی که یا به یادبود درگذشتگانش بودند یا یادها و خاطراتی که نمی‌خواست از ذهنش بروند، یا در گوشه‌ای از ذهنش بودند اما درست نمی‌دانست کجا و چطور نشسته‌اند . حالا از هر چیز تنها عروسکی مانده‌بود بی‌خاطره‌ای که می‌دانست شاید عزیز باشد، چون این را هم از دست داده‌بود . اما هر چه می‌کرد آن لحظه را فراموش نمی‌کرد .
اول صدای شکستن چیزی آمد . چیزی نه درون او که در فضای اطرافش و رو به او شکست . ظرفی از جنس شیشه و او ناگهان رو به دستی که شکستگی شیشه را به دست داشت - تنها دست را به خاطر داشت بی‌هیچ تصویر دیگری -   در جا ماند . اول هرچه سعی کرده‌بود صدایی از گلویش بیرون آورد نتوانسته‌بود اما نفهمیدکه چطور یکدفعه نفس بلندی کشیده و به دنبال آن صدا و هیاهویی که با همان شتاب آغاز، ناگهان فرونشسته‌‌بود خنده‌اش گرفت . نه خنده‌ای عصبی که لبخندی آرام . شاید از همان وقت فهمیده‌بود که چقدر حالت‌های آدمی  بی‌معنی است، در جایی که باید بگرید ، می‌خندد  و لابد در جایی هم که باید می‌خندیده ، چه بسا که نگریسته‌باشد و درست از همان جا  بود که حتما ایمان و باورش را از دست داده‌بود .
به‌یاد داشت که نشسته و خرده‌های شیشه را جمع کرده‌بود ، یکی‌یکی و با دقت . دست و تیزی بریده‌ی شیشه را زود از خاطر برده‌بود ، بی‌هیچ خشم یا کینه‌ای .او حتی از ریزترین ذرات پخش شده‌ی شیشه بر زمین نگذشته‌بود و بعد با دقت همه‌چیز را مرتب کرده . در حالی که مشغول جمع‌وجور کردن اطراف بوده، بی‌که بداند چرا بعد از آن‌همه آرامش و لبخند و درست وقتی که هر دلیلی برای خشم با خنده‌ی بعد از ان بی‌معنا بوده ، ناگهان گریه‌اش گرفته‌بود، آرام و بی‌صدا . گریه‌ایی که در روزهای بعد هم بی‌مقدمه و دلیل به خصوص وقتی مشغول کاری تکراری بود- از آن کارهایی که نیازی به فکر ندارد و آدم مثل ماشین می‌تواند انجامشان دهد-  به سراغش می‌آمد و او همان‌جا دانست که دارد راه گذشته را می‌رود و چا ره‌ای از طی‌کردن این راه ندارد، راهی که مادرانش رفته‌اند  که پایانش همیشه یک چیز بوده؛گریستن . چیزی که پیش‌ترها از خود می‌پرسید که چه کار‌ی‌ست که آدم  بی‌هیچ دلیل واضحی بگرید ؟! اما بعد از تنها اتفاقی که از خاطرش نمی‌رفت با خود گفته‌بود ، مهم نیست که دلیلی نباشد مهم این‌ست که این تنها کاری  بوده که از دستشان برمی‌آمده یا شاید به همین هم فکر نکرده‌بودند . اول باید گریه بوده‌باشد و بعد یافتن دلیلی بر آن . برای مادرانش بهانه ، شاید غربت امامی یا معصومی ، فرزند تولد نایافته‌ی مرده‌ای، عشقی چنان کهنسال که خود هم فراموشش کرده‌اند اما مهم این است که می‌تواند بهانه‌ای بر گریستن باشد و حالا او می‌دید که به شیوه‌ی مادرانش می‌گرید آن هم در تنهایی و دور از چشم دیگران، درست مثل آن‌ها  که اگر  دیگرانی شاهد گریستن می‌شدند تنها شرمساری موهومی را به دنبال داشت و از آن بدتر این که دلیلی برای توضیحش نداشتند  و این برایش عذابی بس بیشتر از ابهام شرمساری بود .
 او وقتی پی به گریستن‌های خودش برد که به یاد آورد مادرانش را و این که این گریه‌ها برای او همیشه معمایی بوده که بی‌توضیح مانده‌بود و حالا درست بعد از روزی که سبب شد باورش را به همه چیز از دست بدهد این حال به سراغش آمده‌بود و او پی برده‌بود تفاوتی با گذشتگانش نخواهد‌داشت و دارد راه آن‌ها را می رود درحالی که همیشه مطمئن بوده که زندگی‌اش متفاوت خواهدبود و عنان زندگی را خود به دست خواهدگرفت، وقتهایی که ایمان زیادی به انسان و قدرت انتخابش و اختیارش داشت . این رنج - رنج شکست باورش شاید  - چنان آزارش داد که تصمیم گرفت همه چیز را فراموش کند تا آسوده‌تر زندگی کند بی عذابی از نداشتن یا داشتن باور . خاطراتش را به مزبله ی ذهن سپرد تا شکست خود را فراموش کند و بعد برای این که رد پایش را گم نکند رفت و عروسک ها را هرکدام به نشانه ای از گذشته‌اش خرید و ناگهان اندوهش فروکش کرد .
او دیگر نه به شیوه‌ی مادرانش می‌گریست – چون چیزی را به خاطر نمی‌آورد و نه می‌توانست ذره‌ای خودش را با آن‌ها مقایسه‌کند ، چون اصلا چیزی را در ذهن نداشت و بعد ذره‌ذره خواب‌هایش را هم از دست داد و بعد از فردای همان روز موهایش شروع به سفید شدن کرد ، شاید برای همین بود که بعد از مدتی یکی یکی عروسک‌هایش را جمع کرد و در چمدانی گذاشت ، بارانی‌اش را پوشید و روسری‌اش را زیر گلویش گره‌زد و چمدانش را که خودش هم از سبکی بیش از حدش تعجب کرده‌بود به‌دست گرفت و رفت.
اما همان وقت که در را پشت خود سر خود بست و مدتی سرگردان خیابان‌ها شد با تعجب دید که هیچ جایی برای رفتن ندارد ، چیزی که تا قبل از این اصلا فکرش را نمی‌کرد – او همیشه فکر کرده بود که همه چیز به خود آدم بستگی دارد ، ماندن یا رفتن و بعد سعی کرده بود این فکر را هم با تمام باورهای دیگرش فراموش کند و حالا در خلا فراموشی با این که خاطره ای از این تصور پیشینی‌اش نداشت متوجه شد که نمی‌تواند هیچ جایی برود چون جایی وجود ندارد و باز هم مثل مادرانش – با این که دیگر خاطره‌ای از آن‌ها  نداشت – برگشت ، کلید را در قفل دری که پشت خود بسته‌بود انداخت ، باز کرد و داخل شد و یکی یکی عروسک‌هایش را روی طاقچه چید . عروسک هایی که حتی وقتی هم که فکر می‌کرد، زیاد فکر می‌کرد نمی‌توانست آن طور که می‌خواهد به یادشان بیاورد اما تیزی شیشه و روزی را که تصمیم گرفته بود همه چیز را فراموش کند از یاد نمی‌برد. این دقیقا چیزی بود که دلیل فراموشی‌اش شده‌بود و خواب‌ها و رویا هایش را از او گرفته‌بود و خودش با سماجت در ذهنش نشسته‌بود . خودش فکر می‌کرد شاید این تنها نشانه‌ی زنده‌بودنش باشد .

برای دیدن قسمت های قبل این جارا ببینید .

در آستانه ی بهار با یادی از جای خالی سلوچ و مرگان دولت آبادی

          
"ازروز برف مترس ، از دگر روز برف بترس! امّا دگر روز برف که امروز بود...
 پس ای مرگان ! عشق تو تنها به پیرانه ترین چهرۀ خود می تواند بروز یابد: اشک . پس ، تو مختاری که تا قیامت فقط بگریی . گریستن وگریستن . اشک مادرانت در تو مردابی خاموش است . نقبی بزن ورهایش کن".

نوشتن در کابوس ، نوشتن برای کابوس

جهان چگونه باید باشد تا در رویاهای ما حالتی باژگونه به‌خود گیرد ؟ می‌گویم رویا و قصدم از به‌کار بردن این کلمه تاکید بر جنبه‌ی تقدس و رهایی آن‌است . در همین قلمرو است که خیال بال و پر می‌گیرد و چنان هستی آدمی را در برمی‌گیرد که گویی تکه‌ای گم‌شده از واقعیت را یافته‌ایم . وقتی که خیال به قلمرو رویا می‌رسد و رویا دست‌آموز می‌شود و دوباره از اوج آسمان‌ها به جان آدمی نشت می‌کند ، این‌جا قلمرویی‌ست که هنر خلق می‌شود ، قلمرویی که رویاها معنا گرفته‌اند .
جهان چگونه باید باشد تا رویاهای هنرمند آمیزه‌ای از وهم و درد و باژ گونگی باشد؟ چیزی شبیه قلمرو دور داستان‌های ساعدی با مردمی چرکین از نادانی و کتک‌خورده از جهل و فقر . کوچه‌های خاک گرفته با مردمانی عجیب . مردمانی که صدای مرگ چون زنگوله‌ای در پشت گاری به گوششان می‌خورد و تنها گوش شنوا ی جمعیت هم نمی‌تواند برایشان توضیح دهد که این مرگ است که پا به پا می‌آید .۱ مردمی که خانه‌ی ماه‌عسل‌شان پر از انواع حشرات است که هر چه می‌کشند تمیز نمی‌شود .۲ گرسنگانی که هر چه می‌خورند گرسنه‌تر می‌شوند۳ و مردی که در نهایت به غایت آرزوی خود می‌رسد – گاو.۴
جهان در قلمرو داستان‌های ساعدی تصویری‌ست که بر آینه‌ای همزمان گوژ و گود منعکس می‌شود . او مرد زمانه‌ی خویش است و چگونه می‌تواند در بین تصاویر مغشوش این آینه‌ی عجیب ، جهان را و آدمی را نه باژگونه که راست تصور کند و به تصویرش بنشیند؟ جامعه‌ای که در آن هیچ چیز بر جای خود نیست . نگاه ساعدی نگاه دلسوزانه‌ی پزشکی‌ست که بر دردهای بیمار شآگاه است اما دستش خالی‌ست . درد مردمی که ساعدی تصویرشان می‌کند تنها درد جسم – فقر- نیست . او انگشت بر بیماری‌های ناشناخته‌ی روح انسان می‌گذارد . روحی که در تنگنای گرسنگی و جهل به فراموشی سپرده شده و ساعدی که تصویر این انسان را در ان آینه می‌دید شتاب داشت ، شتابی هراس‌آلود . هراس از ناشناخته‌ماندن این درد و شتاب برای بیانش . دولت‌آبادی چه خوش می‌گویدکه " از سایه‌ای که مدام تعقیبش می‌کرد هراس داشت ، او می خواست با سخن گفتن و نوشتن این سایه را دفع کند "۵ و این سایه تا آخر عمر با ساعدی ماند . به مهاجرت که تن داد هرگز نتوانست با محیط جدید خو بگیرد ، او آینه‌ای از مردم خودش را در اختیار داشت و با آن درد می‌کشید . و با این‌حال اگر در داخل کشور به خاطر سانسور دست وپایش بسته‌بود ، به فرانسه که رسید انگار قفلی هم بر زبانش زده‌شد که گفت : " این‌جا در فرانسه است که می‌فهمم چقدر زبان فارسی را دوست دارم ." او از خانه‌اش دور شده بود و مگر وطن مفهومی غیر از زبان دارد ؟! و سرسختانه در برابر زبان جدید موضع گرفت . او هرگز به مهاجرت خو نکرد که مهاجرت اجبار او بود ، مکان تبعیدش . در همان سال‌ها بود که در جایی نوشت " حالا چه لزومی دارد که من در این سن فرانسه بیاموزم؟" آیا این حرف به معنای تحمل‌ناپذیری شرایط جدیدش نبود ؟!
او مردمانی را در آینه‌اش دیده‌بود که با فقر و بیچارگی و ذلت ، روزگار می‌گذرانند و نمی‌دانند . تیغ دیکتاتوری چون شمشیر داموکلس بر بالای سرشان و در عین حال که از او وحشت دارند ، می پرستندش. و دردهای عمیق خود را نادیده می‌گیرند .
ساعدی جهان را با تمام تلخی‌اش چشیده‌بود و آیا مگر غیر از این باید باشد که رویاها تبدیل به کابوسی هراسناک گردند ، کابوس‌هایی که در هیچ قلمرویی دسترسی به آن ممکن نیست جز قلمرو هنر . تا آن‌جا که بگوید" هنوز همه‌ی کابوس‌هایم را ننوشته‌ام ".

۴ِ۳ِ۱:عزاداران بیل - غلامحسین ساعدی
۲:خانه باید تمییز باشد - از همین نویسنده
۵- قطره ی محال اندیش- مجموعه مقالات محمود دولت آبادی

آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا؟

                                                                      نگاهم کن زایر !
                                                                                             زمان درازی نگاهم کن
                                                                                              تا برای تو جالب شوم*

نشسته یه گوشه و داره به ما می‌خنده .سرش به یه چیزی گرمه شاید ورق ،شایدم فقط چند تایی کارت کوچیک باشن که تصاویرش سرگرمش کردن، مثل کارت پستال مثلا.اما هرچی که هست سرش به‌اونا گرمه و هرچند وقت یکبار سرشو بلند می‌کنه و تب و تاب مارو که می‌بینه با نگاه‌های عاقل اندر سفیه بدون این که حرفی بزنه سری تکون می‌ده  و باز مشغول ورقاش میشه. همیشه همین جور بوده؟! من که این‌جور فکر نمی‌کنم . همین چند دقیقه‌ی پیش بود که رفت پشت اون دریچه‌ی کوفتی و هیکل نحیف و نحس پیرمرده‌رو از پشت پنجره دک کرد.آخه اونم دلش خوشه .چند ساله که مدام داره همون کارو میکنه و از رو هم نمیره .تا قبل از این که صادق خان کارشو کشف کنه ،یعنی تا قبل این‌که به‌روش بیاره که میدونه چی‌کار داره می‌کنه - همین که مدام پیله‌ می‌کنه به اون دختره دیگه و کسی هم اصلا تا قبل از این که مطرح بشه ککشم نمی گزید-  براش یه کار عادی بود ، گاه گداری که چشمش به دختره می‌افتاد یادش می‌افتاد که باید مجنون باشه ، همین که می رفت اونم پی‌کارش بود ، خیال نمی‌کرد که داره شق‌القمر می‌کنه ، اما از وقتی صادق خان به‌روش آورد نه که خجالت بکشه ! ابدا، هی بیشتر خودشو جلو چشم آورد ، هی بیشتر آب و تابش داد ، انگار که داره خیلی کار معرکه می‌کنه که اسمشو تو کتاب آوردن ، آره عوضی که از رو بره ، بدتر شد . تقصیر بقیه بود البته . طفلکی صادق خان حق داشت که گاهی می‌گفت از اخلاق این آدما عقش می‌گیره ، از این‌که به خودشون زحمت نمی‌دن دور‌ و برشونو نگا کنن ، اما همین که یکی نگاه کرد و انگشت گذاشت رو یه زخم تا نشونشون بده ، عوض این که یه فکری بکنن ، یا حداقل چشم و گوششنو باز کنن ، به زخمه بال و پر می‌دن و ازش یه مجسمه می‌سازن ، یه مجسمه‌ی زیبایی ، و اون‌قدر پیاز داغشو زیاد می‌کنن که اصلا یادشون می‌ره اصل موضوع چی بوده ؛اصلا همه‌ی آدمایی هم که بعد اون اومدن ، نشستن و اون پیرمردو بال و پر دادن . هم پیرمرده‌رو و هم دختره‌رو .رمانم ازش نوشتن .
 -:لااله ...!
 -: چی شده ؟
 -: هیچی بابا، آقا زیر لب یکی از اون فحشای آبدارشو نثار کرد .معلوم نیست نثار کارتای تو دستش یا من یا کسایی که ازشون حرف می زنم . بابا حق داره به‌خدا . خیلی زور داره کسی توی این دنیا پیدا نشه که نه آدمو توی زندگی‌اش بشناسه و نه بعدش .بعله! دارم می گم بعدش .بعد این که آدم مرد – چون هنرمندای این‌جا مرده‌شون بیشتر از زنده‌شون ارزش داره - یکی مث آدم پیدا نشه بگه بابا این آدم دردش چی بود ،اصلا حرف حسابش چی بود ، دو تا پیدا بشن بیان یه نگاهی به حرفا و کاراش بندازن ، بی غرض و مرض ها! نه که مدام حرفای خودشونو بذارن رو زبون اون آدموو ور بزنن ،هی بزنن . واقعا می‌فهمم چرا این‌همه اعصابش نه که داغون باشه ، اما حوصله‌ی مارو نداره ، به‌نظرم یه بار به یکی گفته ‌بود این هم‌وطنای من ، نسبت که به وقتی که من بودم ، هیچ تغییری نکردن ، همون آدمان ، با همون گنده دماغیا ، با همون جهل و ندونم کاری و ...چی بگم ! آخه ناسلامتی منم هم‌وطنشم ، کی خوشش میاد که از یه هم‌وطن قدیمی ، اونم مث صادق‌خان که حالا حرفش حجته ، همچی چیزی بشنوه؟!
 حالا دست بردار هم که نیست دختره ! تو این اعصاب‌خوردی هم کوتاه نمیاد ! هی میاد  - خودشو ترگل ورگل می کنه - با عشوه ، از رو اون جوب باریکه خم میشه که نیلوفر بده به مرده، انگار یکی نمی دونه نیلوفر این جا کجا بود ، رفته از همین مصنوعیایی که عین طبیعی میسازن دست گرفته و می‌خواد که صادق‌خان هم نفهمه .یه بار خودم دیدم یه سنگی برداشت پرت کرد طرفش ، صادق‌خانو می‌گم . اما دختره‌رو می گی هیچ به روی  مبارک نیاورد .انگار نه که اون سنگو انداخته به پیرمرده . بفهمی نفهمی یه لبخندی‌ام تحویل داد .صادق‌خان که حالش از این چیزا بهم می‌خوره . مثل اون تبار اشرافی‌اش که حالشو بهم می زد ، اما حالا نمی دونم چرا برّوبرّ نیگا می‌کنه و می‌خنده .انگاری که ما خیلی پرتیم! خب اگه نبودیم که الان این جا نبودیم که مدام بریم همون حرفایی‌رو که بقیه درباره‌ی یکی مث صادق‌خان گفتن دوره کنیم (از کلمه ی بلغور بدم میاد ، حالمو بهم می‌زنه ، این تنها کلمه‌ایه تو ذهنم ، که وقتی می‌شنوم ، بوش زیر دماغم می‌پیچه ) آخه دریغ از یه کلمه حرف حساب از خودمون .                                                
یه زمانی یه نویسنده‌ای اهل چک اومد نشست یه کتابی نوشت و توی اون نشون داد که چطور عقاید یه نویسنده مث کافکا تحریف شده و همین طور داره میشه .تو بگو یکی پیدا شد که برای صادق‌خان یا بقیه  یه همچین چیزی بنویسه .نمی گم حق با نویسنده‌ی اهل چکه و یا مثلا حرفش حجته ، ابدا! آخه نوشتنش یه جوریه که آدم وقتی کتابو می‌ذاره زمین با خودش می‌گه اینه، به همین خاطره که نمی‌شه خیلی بهش اعتماد کرد ، ولی حداقل نظر خودشو خارج از حرف و حدیثای دیگه نوشت و کارم به این داشت که بقیه چی فکر می‌کنن.اما این جا چی ؟ هیچی . طفلی صادق‌خان . حتا از مرگش هم اسطوره ساختن .کیا ؟همونایی که چشم دیدنشونو نداشتن ازش یه قیافه ی غمگین و بداخلاق ساختن در حالی که توی بذله‌گویی استاد بود .حالاشو نگا نکنین که کاری به کسی نداره و مدام پوزخند تحویل آدم میده .اون وقتایی رو می گم که نوشتن درش زنده بود . نمی‌دونم چرا بقیه خیال می‌کنن که اون دختره رو - همون که نیلوفر می‌گیره رو به پیرمرده - بیشتر از علویه خانوم دوس داره یا مثلا از پیرمرده و خنزر پنزراش بیشتر ا ز حاجی آقا بدش میاد . وای خدا وقتی که دختره توی حموم ، کلاه گیسشو میذاره رو زانوش و شونه می کشدش چه حالی داشته صادق؟ کی می‌دونه! می‌گین ناراحت بوده؟ من می گم یه احساسی بین اندوه و سرخوشی .این دیگه چه‌جور احساسیه؟ خودمم نمی‌دونم .برا همینه که می‌گم هنوز که هنوزه نتونستیم صادق‌خان بفهمیم لابد. شاید به خاطر این که تو داستان کلاه گیس یه مایه طنزی  هم هست که دارم اینو می‌گم ، اما آخه کدوم آدمیه که تا حالا همچین حسی رو تجربه کرده باشه ؟ شاید برا همینه که تنها وجه غمگین صادق‌خانو می‌بینیم ، آخه این‌جوری آسونتره ، بعدشم وصلش می‌کنیم به خودکشیش، چیزی که خیال می‌کنیم مث آب خوردنه و ماهم هر وقت از زندگی خسته‌شدیم شیر گازو باز می‌کنیم تا حداقل اسممون جاودانه بشه ، اما چه خیالیه ؟ اصلا کی گفته که به خاطر اینه که ما هنوز صادقو فراموش نکردیم ؟ خیلی بده که آدم خودش جرات انجام کاری رو نداشته باشه اما تا یکی دیگه انجامش داد ، براش  کف بزنه و یادش بره که خودش صد سال همچین کاری نمی‌کنه. واقعا که حق داشت که چشم دیدن مارو نداش. خیال می‌کنیم یه آدم افسرده‌ی شیزوفرن بوده لابد آره ؟ نه ، نمی‌گم همه این‌طور فکر می‌کنن ، چون کسانی که ازش بدشون میاد این نظرو دارن ، همونا که یه زمانی رو جلد کتابش عکس کله و استخون می‌کشیدن که یعنی اگه بخونین خودکشی‌تون حتمیه ! اما آخه اونایی ام که دوستش دارن در کل با اینا فرق ندارن ، به خاطر همون نگاهی که گفتم ها!حتما دیدین که بعضیا این طور فکر می کنن  .خوب خودشم از همین حرصش میگیره دیگه این که چه اونایی که دوستش دارن و چه اونایی که ندارن نتونستن (گروه دوم ) و نخواستن (گروه اول) بفهمنش .حالا شما بگین طفلکی حق نداره که ما فقط یه پوزخند به ما تحویل بده ؟! و آها راستی یادم رفت بگم ، به نظرم گروه اول که دوستش ندارن ،معتقدن چون ازدواج نکرده ، حرفاش بنیاد خانواده‌رو  سست می کنه .مگه درباره‌ی همین خانوم دوبوار پست قبل گفته‌نشد؟! من کاری به اونایی که دوستش ندارن ، ندارم اما ماها که دوستش داریم چی؟ یه ذره به خودمون زحمت دادیم که ببینیم دردش چی بود ؟ اصلا کاری به مردنش ندارم ها ؟ تورو خدا باز کسی وصلش نکنه به خودکشیش . ما آدما اگه تو زندگی‌امون آزاد نیستیم حداقل برا مردن که آزادیم ، دیگه چه کاریه که هی پیله کنیم به یکی و سعی کنیم زندگیشو از رو مرگش بخونیم . من می‌گم ذهن ما انگاری قاب‌گرفته‌شده اس ، بیاین از تو چاچوربا درش بیاریم .من یکی که گمون نمی‌کنم بتونیم ، ولی بالاخره شاید یکی تونست . دیگه باید برم .آخه ورقاشو گذاشته کنارو داره از توی دریچه آینه می‌ندازه تو چشم دختر مردم ، نمی دونم چه پدر کشته‌گیی امروز با این دختره و پیرمرده داره، اما تا نرفتم بگم ، صادق‌خان، فقط یه آینه گرفت جلوی ما ، همین . اما ما به جای این‌که تو آینه نیگا کنیم به دست اون و خودش که آینه رو گرفته‌بود زل زدیم و هنوزم که هنوزه چشم برنداشتیم .بابا حق داره که آینه می‌ندازه تو چشم دختره دیگه .   

* سنگ صادق از هفتاد سنگ قبر - یدالله رویایی

زنی که برای رویاهایش ایستاد

  به خاطر صد سالگی سیمون دوبوار با کمی تاخیر        
                                            
دوبوار چنان در جهان شناخته‌شده است که سخن گفتن از او در این‌جا ، نمی‌تواند حرف تازه‌ای داشته باشد . او زنی ست که چون رویا هایش زندگی کرد .یک زندگی صادقانه و سرشار .همه‌ی چیزی را که در ابتدا تنها رویایی به نظر می‌رسید ، تمام و کمال در زندگی‌اش طی کرد .او گرچه در زمان خود سنت شکنی بود که زنان و مردان زیادی را که ترس از به‌خوردن نظم و باورهای پیشینشان داشتند ، ترساند ، اما چنان به اندیشه‌های خود ایمان داشت که بعد ها همان‌ها راه درست زیستن را آموختند ، درست زیستن و از آن مهمتر با صداقت زیستن .
من این زن را دوست دارم و همواره نامش با احترام در یادم هست ، کسی که با پدرش و باورهایش جنگید ، عشق را تجربه‌کرد و لذت زیستن یک زندگی پرفراز و نشیب را در لذت آزادی و هنر یافت .او هم‌پای مردی بود که حتی در زمان خودش ، یکی از مشهورترین چهره‌ی زمانه بود ، با این وجود نه تنها در وجود او حل نشد که بر آرمان‌های خود _ که آرمان‌هایی مشترک بین او و سارتر بود _ باقی ماند . هیچ ‌وقت به چیزی که دوست نداشت ، تظاهر نکرد. دوستی بین او  و سارتر یکی از رشک برانگیزترین دوستی‌های تاریخ انسانی است،سرشار از شور و شعور .
                                              
او در جایی به نقل از پاژ می نویسد :" خداوند برای آزادی به قدری احترام قائل است که ترجیح داده مخلوقاتش آزاد باشند تا مبرا از گناه."

ساعت پنج و پنجاه چهار دقیقه

به ساعتش نگاه کرد .پنج‌ و ‌پنجاه ‌و ‌چهار دقیقه بوداما وقتی پا روی اولین پله گذاشت ، یادش رفت ساعت چند بوده .سطح پله‌ها لغزنده و سرد بود .دست به نرده گرفت تا راحت‌تر خود را بالا بکشد .نفسش تنگ شد .خیابان با درخت‌ها ، تل‌های خاک ، پیاده‌روی کثیف و خانه‌های توسری‌خورده کج شد .نگاهش به درخت روبرو بود که داشت در نگاهش کج و کج‌تر می شد .دهانش خشک خشک بود و زانوهایش به طرز خفیفی می‌لرزید،"شاید من کج شده‌ام " .مردی از کنارش گذشت و با گام‌های سریع پایین رفت .فکر کرد با خودش"کاش من هم می‌خواستم پایین بروم ، نه بالا. " درخت به آخرین شاخه‌اش که رسید  روی سطح پل بود فکر کرد "حالا همه چیز مثل اول می‌شود." نفس بلندی کشید اما به شدت سرفه‌اش گرفت . خانه‌های نیمه‌ساخته‌ی روبرو با داربست آهنی ، خط خطی تیره‌ای بر آسمان بود .زیر پایش را که نگاه کرد در حس ارتفاع گم شد و سرش گیج خورد . کامیون‌ها با چراغ های بزرگشان نیشخند می‌زدند و پرهیاهو از زیر پایش می‌گذشتند.دست به نرده‌ی یخ‌زده گرفت تا دمی بیایستد اما خودش را ولو شده بر سطح خاکستری خیابان دید یا افتاده بر روی اتاقک یکی از آن کامیون‌های طعنه‌زن . صدای گام‌هایش بر سطح فلزی پل ، تاپ‌تاپ قلبش را بیشتر می‌کرد ، "شاید نگران کسی هستم ." صدای بوق کشدار به اعصابش کشیده می‌شد وقتی که داشت گام بر اولین پله‌ی انتهای پل می‌گذاشت و در همین وقت خیابان دوباره کج شد ، اما این‌بار زیر پایش هم با آن کجی ،خالی و خالی‌تر می‌شد و خلا او را پایین می‌کشید. کنار خیابان که رسید ناگهان تمام خیابان ساکت شد و هنوز نفسی تازه‌نکرده  که تاکسی درست جلوی پایش نگه داشت . وقتی سوار شد حس کشیده شدن به جلو ،داشت حالش را به هم می زد " چرا تاکسی درست همان وقت که رسیدم درست  جلوی من بود ؟" دهانش طعم ترش بدمزه‌ای داشت .ساعتش را نگاه کرد پنچ و پنجاه و چهار دقیقه بود .

رقص هول



زمانی که خواب می‌دید خوب می‌دانست که خواب‌ها مثل سطل زباله‌ای در ذهن عمل می‌کنند ودر رویا ها آشغال‌های ذهن را که انگار از پس قرن ها آن‌جا تلمبار شده بیرون می‌ریزیم .اما از وقتی که خواب نمی‌بیند نمی‌داند با این هیاهویی که در سرش است چه کند .گاه قلم و کاغذ برمی‌دارد تا بتواند با همان سوادی که دارد بعضی را به قلم آورد تا از ذهن رها شوند اما ذهنش هرگز در اختیار قلم نیست گاه چیز دیگری فکر می‌کند و می‌بیند که چیز دیگری نوشته .اصلا او هیچ وقت با نوشتن میانه ی خوبی ندارد و این‌کار برایش از هر یادآوری دردناکی سخت تر است هرچند که این کار را خیلی دوست می داشته در زمان هایی که جوانتر بوده و آرزویش بوده که یک جا بنشیند و سر فرصت بنویسد اما وقتی که فرصت به سراغش آمده تازه دیده نه ! این آن چیزی که نیست که می‌خواسته بشود برای همین شاید نوشتن را رها کرده و سراغ نیم رخ هایش امده تنها طرحی که از بچگی می توانست راحت بکشد . یادش بود که خواهرش همیشه به او خرده می‌گرفت که نیم رخ کشیدن چهره خیلی بی‌مزه است و اصلا هم کارش را قشنگ نمی کند اما او چاره‌ای نداشت طرح هایش همیشه نیم رخ از آب درمی‌آمد.
و حالا که خواب نمی بیند نمی داند با یادهای قرون گذشته ی ذهنش چه کند جز این که گاه و بیگاه جلو ردیف عروسک هایش بایستد و آن ها را نگاه کند و آن چه را که می‌خواهد از آن ها به یاد بیاورد اما خاطره هم همیشه همراه انسان نیست و از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر می‌پرد .هر چه را که می‌خواهد به یاد بیاورد فراموش می‌کند و چیزهایی که انگار اصلا نمی شناسدشان از گوشه و کنار ذهنش سرک می‌کشند و او همیشه کلافه است .نمی‌داند اگر این عروسک‌ها را نداشت چه می‌کرد و حالا هم یکی از آن‌ها را زمین گذاشته و دارد سعی می‌کند تکه‌هایی از خاطرات او را به یاد بیاورد .ذهنش مثل کبوتر سرگردانی که در میان سطلی پر از روزنامه‌های چروکیده ی باطله مانده باشد از گوشه‌ای به گوشه ای می‌پرد و او که می داند عنان ذهن را در اختیار ندارد خود را یکسره به او می‌سپارد تاتصویر؛ تصویری که هیچ ارتباطی یا شاید تنها اندک ارتباطی با عروسکی داشته باشد که یادمان یکی از آن ها ست که می‌خواهد یادشان را نگه دارد به رقص درمی‌آید .تصویر روشن وروشن تر می‌شود تا به  تمامی او را در برمی‌گیرد .
دست برهم کوفت و به هوا پرید. زن‌های دور وبر هلهله کشیدند و دست زنان خندیدند .بعضی از دختر بچه‌ها با نگاه‌هایی مشکوک، چشم‌های درشت خود را پشت دامن مادرهایشان پنهان و آشکار می‌کردند . او همان‌جا ایستاده‌بود و هنوز خبر نداشت که قرار است چه پیش آید .
آمد وسط حلقه‌ی زن‌ها ، عروس پشت چشم نازک کرد و لب‌های سرخش به دو طرف صورت کشیده‌شد . هرکس چیزی می‌گفت خندان . صداها در گوشش نامفهوم بود .دوباره که برهم کوفت و به هوا پرید ، دید که دو دامن از روی‌هم پوشیده و پیژامایش را که توی جوراب‌های مشکی کلفت کرده‌بود، کمی روی روی جوراب ولو شده‌بود ، روسری زنی را برداشت و مثل دستمالی در هوا تکان داد . جلیقه‌ای را از تن دیگری درآورد و روی پیراهنش پوشید . اول رقصی معمولی را شروع کرد به شکل محلی و بعد ناگهان روی زمین افتاد . زن‌ها همه با هم ها کردند .پاهایش از دو طرف باز شد ، پاهای کوتاه و کج ومعوج شده در جوراب‌ها و پیژاما ، همان‌طور که روی صد و هشتاد درجه نشسته بود ، کف دو دست را بر زمین گذاشت و روی قالی پشتک وارو زد ، دامن‌هایش وارونه شدند و پیژامای چیت زرد و سفیدش پیدا شد، عروس لب کج کرد اما زود خنده را به لب‌ها برگرداند .
دایره‌زنان اوج گرفته‌بودند که صورت‌های پنهان دختر بچه‌ها از پشت دامن مادرهایشان بیرون آمد، هیچ‌کس نشسته‌نبود ، حتی عروس. باز دور زد و چند دور چرخید، صورت تیره‌ی کوچکش کبود کبود شده ، همان‌طور که می‌چرخید و رقصی من‌درآوردی را اجرا می‌کرد، دست برد و دامن زنی را کشید ، همه قیه کشیدند، زن مستاصل بر زمین نشست و دو دست برسر گرفت ، یکی را آورد وسط ، کشان کشان ، زن به زور چرخی با او زد و به کنارسی رفت ، دامن زن را از دستش بیرون کشیده‌بود و داشت به او می‌داد . صدایی از گوشه‌ی مجلس بلند شد : " بی‌حیا...!" چند نفر به دنبال صدا سر چرخاندند ونیافتند . دایره‌زنان اوج گرفتند، باز پشتکی زد و با پاهای باز شده نشست ، لب‌هایش را به بیرون کشید و به بالا تا کرد . لثه‌های قرمز و دندان‌های زرد و کج و معوجش، دندانی طلا را در دهان نشان می‌داد . بچه‌ها جیغ کشیدند ، با همان لب‌های وارونه یکی از دامن‌ها را درآورد و بعد جلیقه‌های متعددی را که روی هم پوشیده‌بود، خم شد و پیژاما و جوراب‌ها را درآورد ، همان‌طور داشت می‌چرخید و می‌رقصید .
آن‌وقت‌ها که بچه بود به نظرش می‌آمد که حتما سن زیادی از او گذشته .با تک‌تا زیر‌پیراهنی روی زمین ولو شده‌بود و همان‌طور ورجه ورجه می‌کرد. دامن دیگر را که درآورد همه جیغ کشیدند اما زیر دامنی کوتاهی برتن داشت .رفت روبروی عروس و می‌خواست با لب‌های تا شده دهانش را ببوسد . عروس دست به دهان گذاشت و جیغ خفیفی کشیده روبرگرداند، دستی که به لب‌هایش بود سرخ شد . با عصبی مبهمی که داشت انگشت‌های سرخ شده را به دامن سفید فشار می‌داد و بچگی‌اش که از لابه لای دامن مادرها عروس را زیر نظر داشت نگران کثیف شدن لباسش بود که ناگهان دید ، رقصنده‌ی پیر بر زمین نشسته ،پلک‌ها را وارونه می کند که چشم‌هایش را بست و تا آن‌جا که توانست جیغ کشید و بعد که به‌خود آمده‌بود دید که دارد یکی‌یکی لباس‌هایش را می‌پوشد و زن‌ها هرکدام با لودگی به او چیزی می‌گویند .
پیرزن بلند شد و آن عروسک را بر جایش گذاشت ، نه؛ این آن تصویری نبود که می‌خواست به‌یاد آورد .
(برای دیدن قسمت های قبل این جارا ببینید.)