فراموشی و رستگاری
پیرزن وقتی که تصمیم گرفت همه چیز را از خاطر ببرد ، ناگهان همه چیز چون غباری در هوا گم شد. او تمام خاطرات و خوابهایش را ناگهان از دست داد این چیزی بود که خودش خواستهبود . بعد از آن اتفاقی که افتاد و او درست از همان وقت همه چیز را فراموش کرد جز آن لحظه را . فراموش نمیکرد که چرا خواستهبود همه چیز را فراموش کند . فراموش نکردهبود که باورش را به تفاوت از دست دادهبود – چیزی که هرگز دوباره به دستش نیاورد ، مثل آدمهایی هم که با باور به چیزی میدیدشان و نمیتوانست بفهمدشان - فراموش نکردهبود که از همان وقت شروع به خریدن عروسکهایش کرد . عروسکهایی که یا به یادبود درگذشتگانش بودند یا یادها و خاطراتی که نمیخواست از ذهنش بروند، یا در گوشهای از ذهنش بودند اما درست نمیدانست کجا و چطور نشستهاند . حالا از هر چیز تنها عروسکی ماندهبود بیخاطرهای که میدانست شاید عزیز باشد، چون این را هم از دست دادهبود . اما هر چه میکرد آن لحظه را فراموش نمیکرد .
اول صدای شکستن چیزی آمد . چیزی نه درون او که در فضای اطرافش و رو به او شکست . ظرفی از جنس شیشه و او ناگهان رو به دستی که شکستگی شیشه را به دست داشت - تنها دست را به خاطر داشت بیهیچ تصویر دیگری - در جا ماند . اول هرچه سعی کردهبود صدایی از گلویش بیرون آورد نتوانستهبود اما نفهمیدکه چطور یکدفعه نفس بلندی کشیده و به دنبال آن صدا و هیاهویی که با همان شتاب آغاز، ناگهان فرونشستهبود خندهاش گرفت . نه خندهای عصبی که لبخندی آرام . شاید از همان وقت فهمیدهبود که چقدر حالتهای آدمی بیمعنی است، در جایی که باید بگرید ، میخندد و لابد در جایی هم که باید میخندیده ، چه بسا که نگریستهباشد و درست از همان جا بود که حتما ایمان و باورش را از دست دادهبود .
بهیاد داشت که نشسته و خردههای شیشه را جمع کردهبود ، یکییکی و با دقت . دست و تیزی بریدهی شیشه را زود از خاطر بردهبود ، بیهیچ خشم یا کینهای .او حتی از ریزترین ذرات پخش شدهی شیشه بر زمین نگذشتهبود و بعد با دقت همهچیز را مرتب کرده . در حالی که مشغول جمعوجور کردن اطراف بوده، بیکه بداند چرا بعد از آنهمه آرامش و لبخند و درست وقتی که هر دلیلی برای خشم با خندهی بعد از ان بیمعنا بوده ، ناگهان گریهاش گرفتهبود، آرام و بیصدا . گریهایی که در روزهای بعد هم بیمقدمه و دلیل به خصوص وقتی مشغول کاری تکراری بود- از آن کارهایی که نیازی به فکر ندارد و آدم مثل ماشین میتواند انجامشان دهد- به سراغش میآمد و او همانجا دانست که دارد راه گذشته را میرود و چا رهای از طیکردن این راه ندارد، راهی که مادرانش رفتهاند که پایانش همیشه یک چیز بوده؛گریستن . چیزی که پیشترها از خود میپرسید که چه کاریست که آدم بیهیچ دلیل واضحی بگرید ؟! اما بعد از تنها اتفاقی که از خاطرش نمیرفت با خود گفتهبود ، مهم نیست که دلیلی نباشد مهم اینست که این تنها کاری بوده که از دستشان برمیآمده یا شاید به همین هم فکر نکردهبودند . اول باید گریه بودهباشد و بعد یافتن دلیلی بر آن . برای مادرانش بهانه ، شاید غربت امامی یا معصومی ، فرزند تولد نایافتهی مردهای، عشقی چنان کهنسال که خود هم فراموشش کردهاند اما مهم این است که میتواند بهانهای بر گریستن باشد و حالا او میدید که به شیوهی مادرانش میگرید آن هم در تنهایی و دور از چشم دیگران، درست مثل آنها که اگر دیگرانی شاهد گریستن میشدند تنها شرمساری موهومی را به دنبال داشت و از آن بدتر این که دلیلی برای توضیحش نداشتند و این برایش عذابی بس بیشتر از ابهام شرمساری بود .
او وقتی پی به گریستنهای خودش برد که به یاد آورد مادرانش را و این که این گریهها برای او همیشه معمایی بوده که بیتوضیح ماندهبود و حالا درست بعد از روزی که سبب شد باورش را به همه چیز از دست بدهد این حال به سراغش آمدهبود و او پی بردهبود تفاوتی با گذشتگانش نخواهدداشت و دارد راه آنها را می رود درحالی که همیشه مطمئن بوده که زندگیاش متفاوت خواهدبود و عنان زندگی را خود به دست خواهدگرفت، وقتهایی که ایمان زیادی به انسان و قدرت انتخابش و اختیارش داشت . این رنج - رنج شکست باورش شاید - چنان آزارش داد که تصمیم گرفت همه چیز را فراموش کند تا آسودهتر زندگی کند بی عذابی از نداشتن یا داشتن باور . خاطراتش را به مزبله ی ذهن سپرد تا شکست خود را فراموش کند و بعد برای این که رد پایش را گم نکند رفت و عروسک ها را هرکدام به نشانه ای از گذشتهاش خرید و ناگهان اندوهش فروکش کرد .
او دیگر نه به شیوهی مادرانش میگریست – چون چیزی را به خاطر نمیآورد و نه میتوانست ذرهای خودش را با آنها مقایسهکند ، چون اصلا چیزی را در ذهن نداشت و بعد ذرهذره خوابهایش را هم از دست داد و بعد از فردای همان روز موهایش شروع به سفید شدن کرد ، شاید برای همین بود که بعد از مدتی یکی یکی عروسکهایش را جمع کرد و در چمدانی گذاشت ، بارانیاش را پوشید و روسریاش را زیر گلویش گرهزد و چمدانش را که خودش هم از سبکی بیش از حدش تعجب کردهبود بهدست گرفت و رفت.
اما همان وقت که در را پشت خود سر خود بست و مدتی سرگردان خیابانها شد با تعجب دید که هیچ جایی برای رفتن ندارد ، چیزی که تا قبل از این اصلا فکرش را نمیکرد – او همیشه فکر کرده بود که همه چیز به خود آدم بستگی دارد ، ماندن یا رفتن و بعد سعی کرده بود این فکر را هم با تمام باورهای دیگرش فراموش کند و حالا در خلا فراموشی با این که خاطره ای از این تصور پیشینیاش نداشت متوجه شد که نمیتواند هیچ جایی برود چون جایی وجود ندارد و باز هم مثل مادرانش – با این که دیگر خاطرهای از آنها نداشت – برگشت ، کلید را در قفل دری که پشت خود بستهبود انداخت ، باز کرد و داخل شد و یکی یکی عروسکهایش را روی طاقچه چید . عروسک هایی که حتی وقتی هم که فکر میکرد، زیاد فکر میکرد نمیتوانست آن طور که میخواهد به یادشان بیاورد اما تیزی شیشه و روزی را که تصمیم گرفته بود همه چیز را فراموش کند از یاد نمیبرد. این دقیقا چیزی بود که دلیل فراموشیاش شدهبود و خوابها و رویا هایش را از او گرفتهبود و خودش با سماجت در ذهنش نشستهبود . خودش فکر میکرد شاید این تنها نشانهی زندهبودنش باشد .
برای دیدن قسمت های قبل این جارا ببینید .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر