۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

بیگانه1

زن ، نه دلگیر و نه خسته  تمام پس اندازش را از بانک گرفت . به خانه برگشت دو چمدان بست و یک کوله پشتی برداشت و راه افتاد به سمت فرودگاه با این تصمیم که برای اولین کشوری که گذرنامه اش اجازه می دهد بلیط بگیرد و برود ، مهم نبود کجا ، مهم این بود جایی باشد ، چون هیچ کشوری را نمی شناخت و تنها یک زبان بیگانه را می دانست که تا حال با آن سخن نگفته بود . گام بر پله های هواپیما که گذاشت به سرزمین ناشناخته ای فرو رفت .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر