زمانی که یادنامه ی گلشیری را جمع اوری می کردم ، عارف رمضانی عزیر شعری برایم فرستاد که اقتباسی از داستان گلشیری بود . نه این ترانه و نه هیچ کدام از مطالب یادنامه آن طور که درخورشان بود دیده نشدند که روزها ، روزهای التهاب و تپش انتخابات بود . می خواستم بعد از آن تکلمه یا حاشیه ای بر مطالب منتشره در آن شماره بنویسم که روزهای پس از آن با حوادث غریبش و ماجراهای دردناکش نه دل و دماغی برای من گذاشت بر نوشتن و نه کسی را سر مطالعه ی نقد و ادبیات باقی مانده بود در این وانفسا . در این میان اما حیف و دریغم آمد از این ترانه که مناسب این روزها و حال و هوای ماست ، بگذرم . روزهایی که می توان رو در روی چماق به دستان ایستاد و گفت : هی ! دست نگه دارید ! او فقط یک پرنده است؛یک پرنده بود!
...وتازه ترین شعر رویایی شاعر را در سوگ ندا صالحی در این جا بخوانید .
پرنده ، فقط یک پرنده بود *
عارف رمضانی
روزي بود روزگاري
شهري بود از قراري
تو دنياي گل و گشاد
زمستون و بهار داشت
درختاي چنار داشت
تابستونا خيار داشت
يه صبحي مردم شهر
شدن با همٌه چي قهر
با آواز پرنده ها
با عر عر چرنده ها
با برگ هاي رنگ و وارنگ
با خورشيد طلايي رنگ
خسته بودن از همشون
قشنگ نبودن براشون
جمع كردن از هر كناره
ديگ و لگن و آهن پاره
ريختن تو يك كوره ي داغ
گذاشتنش جا آسمون
شد سقفشون از اون زمون
يه دونه حباب زدن روش
گذاشتنش جا آفتاب
با اره و بيل و كلنگ
انگار كه مي رن واسه جنگ
سروها رو با تيشه زدن
گل ها رو از ريشه زدن
پرنده ها رو كيش دادن
خاك ها رو ريختن تو گوني
شهر شده بود شهر ِ نمونه
نه ميو ميو نه واق واقي
صبح ِ سياه، كله ي سحر
قوقولي قوقو نبود تو شهر
مردم خوب و سر براه
هشت ميزدن از خونه به راه
با اتوبوسا، يابا سواري
مشغول بودن تا پنج عصر
حقوق داشتن، بي كمو كسر
يه چيزي مي خوردن ناهارا
تو كافه ها، يا توي بارها
پلاس بودن تو سينماها
به بلبل ها زل مي زدن
كه از حلب ساخته بودن
از سنگاي سياه و سخت
ساخته بودن چند تا درخت
برگ هاي سرد وفلزي
مثل شكر بود كام ِ شهر
تلخ شد اما، عين زهر
يه روزي دست ِ بر قضا
قناري اي زرد و قشنگ
آواز مي خونه راس راسي
نذاشته هوش و حواسي
بزرگترا حيرون شدن
پاسبونا با چوب و سپر
تو ميدون بزرگ شهر
هي داد زدن خبر! خبر!
دنبال اون يكي يه دونه
روون شدن خونه به خونه
به پنجره به در زدن
پشتِ كتابا، رو تاقچه ها
لاي لباسا، تو بقچه ها
اما نبود ازش اثري
پيش مي اومد كه كارگرا
يا شوفرا و رفتگرا
زل مي زدن به گوشه اي
خيره نگاش مي كردن
مي رسيدن از راه پاسبونا
پشت سرشون آتشنشونا
محكم مي بستن درا رو
اما پرنده ي زرنگ
بعد ِ كمي ، يواش يواش
باز همون كاسه بودو آش
آواز مي خوند يه جاي ديگه
حرف و حديث ِ همه كس
آدم بزرگاي شهر
پشت يه ميز نشستن
درا رو از تو بستن
با اون همه دادو بيداد
روزنا مه هاي رنگارنگ
با عكساي خيلي قشنگ
نوشتن كه پرنده
اين بار رييساي شهر
زدن به سيم آخر
قناري رو بهونه كردن
مردومو از شهر و خونه
همه مي كردن، داد و بيداد
اما كسي جواب،مگه مي داد!
همه شدن از شهر بيرون
مامورا درها رو بستن
تو دستاشون،تلمبه بود
تانكراشون ، قلمبه بود
سمپاشي شد، همه جاي شهر
ميدونا نقاشي شدن
خيابونا آبپاشي شدن
كوچه ها آب جارو شدن
از هرج و مرج اثري نبود
شهر شده بود باز نمونه
تك شده بود تو اون زمونه
درها شدن دونه دونه باز
دم درا آماده بودن
به مردم بگن،خوش آمديد!
خوش آمديد ! خوش آمديد!
خوش آ...
امٌا...
هيچكس نبودش پشت در
از مرد و زن نبود خبر
پير و جوون ،مردم شهر
دلخسته از علي آباد
به سوي دنياي ِ آزاد
خرداد 88
*با نگاهی به داستان "پرنده ،فقط یک پرنده بود " از هوشنگ گلشیری
...وتازه ترین شعر رویایی شاعر را در سوگ ندا صالحی در این جا بخوانید .
پرنده ، فقط یک پرنده بود *
عارف رمضانی
روزي بود روزگاري
شهري بود از قراري
تو دنياي گل و گشاد
مي گفتنش علي آباد
درختاي چنار داشت
تابستونا خيار داشت
پاییزا هم انار داشت
شدن با همٌه چي قهر
با آواز پرنده ها
با عر عر چرنده ها
با برگ هاي رنگ و وارنگ
با خورشيد طلايي رنگ
خسته بودن از همشون
قشنگ نبودن براشون
جمع كردن از هر كناره
ديگ و لگن و آهن پاره
ريختن تو يك كوره ي داغ
ازش ساختن يه دونه تاق
شد سقفشون از اون زمون
يه دونه حباب زدن روش
برق قوي دادن توش
شب نداشتن با حباب
انگار كه مي رن واسه جنگ
سروها رو با تيشه زدن
گل ها رو از ريشه زدن
پرنده ها رو كيش دادن
گلدونا رو آتيش دادن
سبزه نموند تو ايووني
مشكلي نبود، حتي يه دونه
نه بع بعي و نه ديگه ماغي
قوقولي قوقو نبود تو شهر
مردم خوب و سر براه
هشت ميزدن از خونه به راه
با اتوبوسا، يابا سواري
هر كي مي رفت، سر ِيه كاري
حقوق داشتن، بي كمو كسر
يه چيزي مي خوردن ناهارا
تو كافه ها، يا توي بارها
پلاس بودن تو سينماها
تو ميدون ها جلو آبنماها
كه از حلب ساخته بودن
از سنگاي سياه و سخت
ساخته بودن چند تا درخت
برگ هاي سرد وفلزي
با پرنده هاي كاغذي
تلخ شد اما، عين زهر
يه روزي دست ِ بر قضا
مامورا ديدن تو فضا
با بال هاي خوش آب و رنگ
نذاشته هوش و حواسي
بزرگترا حيرون شدن
بچه ها هم خندون شدن
تو ميدون بزرگ شهر
هي داد زدن خبر! خبر!
آآآآي خطر! خطر! خطر!
روون شدن خونه به خونه
به پنجره به در زدن
به هر سوراخي سر زدن
لاي لباسا، تو بقچه ها
اما نبود ازش اثري
از اون بلاي پر زري
يا شوفرا و رفتگرا
زل مي زدن به گوشه اي
جمع مي شدن تو کوچه اي
گوش به صداش مي كردن
پشت سرشون آتشنشونا
محكم مي بستن درا رو
سمپاشي مي كردن فضا رو
غيب مي شد مثل فشنگ
باز همون كاسه بودو آش
آواز مي خوند يه جاي ديگه
واسه بچه ها و اوناي ديگه
قناري بودو ديگه بس
يه روزي دست آخرآدم بزرگاي شهر
پشت يه ميز نشستن
درا رو از تو بستن
با اون همه دادو بيداد
عقلشون بهش قد نمي داد
با عكساي خيلي قشنگ
نوشتن كه پرنده
واي كه شده برنده!
زدن به سيم آخر
قناري رو بهونه كردن
مامورا رو روونه كردن
بيرون كردن ، دونه دونه
اما كسي جواب،مگه مي داد!
مرد و زن و پير وجوون
مامورا درها رو بستن
پشت سمپاشا نشستن
تانكراشون ، قلمبه بود
سمپاشي شد، همه جاي شهر
از نوك پاش، تا فرق سر!
خيابونا آبپاشي شدن
كوچه ها آب جارو شدن
آشغالا هم پارو شدن
از قناري هم، خبري نبود
تك شده بود تو اون زمونه
درها شدن دونه دونه باز
فرشاي ِ قرمز هم ، دراز
ما مورا واستاده بودندم درا آماده بودن
به مردم بگن،خوش آمديد!
خوش آمديد ! خوش آمديد!
خوش آ...
امٌا...
هيچكس نبودش پشت در
از مرد و زن نبود خبر
پير و جوون ،مردم شهر
با همديگه رفتن سفر
دلخسته از علي آباد
به سوي دنياي ِ آزاد
خرداد 88
*با نگاهی به داستان "پرنده ،فقط یک پرنده بود " از هوشنگ گلشیری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر